Wednesday, February 29, 2012

3061. 29 فوریه. روز ژوکر



ژوکر فرياد برآورد:" آفرين! همه ما مي توانيم به اين ساليتر افتخار كنيم، چون همه كار خود را انجام داده اند".
كوتوله ها هلهله كردند، و ژوكر دست به سينه ي خودش زد و گفت:" درود بر ژوكر در روز ژوكر، چون آينده به او تعلق دارد"!


پس از آنكه همه ي ورق ها را شمردم و متوجه شدم كه پنجاه و دو تا هستند گفتم:" فقط ژوكر در ميان آنها نيست".
بيكرهانس تاييد كرد.
"او در بازي ساليتر بزرگ به من پيوست. مي فهمي پسر؟ ما هم كوتوله هايي سرشار از زندگي هستيم و حتي نمي دانيم چه كسي ورق ها را پخش مي كند".
"فكر مي كنيد... او هنوز در جهان باشد؟"
"مطمئن باش، پسر در اين جهان هيچ چيز نمي تواند به ژوكر آسيب برساند".


این کتاب "راز فال ورق" رو هرچندبار که بخونی بازهم لذت بخشه. نسخه پی دی اف ش هم هست، با یه سرچ ساده پیداش میکنید. و پیشنهاد من ترجمه مهرداد بازیاری هستش.


پ.ن. از همه اینها که بگذریم، ژوکر فردا امتحان زیست، شیمی، فیزیک (دیگه نمیدونم واقعا اسم این درسی که دارم میخونم چیه!) داره و کلی مشق.



Tuesday, February 28, 2012

3060.

چقدر آشناست خط به خطش +
ژوکر هستم، یک معتاد. و الان 9 ماه و دو روزه که پاکم.
و پاک می مونم

Monday, February 27, 2012

3059. جو گرفته، ول نمیکنه



یه جوری تنظیم کردم برم جیم که همزمان با فرندز باشه. معمولا اولش یه بیست دقیقه نیم ساعتی تردمیل میرم (بستگی به فیلمش داره)، بعد میرم سراغ دستگاهها و وزنه ها، آخرش هم باز یه بیست دقیقه یا نیم ساعت دوچرخه (همون دوچرخه آسونه که گفتم!).
بعد امروز اولش که رفتم فرندز داشت و یه نیم ساعتی تردمیل رفتم، وقتی خواستم بیام پایین بینگ بنگ تئوری شروع شد و منم که تازه این رو دارم میبینم و خوشم اومده یه کم (طنزه دیگه،خوبه) خلاصه یه بیست دقیقه ای هم اضافه تر موندم روی تردمیل که این رو ببینم. خداییش ده دقیقه آخر دیگه خدا خدا میکردم زودتر تموم بشه! بعد که اومده بودم پایین نمیتونستم مث آدم راه برم تا چند دقیقه!
پ.ن. بعد تازه اومدم خونه HIMYM گذاشتم و یه سری حرکات کششی هم با اون انجام دادم! همچین جونوری هستم.
پ.ن.2. خوشحال بودم از اینکه امروز این همه کار مفید انجام دادم (خونه و جیم و دانشگاه هم یه سر رفتم تازه، که البته مدارکم ناقص بود!) بعد اون فرشته روی شونه چپم هی سیخونک میزد که : کی رو داری گول میزنی؟ دلت خوشه خیلی زرنگی؟ مثلا خیلی اکتیو بودی امروز؟ درس که نخوندی. مگه پنجشنبه امتحان زیست نداری؟ حالا ورزشکار شدی واسه من؟ مگه کتاب آیین نامه برات نگرفت مانی؟ دیگه بهانه ت چیه؟ ببینم بالاخره تا دو ماه دیگه یه گواهینامه میتونی بگیری خیر سرت یا نه... ببینم میتونی پیش مانی هم آبروریزی کنی یا نه، این همه ازت تعریف کرده. گندت بزنن!




