Thursday, June 30, 2011

1044.





دارم ماکارانی زنده زنده میخورم، یعنی نسبتا نپخته. هی به خودم دلداری میدم که : ایتالیایی ها میگن ماکارانی صحیح اینجوریه!
قرار بود فردا ظهر برم پرواز، یک ربع پیش زنگ زدن عوضش کردن برای صبح! اینه که وقت نداشتم صبر کنم تا بپزه. باید زود برم بخوابم. حالا میترسم فردا دل درد بگیرم. عجب بدبختی ایه ها




1043.




یه توصیه دوستانه براتون دارم
وقتی میخواین درِ ماشین رو ببندین، محکم نکوبیدش به هم. شاید یه بدبختی تو راه وایساده بود، مثلا خودتون.
باید اعتراف کنم که درد ضربه به استخون لگن خیلی بدتر از آرنجه، تا چند ثانیه نمی فهمیدم چی شده حتی!


با توجه به اتفاقات این چند روز اخیر،به نظر میرسه که تمایلات خودکشی حاضر در ناخودآگاهم دارن خودشون رو نشون میدن. بدم نمیاد البته ولی فعلا یه کم سرم شلوغه. خودکشی هم برنامه ریزی درست حسابی میخواد. باشه سر فرصت.



1042.




لب تاپم از اغما دراومد خوشبختانه. شب که داری از چند روز بیخوابی بیهوش میشی وقت چندان مناسبی برای آپ دیت کردن ویندوز نیست که وسطش بزنی یه کاری بکنی (واقعا یادم نیست چکار، خاموشش کردم یا چی یا خودش ارور داد و قاط زد) بعد 13 ساعت حرص بخوری و نگرانش باشی (حتی در تمام مدت خواب 10 ساعته، تهِ فکرم بود!). فعلا که بخیر گذشت.

امروز اینجا تعطیله همونطور که گفتم (معراجه یا مبعثه یا همچین چیزایی) بعله، ما هم لانگ ویکند داریم، چی فکر کردین؟
دوشنبه باید پرواز رو بپیچونم برم سفارت، اگه تعطیل نباشه. روز ملی امریکاست و قاعدتا نباید ربطی به سفارت کانادا داشته باشه، امیدوارم. امروزرو هم توی سایت سفارت توی لیست تعطیلاتشون نذاشته بودن ولی چون بقیه سفارتها تعطیل بودن، ترجیح دادم ریسک نکنم اینهمه خدا کیلومتر برم تا ابوظبی بعدشم دست از پا درازتر برگردم! تلفن و ایمیل هم که جواب نمیدن، چه توقعاتی دارین واقعا!

خوب خوابیدم در عوض، مثل سنگ. دوبار بیدار شدم قرص خوردم و دوباره خوابیدم. خیلی چسبید، کم و بیش هم خوابهای خوبی دیدم نسبتا.


Wednesday, June 29, 2011

1041.





اتوبوس جهانگردی مورچه و مورچه خوار یادتونه؟ حالا حکایت منه...
کلا اینجا 4-5 روز در سال تعطیلی رسمی دارن، یکیش هم افتاده همین فردا که بنده باید میرفتم سفارت!
کلی کارها عقب میفته، رفت تا دوشنبه، تازه اگه بتونم OFF بگیرم.
8 هفته پروسه ویزای دانشجویی طول میکشه! چه خبره آخه، مگه با جانی طرفید؟!!!





1040. همون regards کافیه بابا





کارت عوارض جاده ای (اینجا بهش میگن سالک) رو با کردیت کارت شارژ کردم، برام ایمیل زده و تایید کرده.
بعد آخر ایمیله نوشته warm regards
چه کاریه آخه تو این گرما!



Tuesday, June 28, 2011

1039. جسم ناقصی دارم




هی میگن غذا بخور، غذا بخور...
حالا خوبتون شد انگشتم رو بریدم به عمق خیلی، خونش هم برنمیاد؟
غلط نکنم این آئورت تهش میخوره به انگشت شست.
من موندم و فرمهای پُر نکرده سفارت کانادا (که پنجشنبه باید تحویل بدم) و یک انگشت بریده دردناک!

پ.ن. کارد بخوره به این شکم



1038.




