پیاده روی زیر بارون
تنها، شب
توی جنگل تاریک
سکوووووت
نامجو
صدای شاخه درختها
نمیدونم واقعا از درجه محافظه کاریم کم شده یا به صرف ناراحتی انقدر شجاع شده بودم. هی فکر میکردم توی داستانها وقتی میترسن بلند بلند آواز میخونن. ولی نمیتونستم هم اون سربالایی نفس گیر رو بیام هم آواز بخونم! سرازیری را رو دویدم ولی سربالاییش دیگه سخت بود خداییش. از یه جایی چراغ قوه موبایل رو هم روشن کردم ودیگه موزیک کار نمیکرد، تمرکز کرده بودم که اگه صدایی اومد بشنوم.
وقتی ناراحتید برید ورزش، یا یه فعالیت فیزیکی خلاصه. هم بهتر تخلیه میشید هم دوبرابر کالری میسوزونید احتمالا.
یه دوستی دارم که برنامه شنا بهم داده و یه نکته هایی برای ورزشم میگه. میزان کافی برای حرکات رو اینطور تعریف میکنه: انقدر میزنی تا جونت دربیاد. (البته تو آب قضیه یه کم تخفیف میده. میگه وقتی دیدی دیگه نمیتونی، یه کم بعدش قطع کن!) خلاصه از پیاده روی که برگشتم دیدم هنوز جونم درنیومده و هنوز منقبضم. از دم در رفتم جیم، یه یکساعتی هم اونجا انرژی تخلیه کردم. راضیم. بعد از اون همه حرص خوردن چسبید.
پ.ن.1. وقتی برگشتم خونه فهمیدم که هنوز یکی از مظنونین قضیه تیراندازی شنبه رو دستگیر نکردن.
پ.ن.2. امروز مطمئن شدم که من مهارت "عصبانی شدن" رو بلد نیستم. یعنی به جای اینکه عصبانی بشم بیشتر آزرده میشم. همون معدود دفعاتی هم که عصبانی میشم کمتر پیش میاد که ری اکشن مناسب و محکم نشون بدم. یا سکوته، یا اشک تو چشام جمع میشه. این محافظه کاری لعنتی نمیذاره. شاید فقط چندبار توی پروازا پیش اومده بود، اونم چون پای مهماندارای جونیورم در میون بود و باید ازشون دفاع میکردم یا یکی یه دردسری درست کرده بود. شایدم وقتی پای کس دیگه ای درمیون باشه عکس العمل نشون بدم، ولی برای خودم یادم نمیاد مورد واضحی رو. این خوب نیست. کلی انرژی ازم میگیره و میمونه توی مغزم تا مدتها، بسته به نوع قضیه.
انگار همونقدر که از عصبانی شدن دیگران نگران میشم، از عصبانی شدن خودم هم میترسم! مسخره ست.
مثلا این دوست عزیزی که امروز لطف کرد و اینجوری گند زد به حال من، حقش بیشتر از اون جملات محترمانه بود. یکی طلبش
تنها، شب
توی جنگل تاریک
سکوووووت
نامجو
صدای شاخه درختها
نمیدونم واقعا از درجه محافظه کاریم کم شده یا به صرف ناراحتی انقدر شجاع شده بودم. هی فکر میکردم توی داستانها وقتی میترسن بلند بلند آواز میخونن. ولی نمیتونستم هم اون سربالایی نفس گیر رو بیام هم آواز بخونم! سرازیری را رو دویدم ولی سربالاییش دیگه سخت بود خداییش. از یه جایی چراغ قوه موبایل رو هم روشن کردم ودیگه موزیک کار نمیکرد، تمرکز کرده بودم که اگه صدایی اومد بشنوم.
وقتی ناراحتید برید ورزش، یا یه فعالیت فیزیکی خلاصه. هم بهتر تخلیه میشید هم دوبرابر کالری میسوزونید احتمالا.
یه دوستی دارم که برنامه شنا بهم داده و یه نکته هایی برای ورزشم میگه. میزان کافی برای حرکات رو اینطور تعریف میکنه: انقدر میزنی تا جونت دربیاد. (البته تو آب قضیه یه کم تخفیف میده. میگه وقتی دیدی دیگه نمیتونی، یه کم بعدش قطع کن!) خلاصه از پیاده روی که برگشتم دیدم هنوز جونم درنیومده و هنوز منقبضم. از دم در رفتم جیم، یه یکساعتی هم اونجا انرژی تخلیه کردم. راضیم. بعد از اون همه حرص خوردن چسبید.
پ.ن.1. وقتی برگشتم خونه فهمیدم که هنوز یکی از مظنونین قضیه تیراندازی شنبه رو دستگیر نکردن.
پ.ن.2. امروز مطمئن شدم که من مهارت "عصبانی شدن" رو بلد نیستم. یعنی به جای اینکه عصبانی بشم بیشتر آزرده میشم. همون معدود دفعاتی هم که عصبانی میشم کمتر پیش میاد که ری اکشن مناسب و محکم نشون بدم. یا سکوته، یا اشک تو چشام جمع میشه. این محافظه کاری لعنتی نمیذاره. شاید فقط چندبار توی پروازا پیش اومده بود، اونم چون پای مهماندارای جونیورم در میون بود و باید ازشون دفاع میکردم یا یکی یه دردسری درست کرده بود. شایدم وقتی پای کس دیگه ای درمیون باشه عکس العمل نشون بدم، ولی برای خودم یادم نمیاد مورد واضحی رو. این خوب نیست. کلی انرژی ازم میگیره و میمونه توی مغزم تا مدتها، بسته به نوع قضیه.
انگار همونقدر که از عصبانی شدن دیگران نگران میشم، از عصبانی شدن خودم هم میترسم! مسخره ست.
مثلا این دوست عزیزی که امروز لطف کرد و اینجوری گند زد به حال من، حقش بیشتر از اون جملات محترمانه بود. یکی طلبش
2 comments:
Elahi begardam ke enghad khooobi :*
faghat kash zoodtar peydat mikardam, alan kheiliii dooro :((
قربونت برم شادی جونم
فعلا برو ایران حالشو ببر
خدا رو چه دیدی، شاید منم گذارم افتاد به همون استرالیا آخرش ;)
Post a Comment