Sunday, February 26, 2012

3058. and the Oscar goes to....



خوب دیگه، اسکار هم که گرفتیم. من دیگه آرزویی تو این دنیا ندارم. حالا دیگه میتونم با خیال راحت سرم رو بزارم زمین.
حالا امسال همه اسم پسرهاشون رو میذارن "اصغر"، بعد تو خونه صداش میکنن "پیمان". بعد وقتی سالها بعد ازشون میپرسن معنی اسمتون چیه، میگن: اسم یکی از سرداران بزرگ ایرانی بوده که اولین اسکار رو برای ایران فتح کرد.

یکی هم نوشته بود: "این اتفاق خوب رو به فال نیک میگیریم". آره خوب، میریم که داشته باشیم راهیابی به فینال جام جهانی رو!


Saturday, February 25, 2012

3057.



اینایی که توی کیک رو پر از گردو و پسته و آت و آشغالهای این چنینی میکنن، امیدوارم اون دنیایی هم وجود داشته باشه که من شخصا سر پل صراط یقه شون رو بگیرم. من اگه میخواستم اینا رو بخورم که مثل آدم میرفتم آجیل میخوردم، نمیومدم سراغ کیک و شیرینی که! خدا ازتون نگذره که لذت کیک خوردن و زهرمار آدم میکنید بسکه هی باید منتظر اون سورپرایز زیر دندونش باشه...

یه کار لوسی هم هست بهش میگن تزیین غذا. غیر از اینکه من اصلا از اینکار خوشم نمیاد (طبعا چون که خودم نه سلیقه ش رو دارم نه بلدم نه حوصله دارم اصن) به نظرم اصلا با قوانین حقوق بشر در تضاده. باباجون! اسمش روش ه: " تزیین" غذا. گردو و پیاز داغ و اینجور مخلفات مال "تزیین" غذاست، انقدر قاطیشون نکنید که آدم نفهمه چی به چیه. دو قاشق کشک بادمجون میخوای بخوری، یه ساعت باید در اعماق مخلوطی از پیاز داغ و گردو چرخ کرده جستجو کنی. بریزین یه گوشه ظرف شاید یه بدبخت بی سلیقه ای مثل من دوست نداشت بخوره.
کلا به نظر من غذا باید غذا باشه، میوه هم میوه باشه، آجیل هم خبر مرگش توی ظرف آجیل، کیک و شیرینی هم جای خودشون.

پ.ن. حالا خوبه گردو انقدر گرونه و هی همه جا هم حضور فعال داره! طبعا حضور نامحسوسش فقط در فسنجون پذیرفتنی ست.
پ.ن.2. هیچیم به آدمیزاد نرفته، میدونم...

بیربط: اون پست فبلی بود درباره کنسرت؟ بلیتهاش تموم شده! نمیدونم این فیس بوک احمق به جای اون همه تبلیغ مزخرف چرا تبلیغ این رو نزد اون کنار صفحه که من ببینم تاریخش کی ه!! تموم نشده ولی یه جای نه چندان خوبش مونده فقط که 80 دلار نمی ارزه. کنسرت نامجو هم که نرسیدم. کنسرت MAY گوگوش هم که بلیتش تموم شده از یک ماه پیش! چه خبرشونه ملت؟!!!
قسمت نیست گویا... بشینیم سر درس و مخشمون. یکی نیست بگه تو گواهینامه گرفتی اصن که هی چپ و راست واسه خودت جایزه درنظر میگیری؟ والله...



3056.

این همه سال دوبی نرفتم کنسرت (دروغ چرا، سه بار رفتم فقط)
حالا اومدم اینجا، واسه خودم علاف و بیکار میچرخم، کنسرت هم میخوام برم با پررویی!
فکر کرده بودم قراره عید باشه، ولی انگار همین هفته دیگه ست!



3055. به من نگاه کن

به من نگاه کن!

به من که سبز بوده ام

به من که زرد می شوم

به من که گرم بوده ام

به من که سرد می شوم

به من نگاه کن، به من

به من که از فشار غم

شکسته ام، خمیده ام

به من که اشک می رود

ز ناودان دیده ام

به من نگاه کن، به من

به من که تار بوده ام

به من که پود می شوم

به من که بود بوده ام

به من که دود می شوم

به من نگاه کن، به من

به من که با تو بوده ام

به من که بی تو مانده ام

به من که بی تو مانده ام...



پ.ن. شاعرش را نیافتم متاسفانه. اگه کسی میدونه بگه

Thursday, February 23, 2012

3054.

صبح که بیدار شدم داشتم با خودم فکر میکردم چه حس خوبیه که آدم بدون سردرد بیدار شه. چشمام رو یکی یکی باز کردم که مطمئن بشم سرم درد نمیکنه. ولی الان دوباره داره شروع میشه ...
گردن درده که به قوت خود باقیست همچنان. بیخیالش شدم دیگه.



3053. بسیار مایلم بیایم، اما متاسفانه نمیتوانم


دیشب خواب ایرعربیا ( لعنت الله علیه) رو دیدم، بعد از مدتـــــــــــــــــها. خواب دیدم پرواز آخرمه، اونم تهران! بعد همکارا یا خلبان یا خلاصه یکی آخرش اعلام کرد این جریان رو و منم مجبور شدم یه چند کلمه ای با مسافرا صحبت کنم (نصفشون هم که مسافر ثابت بودن عین این تاکسی خطی های ونک اکباتان!). خلاصه به فارسی ( و خیلی هم خوش اخلاقانه!!!) براشون انونسمنت دادم که این پرواز آخرمه و خوشحالم که این پرواز رو با شما بودم و امیدوارم همیشه پروازهاتون براتون تجربه خوشایندی باشه و از این قبیل مزخرفات خلاصه (واقعا با یه حال خوبی هم بهشون گفتم ها، قشنگ از ته دل). بعد عین همون موقع ها توی پرواز چند نفر لبخند زدن بهم و یکی دو نفر هم برام آرزوی موفقیت و تشکر و اینا، بعد یهو یکی از اون وسط گفت: این ایر عربیا به فلان جا هفته ای چندتا پرواز داره؟ یعنی رسما یارو تو آفساید بود کلا ها، عین واقعیت، عین همون موقع ها تو پرواز... وقتی بیدار شدم فکر کردم چه خوب بود که آخرین پروازم تهران نبود، هرچند که پرواز سختی بود و پدرم دراومد.
حالا از صبح هی داشتم فکر میکردم که چرا این خواب رو دیدم انقدر بی ربط و بی دلیل! ده دقیقه پیش دیدم برام ایمیل زدن از طرف شرکت که cabin crew instructor میخوان بگیرن (تازه گرفته بودن که! لابد باز ول کردن رفتن بس که شرایط کاری ایده آله!). خلاصه که نامه اینترنال وکنسی برام اومده. شیطونه میگه ریپلای بزنم بهش و بگم:
" به رییس اچ آر بفرمایید سلام بنده رو خدمت عمه شون برسونن، ضمنا اون experience letter کوفتی بنده رو هم زودتر عنایت کنید تا کار به احوالپرسی اقوام جناب رییس نرسیده"
sincerely
I'm done with you




Wednesday, February 22, 2012

3052.



همین الان، 10:30 شب به وقت تورنتو و 7 صبح به وقت تهران، اینجا هوا +2 درجه ست (با احساس -1) و تهران صفر درجه. حالا باز هی بگین کانادا سرده! شایعه ست بابا، باور نکنید.