اینایی که آلبوم های عکسشون رو میبندن...
خودش که عکس نمیذاره عمرا، دوستش هم که چهارتا عکس ازش میذاشت آلبومش رو بسته!
پس من کجا ببینمممممش؟!!! اه
خیلی نامردین همتون

پ.ن. دو دقیقه یه بار میگم who cares اصن... بعد دوباره عصبانی میشم. بعد دوباره از اول
همین دوتا دلخوشی کوچیک رو هم به آدم نمیبینن
این بغض ه چی میگه این وسط؟!



1037. شِلمان هستم، آی لاو یو پی ام سی




برگی دیگر در کتاب افتخارات بنده:
بعد از چراغ قرمز و لاین سبقت، امروز توی آسانسور خوابم برد!
خوب شد نگهبان ساختمون پیدام کرد وگرنه خفه شده بودم از گرما احتمالا

پ.ن. از پرواز شب اومدم و رفتم دوبی، سفارت ایران و برگشتم و توی راه هی با موبایل اینترنت بازی میکردم که خوابم نبره! خوبی چراغ قرمز همینه. الان دیگه انقدر خسته م که خوابم نمیبره.


Monday, June 27, 2011

1036.




یکی از رویاهاش این بود که دو روز در هفته تعطیل باشه (که در دوبی میسر نشد).
الان نه تنها دو روز تعطیلی رو داره، بلکه ماهی حداقل یک بار هم LONG WEEKEND دارن.
آدم اینجوری کار انتخاب میکنه

خواستم بگم رویاهاتون رو جدی بگیرین، شایدم شد.



Sunday, June 26, 2011

1035.




خوابهایم را رنگی از آرامش بزن
با حضورت،
دستِ کم با عبورت...




26 ژوئن ?20



دوستی گفت باید در لحظه زندگی کنی.
گفتم یه بار در لحظه زندگی کردم برای هفت پشتم بسه
گفت تو در لحظه گیر کردی...

راست گفت متاسفانه!


Thursday, June 23, 2011

1034.




همیشه میگفتم چه خوبه که این ساعتهای عجیب و غریب پرواز نداریم.
حالا یک ساعت دیگه باید برم کابُل! سه صبح
درعوض پرواز شب حساب میشه، خوبه.
اشکال نداره، فردا ظهر برمیگردم میخوابم...






Wednesday, June 22, 2011

1033. کاش که این شبها سری به خوابهایم بزنی






روح آشفته ام درد دارد و بیقراری میکند...


کم میخوابم این شبها، زیاد وقتت رو نمیگیرم
آرامشت رو احتیاج دارم، حتی شده در خواب





1032.



خوابم میاد و حوصله م نمیاد...


ظاهرا برای دو تا رشته قبولم کردن که دومیش رو نفهمیدم چیه، بازم خوبه خواهرجان یه نگاهی انداخت و دیدش. من که اصن همون اولی رو دیدم فقط از بس که حواسم جمع ه! اونم یه چیزی MANAGEMENT ه... مهم هم نیست زیاد، میرم اونجا تغییرش میدم.
احتمالا برنامه مسافرت جولای مالید رفت. باید همین دور و بر باشم که اگه سفارت صدام کرد بتونم برم. نمیشه برم اون سر دنیا و هی استرس داشته باشم که چی میشه. فکر کنم مرخصیم رو کنسل کنم. خیلی دوست داشتم این سفر رو برم. فکر کن که همه چی رو کنسل کنم و بعد کانادا هم بهم ویزا نده! آی میخندیم...
حالا شرکت هم همین الان مهربون شده و تحویل میگیرن راه به راه. فکرکنم بو بردن میخوام برم! امروز اس ام اس زدن نظرت رو درباره فلانی برامون بفرست (برنامه SENIOR UPGRADE دارن ظاهرا). بعدشم پیغام دادن فلانی! فلان روز میتینگ ه، لطفا تشریف بیار... همین دَمِ آخری نظرات ما یه دفعه مهم شد!


همچنان خوابم میاد و حوصله م نمیاد...


Tuesday, June 21, 2011

1031.




