دیروز توی استخر داشتم فکر میکردم که وقتی عصبانی هستم و به شنا فکر نمیکنم چقدر زمان زود میگذره. ینی حواسم همش پیش فکراییه که داره توی سرم میچرخه، فقط در همین حد بهش فکر میکنم که حواسم باشه درست انجام بدم حرکات رو.
ولی الان اصلا دلم نمیخواد برم شنا حتی. میخوام از الان بخوابم تا فردا یا پس فردا یا پس اون فردا اصلا
آدمها خودشون تصمیم میگیرن یه هو Out of nowhere میپرن وسط زندگیت، بعدشم تا میای بفهمی چی به چیه عین گردباد همه چی رو میپیچن به هم و میرن، بعد شاکی هم هستن تازه! آنچنان هم با دقت و مرتب گند میزنن بهت که یه قدم میری عقب و یه نگاهی به سر تا پات میندازی و با خودت فکر میکنی که : نکنه از اول این رنگی بودم من؟!
وقتی هم یه چیزی میگی فوری میگن : اِ؟ تو درباره من همچین فکری کردی؟ من اصلا برای کسی که همچین فکری درموردم بکنه هیچ توضیحی هم نمیدم حتی! خوب مگه میذارین فکر دیگه ای کرد درباره تون آخه؟!
خو پ چتونه بابا ؟! یا من خیلی گیج و گاگولم این وسط؟
لعنت به من اگه یه بار دیگه یکی گفت سلام، بگم علیک. آشنا بوده که بوده. شونصد سال پیش یه ماه در یه نقشی چهارکلوم حرف زدیم که زدیم. والا به خدا با این بنده هاش
پ.ن. خوبه که من ضد ضربه شدم تازه مثلا و بازم انقدر اعصابم خورد میشه!
پ.ن.2. همه استاندارد دارن و پرینسیپال دارن و شخصیت دارن، فقط حرف و نظر و شخصیت ما این وسط توله سگه.
No comments:
Post a Comment