یه بار باید برم این دریاچه اونتاریو رو ببینم اقلا. کلا همش احساس میکنم که شهر خیلی هم بزرگ نیست (دقیقا نمیدونم با کجا مقایسه ش میکنم، لابد با تهران). ولی خوب هیچ جاش رو نرفتم هنوز (باعث خجالته میدونم!). بعد هی عکسهای ملت رو میبینم که در اقصی نقاط دنیا هی ویکندها میرن بیرون ، بار و بالماسکه و دریاچه و رودخونه و اینا، هی به خودم میگم پس تو چه غلطی میکنی؟! یه تکونی بخور. بعد اون فرشته تنبله رو شونه چپم میگه : خوب اونا چند نفرن، یا اقلا دو نفرن. بعد اون فرشته عاقله جواب میده: خاک بر سر آویزونت کنن. آدم بخواد یه کاری بکنه خودش میکنه، هی منتظر "یکی" نیست. راست میگه. همیشه از اینایی که هرکاری میخواستن بکنن دنبال "یه پا" میگشتن، خوشم نمیومد. امارات هم همین بود دیگه. الانم باید دوباره احیا کنم اون سیستم رو. ما همون موقع هم که دوتا بودیم همچین خبرایی نبود. لابد اشکال از من بوده دیگه، وگرنه اون یکی که الان خیلی هم اکتیوه.
به هرحال من چندان امیدی ندارم که در سن سی سالگی دوست جدید پیدا کنم. دیگه در خوش بینانه ترین حالت توی دانشگاه ممکنه این اتفاق اجبارا پیش بیاد که حالا کوووو تا سپتامبر... خودم باید سرم رو گرم کنم دیگه.

فردا که کلاس دارم، شاید جمعه رفتم این دریاچه رو ببینم چه جوریه. عکسهاش که قشنگه. داشتم فکر میکردم که برم آیس اسکیت یاد بگیرم، بعد دیدم که زمستونی در کار نبود که بابا! میره برای سال دیگه.
این قضیه دریاچه رو اینجا نوشتم که بمونم توی رودروایسی بلکه برم.




Tuesday, February 21, 2012

3051.


کلا من عادت دارم گند همه چیز رو دربیارم، در جریان هستین که...
امروز بعد از سه روز رفتم جیم، به مدت دو ساعت! تازه بازم میخواستم بمونم، سریالهاش خوب بود. ولی دیگه خسته شده بودم یه کم. حالم نسبتا بهتره فکر کنم. سر و گردنم نه البته.
پس عصر برم بهتره، سریالها اون موقع هستن.
یه آقایی اون آخراش اومد. رفت سراغ دستگاهها و با یه پوزخندی وزنه ها رو اضافه میکرد. حتما فهمیده کار من بوده، وگرنه اون پیرزنه که وزنه نمیزنه! دختره هم که با توپها و دمبل ها مشغول بود. یادم باشه دفعه دیگه خودم وقتی کارم تموم شد وزنه ها رو زیاد کنم که خیلی ضایع نشم.



3050. بی جنبه

پاشم برم جیم بعد از چند روز بلکه یه کم این مود لعنتیم عوض بشه.
شاید این سر درد و گردن درد هم بهتر شد.
به این زودی معتاد شدم ینی؟!

3049. آخ آخ...به قرعان



ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده‌ای
«نظیری نیشابوری»


فعلا که دیگران خودشون راهشو بلدن. همه که خر نیستن مث ما. والله



Monday, February 20, 2012

3048.

اون سره بود که درد میکرد،
هنوزم درد میکنه.
استقامتش بالاست لامصب!

Sunday, February 19, 2012

3047. ladys and gentlemen,welcome my buddy





After 3 months



3046. یک روز نه چندان جالب



یه سردرد ملایمی از صبح من رو همراهی میکنه و همین طور استقامتی هم پا به پام اومده تا همین الان.
باید میرفتم بیرون امروز (حالا بماند که بیهوده هم بود بیرون رفتنم و بی نتیجه نسبتا) و یه کم باد بود و به نسبت کمی هم سرد و سردرده بدتر میشد هربار که باد میخورد به صورتم. خلاصه که هیچ کدوم از کارایی که باید انجام میدادم رو انجام ندادم و تازه هم اومدم خونه! از الان حدود دوساعت وقت دارم که جارو کنم خونه رو و غذا درست کنم. جیم هم که نرفتم امروز. فردا حتما باید برم.
نشد شراب بخرم چونکه دیر رفتیم خرید و اینجا یکشنبه ها همه جا ماکزیمم دیگه ساعت شش تعطیل میکنه (با این قوانینشون! دوبی از این نظر بهتر بود). مهتاب شرابش رو بهم داد، بلکه امشب مثل آدم بخوابم. صورتم هم پر از جوش شده خیلی وقته، احتمالا برای اون هم خوب خواهد بود. مامان اینا هم که زنگ نزدن. مانی هم کشیک ه. فکر نکنم دیگه به فیلم دیدن برسم. یه مشت آهنگ میزارم و نم نمک با آشپزی شرابه رو میخورم.

پ.ن. فردا اینجا family day هستش و لانگ ویکند داشتیم این هفته. امروز هم فکر کنم روز ملی ماچ و بوسه بود! توی اتوبوس، توی مترو، کنار خیابون خلاصه هر طرف رو نگاه میکردی اقلا یه مورد چیک توو چیک، لیپ رو لیپ و اغلب فراتر از اون میدیدی. آدم معذب میشد که مزاحم خلوتشون شده! خلاصه عشق مانند هوا، همه جا جاری بود. و من هنوز به عادت دوبی جا میخورم، که اونجا یه روبوسی ساده میتونه کلی ماجراساز و مایه دردسر بشه، تازه برای اروپایی ها. اگه میفهمیدن مسلمونی که دیگه هیچی... همینجا هم آدمهای شیک و پیک و درست حسابی و متشخص دیگه اونجوری گندش رو درنمیارن.



3045. کابوس رفتنت بگو، از لحظه های من بره...

بدبختی یعنی از یه کابوس نکبت با سر و صدای خودت بیدار بشی، بعد که دوباره خوابت برد ادامه ش رو ببینی!
بیشتر از یک ساعته که پا شدم، هنوز گیج و منگم. تنم درد میکنه از تقلاهای احمقانه و از بس شونه بالا انداختم که "به من مربوط نیست".
چقدر واقعی بود لعنتی! هنوز صداش تو گوشمه، صدای قهقه ش...





Saturday, February 18, 2012

3044. میشه. حتما میشه...





این
خودِ خودِ منه. همین الان
فردا شراب میگیرم. حتما حتما حتما.
میگذره
درست میشه
خوب میشم

3043. کمک حال

.

این لباس شویی ه بعضی وقتها انقدر صدا میده که دلم میخواد برم لباسها رو کمکش چنگ بزنم وبشورم طفلک

.

Friday, February 17, 2012

3042. baby sitter




امسال هرچی خبر تولد و حاملگی از غریبه و دوست و آشنا و فامیل و سلبریتی شنیدم، همه دختر بودند.
کی گفته دنیا سال 2012 تموم میشه؟ تازه داره جای خوبی میشه.


یکی دو روزی چند ساعتی رو با پسرک دوساله گذروندم تا مامانش مرخص بشه از بیمارستان. راستش از وقتی اومدم خیلی ندیده بودمش و زیاد هم باهم جور نشده بودیم (من کلا بچه دوست نیستم به طور ذاتی متاسفانه. این یه هنره واقعا. و بچه ها هم این رو حس میکنن که کی بهشون کشش داره). همون روز اولی که پیشش بودم از مهد کودک که اومد خونه یکی یکی رفت پیش همه و بهشون ولنتاین رو تبریک گفت! خیلی زود با من جور شد و بهم چسبید و فقط با من غذا میخورد. یه حس خوبی بود. نیم ساعت نشستم بهش غذا دادم (بقیه شوخی میکردن باهام که: فیس بوکی ها رو چکار کردی؟ گذاشتی رو hold؟)، بعدش یه ساعت رفتیم باهم کتاب خوندیم و بازی کردیم. البته این رو هم باید اضافه کنم که واقعا بچه خوش دستیه، انرژی از آدم نمیگیره. شب که پیشم میخوابید و صدای نفس کشیدنش...
نصف شب با دماغ آویزون بیدار میشد و وسط گریه هاش برای مامان بابای غایبش، میگفت tissue please! منم میموندم تو رودروایسی باهاش انگلیسی حرف میزدم. بساطی داشتیم خلاصه.
شاید خیلی هم بی حوصله نیستم...

پ.ن. تنها تجربه های بچه داریم برمیگشت به حدود 12 سال پیش با خواهرزاده هام. خودم هم نوجوون بودم، ولی خوب اونم خوب بود. وقتی دخترک روی سینه م میخوابید و یک ساعت تکون نمیخوردم که بیدار نشه. ریتم نفسم رو با نفسش تنظیم میکردم حتی. خیلی خوب بود.

بچه خوبه، وقتی مال مردم باشه :)

Monday, February 13, 2012

3041. ...-14-02

منم آن ساده دلِ نابینا

که تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی او بودی



پ.ن. حمید مصدق عزیز من رو میبخشه بابت این جسارت



3040.




فردا احتمالا دختر نواز به دنیا میاد.
پیشنهاد کردم اسمش رو بزارن "والنتینا"،
بلکه هم خوش شانس و خوشبخت بشه
و دوست داشتنی...



3039.ای یار جان ای یار جانی...




این آهنگ جدید نامجو رو هی replay میکنم و صداش رو هم زیاد کردم و خودم هم هی باهاش همخونی میکنم (من شرمنده م!)

اینو باید باهم توی ماشین گوش میدادیم و باهاش بلند بلند میخوندیم و میخندیدیم، توی خیابون شیخ زاید، یه روز آفتابی مثل امروز.

ای تُف به این روزگار خر تو خر نامرد... (خودم میدونم تقصیر روزگار نیست، ولی نمیتونم با خودم دعوا کنم. یه کم دارم استراحت میدم به اعتماد به نفس له شده م!)

پ.ن. یه کم دیر از نامجو خوشم اومد، حیف شد. کاش کنسرت مونترالش رو رفته بودم اقلا. ولی شایدم خوب شد نرفتم، اونجا هم میخواستم بزنم زیر گریه لابد. خُل...




Sunday, February 12, 2012

3038. حضور معطر یک رویا

.
.


روکشی عطرآگین
بالشی نمناک
و دردی که بی مُسکِن آرام گرفته

ردپاهای عبورت از رویای شبانه ام

.
.

3037. همیشه ژوکری هست که فریب را درمی یابد



A joker is a little fool who is different from everyone else. He's not a club, diamond, heart, or spade. He's not an eight or a nine, a king or a jack. He is an outsider. He is placed in the same pack as the other cards, but he doesn't belong there. Therefore, he can be removed without anybody missing him

The Solitaire Mystery ,Jostein Gaarder


I loved this book a lot, I read it maybe 4 times at least (around 15 years ago!) and I chose the name of JOKER because of that book. The English version might be interesting,I might try it

Thanks to Sety for mentioning it



Saturday, February 11, 2012

3036.


فقط شکمم درد میکنه. یعنی همه اون تردمیل و بقیه کارایی که کردم کشک بود ظاهرا، فقط دراز نشست ها (که زنگ تفریحِ بین بقیه دستگاهها بودن) اثر داشتن! گفتم این دوچرخه هه راحت تر از اونه که موثر باشه ها. دریغ از یک ذره درد در پاها. نا امید شدم...
خوب نیست که مربی نیست اونجا. از بقیه هم روم نمیشه سوال کنم. روز اول یه خانومی بود خیلی راهنماییم کرد. حالا اگه باز دیدمش شاید ازش پرسیدم. اونقدر هم ذوق و حوصله ندارم که بشینم آن لاین اون دستگاهها رو پیدا کنم و نکاتشون رو بخونم. شایدم مجبور شدم و این کار رو کردم.
ای بمیری که انقدر تنبلی تو!