خیلی همه چی قر و قاطی شده... باید جواب کالج رو بدم و ترتیب جمع و جور کردن خونه زندگی اینجا رو! خیر سرم میخواستم ماه دیگه دو سه هفته برم ایتالیا (چقدر الان این فکر خنده داره به نظرم!).
اوضاع خونه خوب نیست و دلشوره دارم و نمیدونم چه کاری میتونم بکنم. بیست و پنج سال مشکل اصلی من بودم، بعدش هم که شرّم رو کم کردم که به خیال خودم به زندگیشون برسن، انگار دیگه خیلی دیر شده بود. یه جورایی معلق موندم وسط زمین و آسمون نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم.
حالا کانادا رفتنم چیه این وسط ! شیطونه میگم فعلا همین جا بمونم ببینم چی میشه. اگه قراره برم کالج که ژانویه هم میتونم اقدام کنم. یه عمر رو تلف کردم رفت، این شیش ماه هم روش، به جایی برنمیخوره. فعلا تحمل استرس جدید ندارم.




1030. و تکان دادن سر را، که: مهم نیست زیاد...




یک ماه پیش این موقع خداحافظی کردیم
یک ماه پیش این موقع ایستاده بودم و دور شدنش رو میدیدم
یک ماه پیش این موقع بازهم خالی تر شدم





1029.





انگارتقدیره که " بیست و یکم" برای من تاریخ خاصی باشه.
از یکی از رشته های جورج براون برام پذیرش اومده. ده روز وقت دارم که جواب بدم وگرنه کنسل میشه.
فکر کنم این رو مهتاب برام انتخاب کرده بود، من که BUSINESS ADMINISTRATION نزده بودم! شایدم خودشون انتخاب کردن. قرار بود هرچی که وضعیتم بهش میخورد رو برام اقدام کنن. مهتاب میگه مهم نیست چی باشه، فعلا مهم اینه که بیای اینجا. الان بردن من شده سرلوحه پروژه های تابستونیش. طفلک!
حالا توی همین هاگیر واگیر که انقدر فکرم مشغول هزارتا بدبختیه!



Monday, June 20, 2011

1028.




فردا پروازم نسبتا طولانیه. میترسم برم پرواز طولانی.
همش نگرانم که نکنه تهران یه اتفاقی بیفته و من موبایلم خاموش باشه.
وقتی میخوابم هم چندبار بیدار میشم چک میکنم موبایل رو
هربار زنگ میخوره قلبم میاد توی دهنم...



Sunday, June 19, 2011

1027. EMPLOYEE OF THE MONTH





شرکت از این ماه، هرماه یه عده رو به عنوان مهماندار نمونه انتخاب میکنه. بنده هم این ماه جزو لیست بودم، قسمت grooming.
جایزه ها رو نخوندم. ظاهرا یکیش اینه که میتونیم درخواست OFF اضافه داشته باشیم. میخوام برم بگم مال من رو خشکه حساب کنن.

پ.ن. off بگیرم برم تهران اعصابم خورد بشه برگردم


Saturday, June 18, 2011

1026.




خیالم تخت بود
سر که بر تخت سینه ات میگذاشتم

دنیا و تیرگیهایش حقیر میشد
در برابر هُرم نفسهای منظم ت

عطر موهایت که یادآوریم میکرد:
فردا روز دیگریست

و نبودن همه اینها یعنی
سنگینی تحمل ناپذیرِ هستی


پ.ن. بودن ها قرار نیست چیزی را عوض کنند. همین قدر که تحمل سنگینی لحظه ها را اندکی آسانتر کنند هم غنیمتی ست.
پ.ن.2. کاش که بخوابم امشب. مغزم، تنم، روحم درد میکند...
ِ


1025. غار خودم





برگشتم به خونه م، لبتاپم، وبلاگم، اینترنت بی دغدغه م...
اومدم تو، در رو بستم و بر خلاف همیشه دوبار قفلش کردم.
بیفایده بود. نگرانیها رو نتونستم بذارم پشت در. حواسم تهران جا مونده...



Monday, June 13, 2011

1024.




ساعت 2:37 صبحه. چمدون با تقریب خوبی به سرانجام رسیده.
من نشستم how I met your mother نگاه میکنم، دلمه و سالاد میخورم ( چون تا برگردم خراب میشن اگه بمونن!) و دارم فکر میکنم اون دوتا لاک طلایی که برداشتم کافیه ن یا اون نقره ایه رو هم بردارم...
انگار اگه شب سفر مثل بچه آدم به موقع بخوابم، آسمون به زمین میاد. باز فردا جنازه میرسم خونه و همه دلشون میسوزه، نمیدونن که امروز رفتم پی یللی تللی و دریا و الافی...



1023. خیلی هم خوش میگذره




از کالجی که براش درخواست داده بودم هیچ خبری نیست.
ازجواب ایمیلی که برای تغییر مرخصیم زده م خبری نیست (توی جولای حتما هم که میشه مرخصی تغییر داد!)
از اون خبری نیست. اوووپس... این اصلا تو برنامه نبود و خبری نیست که خبری باشه، اشتباه بی ربطی بود!

منم همینجوری احمقانه روزها رو به بطالت میگذرونم. کار و دریا و اینترنت و فیلم و سریال و شرابی و هر ماه تهران رفتن... خیلی هم زندگی خوبه همینجوری فی البداهه لابد. تابستون هم یه سفری و بعدشم اصلا میخوام برم یه دوره غواصی بگیرم، بعدشم شاید یه کارگاه عکاسی برم مثلا... زندگی همینه دیگه، حالا شرکت خوب نیست که نیست. مگه همه چیِ این روزگار خوبه که به این یکی گیر بدم. بالاخره باید عمر یه جوری بگذره بره دیگه. فقط کاش یه کم سریعتر بگذره بره پی کارش. البته اونم راه حل داره خوشبختانه...

گاهی فکر میکنم کانادا رفتن چیزی رو عوض نخواهد کرد. فقط کلی دردسر جدید ایجاد میشه برای بقیه و هزینه های کلان تحمیلی به بابا اینا و آخرشم هیچی به هیچی. احساس میکنم الان دیگه برای همه چی دیره، خیلی دیر. خوب که نگاه میکنم میبینم همه زندگیم همه کارها رو در وقت اشتباه انجام دادم یا دیر تر از معمول یا زودتر ( اون موقع که لازم نبود درس بخونیم، درس خون بودم. وقتش که شد معلوم نیست چه غلطی میکردم. اون موقع که کسی کتاب نمیخوند من مرض کتاب خوندن داشتم، وقتی کتاب خوندن باب شد و وقتش بود، دیگه خبری نبود. بعدشم دانشگاه و انتخاب رشته و تصمیم احمقانه و در نتیجه چند سال عقب افتادن و بعدترش هم که یه رابطه قر و قاطی و طبق معمول یه تجربه بد موقع، دیر موقع شاید ).
کلا انگارزمانم به دنیا نمیخوره! برای همه چی خیلی دیره. وقتی هم برای جبران نیست، شایدم حوصله ای یا انگیزه ای. ایشالله که زودتر همه چی تموم میشه. به امید اون روز...
فعلا برم سراغ چمدون برای این معدود روزهای خوشِ پیشِ رو



Sunday, June 12, 2011

1022. یک مرفه بی درد ( با کمر درد)




فردا پرواز دوحه دارم. سر تا تهش 5 ساعت هم نمیشه. هرچی فکر کردم دیدم به صرفه نیست. این همه انرژی بذاری و حاضر بشی و بنزین حروم کنی (راستی هنوز بنزین نیست!) بری برای 60-70 درهم! تازه پرواز هم کلا 40 دقیقه ست و همش بدو بدو. کمرم داغون میشه دوباره. چه کاریه اصن، وقتی میشه رفت دریا و استخر و خوش گذرونی که آدم نمیره سرکار...
آفتاب و شنا و آب گرم و موج، خودش یه جورایی فیزیوتراپیه دیگه. یاد ماساژه که میفتم تک تک سلولهام درد میگیره، ولی فکر کنم اقلا یه بار دیگه باید برم. حوصله ندارم با کمر درد برم تهران و اونجا بیفتم توی تخت همش.
اینجوریاست که فردا ریپورت سیک خواهم کرد و به خودم حال خواهم داد. اصلا هم عذاب وجدان ندارم بابت پولهایی که این چند روزه " تَشِ نفت کردم" (استعاره از حروم کردن). دروغ چرا، دارم ولی با پررویی سعی میکنم بهش فکر نکنم!
به قول کلاه قرمزی: حالا اِکشال نداره این دفه...


1021.Ralph Lauren and Me




بعد از کلی چرخ زدن دور خودم و جستجو فروشگاه "رالف لورن" رو پیدا کردم (باید اعتراف کنم که یکی از بد قلق ترین اسمهای ممکنه؛ 10 ثانیه باید تمرکز کنم تا بتونم اسمش رو بگم!). بعد همینجوری که به در ورودی خفنش و ویترینش نگاه میکردم اعتماد به نفس شایان ذکرم نمیذاشت برم تو (احساس جولیا رابرتز رو داشتم در pretty woman نسبتا). هی پا پا میکردم و سعی میکردم موقعیت رو بسنجم که یه دفعه یه پسر بچه هندی پا برهنه با سرعت دوید توی مغازه. اینجوری بود که من هم اعتماد به نفس پیدا کردم و رفتم تو.
خداییش جَوِش خیلی بهتر از اونی بود که فکر میکردم. آخه مثلا توی "ماسیمو دوتی" که میری سه بار سرتا پات رو برانداز میکنن تا جوابت رو بدن، مثل بوتیکهای تهران که اگه سانتیمانتال نباشی جواب سلامت رو هم به زور میدن.

وفروشنده های زارا همچنان در صدر جدول رده بندی جذابیت قرار دارن، اصلا از رالف لورن انتظارش رو نداشتم...

پ.ن. ریشل ِ فرندز هم توی رالف لورن کار میکرد فکر کنم، خوش به حالش چه تخفیفی داشت.
پ.ن.2. امروز بالاخره رفتم این پاساژی که همیشه ازش اجتناب میکردم از بس به نظرم بد مسیر بود. به دردم هم نمیخوره البته، یه مارکهایی داره که اسمشون روهم نمیتونستم بخونم!


Saturday, June 11, 2011

1020. I don't miss any thing




یکی از بهترین روزهای زندگیم
اون صبحی که بعد از یه پرواز دوازده ساعته برگشتم خونه و
بیدار بود و نشسته بود روی مبل. خندید و اومد به استقبالم.
شاید خوشحال شده بود از دیدنم! مگه چیه؟ همه اشتباه میکنن خوب...



هر صبحی که میام خونه، در رو که باز میکنم به مبله نگاه میکنم وبرای هزارمین بار فکر میکنم: کاش برنگشته بودم



Friday, June 10, 2011

1019.




چرا از عصبانی شدن آدمها میترسم؟
باید در باره ش فکر کنم مفصل...



Thursday, June 09, 2011

1018. شب آرزوها




آرزویم این است
نرسد اشک به چشمان تو هرگز، مگر از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را میخواهد
و به لبخند تو از خویش رها میگردد
و تو را دوست بدارد به همان اندازه
که دلت میخواهد


پ.ن. یعنی یادشه این شعر رو؟ یا اونم با شالگردن سر از ناکجاآباد درآورد...


1017.



امروز کلی الکی خودم رو شرمنده کردم ، بابت همه گندهایی که زدم و همه جاهایی که دیر رسیدم و برنامه سفر تابستونم که خر تو خر شده با این جریان ویزا و خلاصه به خودم جایزه دادم و رفتم هتل و دریا و استخر و اینا...
کنار دریا نشسته بودم و فکر میکردم یه دوست دختر تایلندی هم نداریم بیاد ماساژمون بده، که چشمم افتاد به کلبه ماساژ تایلندی! مسوولش یه خانوم روسی بود با یک ماساژور تایلندی. نمیدونم چطوری با هم ارتباط برقرار میکردیم! گفتم کمرم درد میکنه و گفت ماساژ طبی برام خوبه. انقدر دردناک بود که همش آخ و اوخ کردم و یه برخورد جدی باهام کرد و منم ناچارا ساکت شدم. مردم میرن ماساژ شنگول و فِرِش میشن، من ضعف کردم و با آب قند احیام کرد و ادامه داد... لیترالی اشک میریختم ولی مگه بیخیال میشد، هی میگفت همینه درد میگیره تا عضلاتت آزاد بشه. احساس میکردم دل و روده و کلیه و کبدم باهم یکی میشن. و فهمیدم که کمرم تنهایی جایی نبود که مشکل داشت. تقریبا به هرجا دست زد دردناک بود. اونم که بدتر از خودم استخونی، هی استخونامون فرو میرفت تو همدیگه! یک ساعت عذاب الیم که آخرش دیگه نای ناله کردنم نداشتم. تقریبا با جارو خاک انداز جمع کرد بقایام رو!
اَند گِس وات: کمردردم تا حد خیلی خوبی خوب شد واقعا. فقط الان همه تنم از اثر فشارها کبوده و درد میکنه، ولی جدا فایده داشت. البته عمرا که دیگه همچین غلطی بکنم من. تا چندین روز استخون درد خواهم داشت حتما.

کارا طبق برنامه پیش نرفت، دیگه حال نداشتم برم خرید، راستش از دیدن ماشین حالم به هم میخوره دیگه چه برسه به روندنش. یه بار بابا یه چیزی خواست ها، اگه آخرش گرفتمش! اگه نگیرمش نمیرم تهران، سیریسلی...

پ.ن. به نظرم جا داره که ماساژ تایلندی رو به عنوان یکی از روشهای دفاع شخصی ثبت کنن.



1016.




اوضاع بدتر از چیزیه که فکرش رو میکردم. ساعت 6:30 صبح جلوی سفارت بودم و اقلا حدود 70-80 نفر آدم اونجا ایستاده بود. میگفتن از 3 صبح اونجان! خوش بختانه همون موقع که من رسیدم مامورای سفارت شروع کردن به صف درست کردن و همه چی خر تو خر شد و من اون جلوها افتادم. انگشت نگاری هم هربار هست و خیلی دیر بهم وقت داد چون سرشون شلوغه و سفارت تازه اسباب کشی کرده و یه مدت معلق بوده همه چی، خلاصه که کارم حسابی عقب میفته و باید سعی کنم مرخصیم رو عقب بندازم یه کم. بابا این هندیها که هرجا میخوان برن راحت بهشون ویزا میدن، خوب همه رو براشون بکنن on arrival که اقلا وقت ما تروریست ها گرفته نشه اینجوری.
این بدبخت مسوول برنامه ریزی مون (از بدبختی درنیاد البته) جرات نمیکنه از دست من میل باکسش رو باز کنه! باید یه چندتا ایمیل فورواردی باحال هم براش بفرستم اقلا حال و هواش عوض بشه و قبول کنه مرخصیم رو تغییر بده...
دیشب دوساعت بیشتر نخوابیدم که صبح برم سفارت، الان دیگه چشمام باز نمیشه. تا شب هنوز کلی کار دارم که اگه همه شون انجام بشن (اگه؟! چاره دیگه ای نیست) امروز یکی از مفیدترین روزهای این اواخر خواهد بود. شدم مثل اون پشه هه که فقط یک دقیقه وقت داشت زندگی کنه. یه لیست نوشتم و هی تیک میزنم.
بی برقی ها باز شروع شده، کاش برق نره امشب، حوصله آوارگی ندارم. دیروز که تا بیدار شدم و لبتاپ و موبایل خالی رو زدم توی شارژ برق رفت و کلا فلج شدم. میخوام یه سطل پلاستیکی بردارم یه کم برق ذخیره کنم برای احتیاط.

پ.ن. بنزین هم چند وقته که گیر نمیاد توی شارجه. غلط نکنم ایران شارجه رو گرفته، خیلی گل و بلبل شده. فقط مونده ادعای انرژی هسته ای بکنن.



Tuesday, June 07, 2011

1015.




میگم دلم میخواد یه کامیون از روی کمرم رد بشه بلکه این ماهیچه ها و مهره ها و سایر مخلفات جا بیفتن. مُردم از کمر درد.
میگه کامیون؟ برای تو سه چرخه هم کفایت میکنه...

هفته دیگه یه سری از دوستان ندیده فیس بوکی گردهمایی دارن، تصادفا همون موقعی که من off خواسته بودم و ندادن. یه چک و چونه هایی هم زدم با شرکت. از یه طرف فکر میکنم که آخه من برم وسط یه مشت آدم شاعر و موسیقی دان و خلاصه طیف هنری چه حرفی برای گفتن دارم (اینجوری بخوام حساب کنم که کلا در هیچ زمینه ای حرفی برای گفتن ندارم)، از یه طرف هم دوست دارم برم. و خوب من خیلی آدمِ آشنا شدن با آدمهای جدید هم نیستم و از طرفی پارسال که رفتم بلژیک و بچه ها رو دیدم خیلی خاطره خوبیه... خلاصه که نمیدونم ترجیح میدم برم تهران یا نه. پسر عموی گرامی هم که پریشب زنگ زده برای همون روزا عروسی دعوت کرده! فکر کنم دوست دارم برم.
انقدر کار دارم که نمیدونم چی رو کی انجام بدم (از دریا رفتن هم که دلم نمیاد بگذرم!). تمام طول پرواز دیشب داشتم فکر میکردم و برنامه ریزی میکردم برای خرید رفتن، سفارت رفتن (کاش انگشت نگاری نداشته باشه که دیگه وقت ندارم برای اون)، آرایشگاه احتمالا و دریا صد البته.
برای یکی از پروازهای کوتاه هفته دیگه باید ریپورت سیک کنم احتمالا. هم به کارام میرسم، هم پرواز کوتاه بدو بدو زیاد داره و فکر نکنم این کمرو گردن جوابگو باشه با این اوضاع...
فعلا پاشم برم سرکار، تا چه پیش آید


Monday, June 06, 2011

1014. در خواب مگر رخ بنمایی




زنگ بی موقع ساعت از خروس بی محل هم بدتره
از جا پریدم و همه خونه رو دنبال صدای زنگ گشتم که خفه ش کنم.
موبایل بغل تخت بود!
چرا الان آخه لعنتی...

داشت سرم رو بغل میکرد...



پ.ن. تو دیگه خفه، همون سرِ که درد میکنه بسه برای یادآوری نکبت زنده بودن
رونوشت به قلبی که داره خودش رو به در و دیوار میکوبه


1014. باز دوباره




گِل بگیرن درِ این مملکت رو. این همه پول دارین، خوب یه مترو بزنین مث آدم...
باز این همه راه کوبیدم رفتم، میگه امروز هم شلوغه دیگه نمیشه! تازه 2/5 ساعته در باز شده ها!
اصن من باید دیشب میرفتم دوبی هتل میگرفتم همونجا بغل سفارت، اینهمه یک ساعت و نیم به عبث نمی پیمودم امروز و آخرش هم دست از پا درازتر برگردم.
اگه یه روز پولدار بشم حتما یه راننده میگیرم، متنفرم از رانندگی علافانه. اصن وقتی قراره با سرعت 40 کیلومتر رانندگی کنی خوب آدم الاغ سوار میشه. چه کاریه اینهمه پول ماشین و بیمه و سرویس و کوفت و زهرمار بده!
نخواستیم بابا؛ ویزاهاتون رو نگه دارین برای همون هندی پاکستانیها

اَه


Sunday, June 05, 2011

1013.




سرم درد میکنه طبق معمول.
پلک که میزنم، چیزی که قورت میدم، نفس که میکشم...
کمر درد و گردن درد هم به قوت خودش باقیست. پاک اسقاط شدم رفته...

سرم درد میکنه
سرم رو توی دستات بگیر،
با دستای بزرگت که امنیت همه دنیای لعنتی بود
سرم رو فشار بده
محکمتر
انقدر محکم که له بشه

بعد دیگه برو
دورِ دورِ دور
دور تر از همه خاطراتم
م
ح
ک
م
ت
ر




Friday, June 03, 2011

1012. عاشق طلبکار دیگه ندیده بودیم!





در مجموع نیم ساعت تاحالا با طرف کنار هم ننشستین، بعد برمیگرده میگه نمیتونم دیگه بدون تو زندگی کنم!

پ.ن. امروز هزار بار حالم از خودم بهم خورد. هی گفتم نکنه منم اینجوری بودم، نکنه منم هی پیله کردم بهش، نکنه منم انقدر نفرت انگیز و اعصاب خورد کن بودم براش... هی با احتیاط به خودم گفتم نه، فکر نکنم دیگه تا این حد!
پ.ن.2. جناب خدا خان اگه میخوای مثلا به من بفهمونی که چه مزه ای داره، اشتباه گرفتی جونم. قیاس مع الفارقه و بنده هم زیر بار نمیرم اصلا.


اون دیگه چقدر طفلکیه که رو دیوارمن یادگاری نوشته! خبر نداره قبری که روش گریه میکنه مرده توش نیست.

یک کوه هم پیدا نمیشه بدیم بکنه سرش گرم بشه این جناب فرهادخان



1011.





جمعه بعد از ظهرها و کشمکش و چونه زدن ها برای بیرون اومدن از تخت...
دلم برای اون بیهودگیهای دو نفره تنگ شده و دلخوشیهای ساده م.
و برای اون احمقی که بودم، نه


پ.ن. این دو هفته خیلی کم پرواز رفتم و چند روز هم کلاس بود. حس خوبیه. دارم احساس میکنم یه مهماندار واقعی هستم.




Thursday, June 02, 2011

1010. I don't care





- بچه ها زیاد سفر میرن تازگی. دیدی عکسهاشون رو؟
+ آره، گهگاهی میرم عکسهاشون رو میبینم توی صفحه شون. خیلی خوبن


و اینگونه بود که اون صفحه و اون عکسها به روی غریبه ها، که یکیش هم من باشم، بسته شد.
یکی نیست بگه آخه" راست گفتن" تا حالا چه سودی برات داشته که این دفعه هم ار در صداقت دراومدی! یک کلام میگفتی: اِ؟ کی؟ کجا؟ خبر ندارم... و خلاص



1009.




من کی حسم رو نسبت به زمان از دست دادم؟ از کی همه جا دیر میرسم یا آخرین لحظه میرسم؟ من که انقدر وسواس زمان داشتم!
گاهی فکر میکنم شاید از بس که سرکار زمان مهمه و دایم چشمم به ساعته، خارج از محیط کار اینطوری فرافکنی میکنم. بهانه ای بیش نیست...
امروز جایی کار داشتم که تا ساعت 3 باز بود و من در نهایت خونسردی (و بی مسوولیتی) تازه صبح فرمها رو پر کردم و 12:30 رهسپار شدم. کلی هم خوشحال بودم که چه خونسردم و اصلا چه کاریه همه جا آدم اول وقت برسه الکی! ساعت 1:30 رسیدم و گقتن شلوغه و دیگه نمیتونن درخوایت جدید قبول کنن برای امروز. طبعا فقط وقت تلف کرده بودم و راه گز کرده بودم تا اون سر شهر، که البته دیدن شهر خودش تغییر خوبی بود ولی احساس بیهودگی...
به جبران مافات رفتم استخر بلکه این کمر درد لعنتی آروم بگیره که دیگه رانندگی هم عذاب شده. یک ساعت از ته دل شنا کردم وهمه دق دلم رو سر آب درآوردم. بدنم درد میکنه و من لذت میبرم از این حس. برای اولین بار دلم خواست ساختمونم استخر داشت و میتونستم هر روز برم و انقدر شنا کنم که تک تک عضلاتم سنگ بشه و بمیرم اصلا. دوست دارم وسواس ورزش بگیرم دوباره، مثل یک سال و نیم پیش که هر روز میرفتم باشگاه و همه بهم میخندیدن...
انگار میخوام از بدنم انتقام بگیرم



Wednesday, June 01, 2011

1008. Gather together




توی تمرینهای عملیات نجاتمون،قسمتِ سقوط در آب، یکی از تکنیکها اینه که باید سعی کنیم دورهم جمع بشیم و همدیگه رو بگیریم که هم گروه گروه نزدیک هم باشیم و بتونن پیدامون کنن، هم اینکه کمتر سردمون بشه و اونایی که ترسیدن حالشون بهتر بشه و البته اینکار با وجود جلیقه نجات و خیس بودن کار سختیه.
الان بیاین دورهم جمع بشیم و مواظب هم باشیم. من سردمه، و میترسم...


پ.ن. در 95% موارد سقوط در آب، کسی نجات پیدا نمیکنه. ولی بیاین با هم تمرین کنیم



1007.




سر درد تمومی نداره. دلم میخواد چشمام رو دربیارم بذارم توی یخچال...
صبح زود بیدار شدم و روز نسبتا مفیدی بود، ولی خبر بدی که ظهر شنیدم هنوز تو سرم میچرخه و هربار هم که رادیو رو روشن کردم وقت خبر بود و این خبر رو تکرار کرد. خبر نه تنها شوکه کننده بود، ترسناک بود، خیلی ترسناک... چرا اینجوری شدیم؟ این وحشیها کیَن که اینجوری افتادن به جونمون؟ کاش اقلا مثل فلسطین بودیم و دلمون خوش بود که "دشمن غریبه" داره میزنه تو سرمون، نه خودی، نه یه هموطن که ای خاک اون وطن بر سرش...
همه چی ترسناکه و نفرت انگیز... چرا نمیمیریم راحت بشیم از این زندگی کثافت که زورمون به هیچ جاش نمیرسه...