Tuesday, April 20, 2010

169. و شبی دیگر...










شب کاری دوست ندارم
باز جونم بالا میاد تا امشب صبح بشه
طپش قلبم هم که تمومی نداره لعنتی...
به خودم دلداری می دم که فردا که برگشتم از همون راه شرکت میرم استخر (دریا دوره، حوصله نخواهم داشت)

آخرین باری که شب کاری داشتم وقتی برگشتم و خزیدم توی تخت ، تو چشمات رو باز کردی و لبخند زدی و دنیا درخشید
من شب کاری دوست ندارم وقتی که صبح بر می گردم و تو نیستی و لبخندت نیست و بازوهای محکمت نیست که توشون گم بشم




و "عقاید یک دلقک" در این شب زنده داری مرا همراهی خواهد کرد





No comments: