Sunday, June 17, 2012

3151. خاطراتي كه گردگيري ميشوند

نميدونم اينجا گفته بودم يا تو وبلاگ قبليم بود.
ده سال پيش در دانشگاه آزاد كرج ( دوران تحصيل علم رياضيات) استاد جواني بود كه درسهاي كامپيوتر ما رو داشت. جدي، باسواد، حاضرجواب و متفاوت. احتمالا صفت درستش تخس ه، يا به قول اين بچه باحالاي الان : شاخ. سالم ترين و بي حاشيه ترين استاد اون دانشگاه بود (با وجوديكه جوون و از نظر من -وفقط من- خوشتيپ هم بود. حتي دختر چادريها هم از هر فرصتي براي آويزون شدن بهش استفاده ميكردن!)
فارغ التحصيل همون خراب شده بود و چون به اندازه كافي هر ترم افتاده نداشت، چندان ميونه ي خوبي با آموزش نداشت.
از حواشي كه بگذريم، اين آدم بت من بود. بسوزه پدر عاشقي كه چه كتابهايي در زمينه زبان C نخونديم و چه شبها كه براي ترجمه بخشهايي از كتاب در دست اقدامش بيدار نمانديم. قرار بود نمره پروژه باشه البته و داوطلبانه ، ولي خوب جانم فداي استاد، نمره چه قابلي داشت اصلا... چه شنبه ها كه به هواي كلاسش ميكوبيديم ميرفتيم تا دانشگاه و ايشون تشريف نمي آوردن و من با قلبي مالامال از اندوه در ميان تمسخر دوستان انتظار شنبه اي ديگر را ميكشيدم (خداييش ترم آخري كه باهاش مهندسي اينترنت داشتيم ديگه خيلي يه خط درميون ميومد، اعصاب اون دانشگاه كوفتي رو نداشت). تصميم انقلابيم رو براي انصراف و تغيير رشته آخر همون ترم بهش گفتم، به عنوان مشورت. خيلي تشويقم كرد. بابت همون دلگرمي تا هميشه مديونش هستم. بعد هم خبر قبوليم رو با اس ام اس بهش دادم و زنگ زد و تبريك گفت (از اون آدم نسبتا سرد و بي تفاوت خيلي بعيد بود البته). پارسه هم درس ميداد و حتي چندبار رفتم دم پارسه كه ببينم اين بهشت با سعادت كجاست!
طبعا همه اين سالها در اينترنت جستجوهاي فراوانم به نتيجه نرسيد. ميدونستم گرفتارتر از اونه كه الاف مجازستان باشه. فكر ميكردم از ايران رفته حتما.
پريشب خيلي اتفاقي از طريق دوستي كه تصادفا در زماني ديگر و دانشگاهي ديگر اين آدم رو ميشناخت، در فيس بوك كشفش كردم و تقريبا ده دقيقه فقط داشتم ناباورانه به اسمش نگاه ميكردم.
پيغام تشكرم رو خيلي قشنگ جواب داد و بعد هم خودش اد كرد (طبعا من كه تا هزار سال ديگه هم همچين جسارتي نميكردم!) قطعا يادش نيست من كي هستم، و عكسها هم كمكي بهش نخواهد كرد ولي هنوزم كه ياد اين اتفاق مي افتم يه لبخند خوبي ميزنم. احساسش خيلي خوب بود. گردگيري دوراني كه از زندگيم و خاطراتم تقريبا حذف شده بود. از اون دوران فقط يه دوست خوب برام مونده و البته خاطره اين شخص، بقيه ش پاك شده خوشبختانه.

يكبار دم در حراست ازش كارت دانشجويي خواسته بودن تا راهش بدن ، بچه ها رفته بودن دم در با شوخي و خنده آورده بودنش. جلسه اول كه رفت سركلاس، ما داشتيم توي راهرو ول ميگشتيم و فكر كرده بوديم اين دانشجوئه، كلي هم خنديديم كه چقدر سنش زياده (حالا مثلا سي سالش بود)، بعد كه ديديمش توي كلاس باز گفتيم عجب رويي داره! رفته سرجاي استاد نشسته. و البته بالاخره دوزاريمون افتاد و رفتيم همون رديف اول با شرمندگي و گردن كج نشستيم.
اون جمله معروف هم از ايشون بود كه در جواب من كه درباره ترجمه ها بهش گفتم نگران نباشيد استاد، ما زبانمون خوبه (اعتماد به نفسي داشتم ها!!!) گفت : اگه زبانت هم مث زبونت باشه كه خوبه...
تازه من كلا و سركلاس ايشون بخصوص، به شدت زبان دركام ميگرفتم ازبس كه نميخواستم ناراحت بشه از دستم و البته بدجوري هم چكشي جواب ميداد، خودم رو ضايع نميكردم. حتي روم نميشد نگاهش كنم!
كودك بيست ساله اي بيش نبودم ولي احساس اون موقعم رو دوست دارم. يكي از واقعي ترين آدمهايي كه با حفظ فاصله و از دور عاشقش بودم و همون هم لذت بخش بود. هنوزم همون ملغمه علاقه و احترام و حساب بردن ازش در وجودم هست. خيلي خوشحالم كه پيداش كردم. همينقدر ساده، همينقدر اتفاقي.
ده سال پيش بود ولي انگار دارم از يه زندگي ديگه حرف ميزنم...


No comments: