همیشه بهم میگفت: " شیرم رو حلالت نمیکنم" و من در عالم بچگی غش غش میخندیدم. با قیافه جدی ادامه میداد که: " میخندی؟ انقدر که من برات توی صف شیر خشک ایستادم به اندازه یه مادر به گردنت حق دارم".
عمو جمشید، دوست قدیمی بابا، کسی که من به عنوان اولین عمو و دایی شناختمش. دعواهای همیشگی ما سر ته دیگ، شوخیهاش درباره شیر خشک هایی که برام گرفت، خاطرات خوب خونه سعادت آباد (که دیشب خوابش رو دیدم) و توصیفاتش از دور دنیا. مرد مجرد دنیا دیده ای که الگوی پسرای دوست و آشنا بود بخاطر ازدواج نکردن. هرکس میخواست بره خارج از اون راهنمایی میخواست. من خیلی کوچیک بودم که شنیدم میگفت "ونکوور بهترین جای دنیاست برای زندگی" (تازه خواهرام هم که کوچیک بودن این رو ازش شنیده بودن).
آخرین باری که دیدمش چند سال پیش بود که بهش گفتم میخوام برم کانادا. خیلی تشویقم کرد.
خیلی وقته ندیدمش. آخرین بار یه کم شکسته شده بود. من همون تصویر قدیمی رو دوست دارم. مرد فوق العاده خوش تیپ وسرحال و همیشه سفید مویی که همه دنیا رو گشته بود. بیشتر از سی سال بود که بازنشسته شده بود و برای من خیلی جالب بود که یه مرد کار نمیکرد.
عمو جمشید دیگه نیست. تنها توی بیمارستان فوت کرد. تو کما بود چند روز ظاهرا، اون لحظه هیچ کس هم کنارش نبود. فکر نمیکنم زیادم مهم باشه آدم چه جوری بمیره. اصن شاید وقتی کسی کنارت نباشه دل کندن راحت تر باشه. مهم اینه که خیلی خوب زندگی کرد. هشتاد سال عمر مفید، هم برای بقیه هم برای خودش.
من خیلی بی معرفت بودم که سراغی ازش نگرفتم. مطمئنم که شیرش رو حلالم نکرد آخرش...
پ.ن. آدمهایی که میشناسی یکی یکی حذف میشن. حس بدیه. طفلک بابا
No comments:
Post a Comment