فکرم مشغوله. دارم به فرانسه خوندن و کبک رفتن فکر میکنم. یه کم برای گرفتن ویزای تحصیلی دودل هستم، همیشه بودم. ولی تنها راه چاره به نظر میرسید. الان باز دوباره فکرم مشغول شده، مخصوصا با دیدن وضعیت مهتاب و پدر و مادرش در اینجا که دایم باید قیمت دلار رو چک کنن و ببینن کی براشون پول بفرستن و اون که اونجا حسابی سرش با درسها و کار شلوغه و وقت نفس کشیدن هم نداره و تازه حواسش به برادرش هم باید باشه که تازه رفته و نگران پدر و مادری که چطور پول بفرستن. تازه اون مهتاب ه، همیشه پرانرژی و مثبت و زرنگ و اکتیو. من که اگر جاش بودم حتما تا حالا خودکشی کرده بودم. مقاومتش برام قابل تحسین ه و نگرانیش و مشغولیت فکریش و خستگیش کاملا قابل درک. تنها مایه دلخوشیمون اینه که تنها نیست و اقلا آخر هفته یکی هست که بشینن چهارکلمه حرف بزنن و یه کم فکرش آزاد بشه و خودش ریلکس. یکی که وقتی دیگه تحملش تموم بشه یه کم مایه آرامش باشه.
نمیدونم من چطور میخوام از پسش بربیام. من که همین جا بریدم و هر چند وقت یه بار افسردگیم بالا میزنه (خوشی زده زیر دلم به قول بعضیا)، اونجا میخوام چه غلطی بکنم! همین جا که فقط میرم سرکار و میام خونه و کاری هم ندارم به زور میخوابم و گاهی مغزم off نمیشه، چه برسه به اونجا و هزارتا کار و درس و...
باید یه راهی برای مهاجرت پیدا کنم که اقلا نگرانی مالی نداشته باشم. خواهرم فعلا رفته تورنتو ولی احتمالا زیاد اونجا نمیمونه و میره همون شهری که همسرش هست. اینه که تورنتو رفتن برام یه کم بی معنی شده... اون یکی خواهرم هم که هنوز خبری از نتیجه کارشون نیست که کی رفتنی بشن. شیطونه میگه برم یه جای پرت و پلایی تو یکی از دهات کوچیکش پیدا کنم دور از همه اصلا، که مجبور بشم خودم رو جمع و جور کنم. هربار به خودم میگم این همه آدم که میرن اونجا تک و تنها، یه لشکر آدم هم نمیاد فرودگاه استقبالشون پس چکار میکنن!
چرا کانادا انقدر بزرگه؟ چرا همه انقدر پرو پخش ن؟ چرا من همش آویزون زندگی بقیه م؟ بزرگ شو لعنتی...
خدا لعنتشون کنه که اینجوری آواره خونه بدوشیم همیشه
No comments:
Post a Comment