Friday, February 10, 2012

3035.(At Niagra Falls (dreams come true



When I took this photo, I looked at the view and promised myself that I would always remember this day and this feeling. I promised that it would never become something ordinary for me, and I would always appreciate this opportunity to be here, no matter what happens
I promised myself to be strong and happy

It was so great to be there.I remembered myself in old days looking at the postal cards of "Niagra Falls" with a sigh: it's a piece of heaven,I wish I could be there one day


and 4th Feb 2012 was that very DAY



3034. ژوکر ورزشکار میشود


امروز دوباره رفتم جیم. یک ساعت و ربع! خوب بود اصلا متوجه گذشت زمان نشدم. همه دستگاهها تلویزیون دارن، فقط کاش سریالهای مورد علاقه من رو هم پخش میکرد. یا اقلا کاش اینترنت داشت، اون وقت من روزی پنج ساعت اقلا میرفتم جیم! (گندش رو درآوردم دیگه، میدونم). بعد که بالاخره دل کندم و داشتم میومدم بالا، داشتم با خودم فکر میکردم که امشب بستنی رو با خامه بخورم یا با مربا ! همچین بی چشم و رویی هستم. تازه نمیگم صبح هم نون شیرمال و کره و خامه خوردم که دیگه بیش از این آبروریزی نشه...

روزی چند کالری (توی جیم) بسوزونه آدم خوبه؟ برای لاغری نه ها، برای کاهش وجدان درد.
هیچ وقت از بحث درباره میزان کالری های مواد غذایی خوشم نمیومده و حساب کتابهاش رو هم یاد نگرفتم. اگه چیزی رو دوست داشته باشم و وجود هم داشته باشه (مثل اون بستنی شکلاتیه که الان از توی فریزر داره سیگنال میفرسته) امکان نداره که اراده به خرج بدم و ازش بگذرم. اینه که این حساب کتابها چندان به کارم نمیاد. اون قدیما هم که ورزش میکردم همیشه دلیلم حفظ سلامتی بود، بنابراین چیزی درباره کاهش وزن یاد نگرفتم. شنا احتمالا بیشتر از جیم کالری میسوزونه ولی کوچکترین اثری روی شکم نداره متاسفانه. این رو همون چند سال پیش که با جدیت دریا میرفتم و شنا میکردم فهمیدم. تازه توی دریا آدم بیشتر انرژی مصرف میکنه.
یه مدل دوچرخه توی جیم هست که خیلی راحته و صندلی درست حسابی داره و راحت تکیه میدی و پدالش جلو هستش. خیلی احساس خوبی داشتم با اون ولی همش فکر میکردم که چون اذیت نمیشم و داره بهم خوش میگذره لابد خوب نیست و فایده نداره (همون قضیه ی اگر خوشتان بیاید حرام است!)
درکل راضیم از خودم. اگه هر روز یه ساعت هم برم خوبه به نظرم. ولی حوصله ندارم سرچ کنم ببینم عوارض جانبی هر کدوم از دستگاهها چیه یا چقدر استفاده از کدوم خوبه. حالا خوبه این دفعه زانو درد بگیرم!


3033.

عذاب وجدان داشتم که به مامان اینترنت یاد ندادم که اقلا یه کم سرش گرم بشه یا بتونیم راحت تر باهم در تماس باشیم (منم که خوش اخــــــــــــــــــلاق، خیلی هم قابل تماس و معاشرت!). ولی الان که فکرش رو میکنم میبینم خیلی هم خوبه که یادش ندادم اصن. از دست همون ماجراهای ماهواره و قطع و وصل بودنش به اندازه کافی حرص میخوره، دیگه لازم نیست اعصاب خوردی اوضاع خر تو خر اینترنت هم بهش اضافه بشه...
سلام و صلوات مخصوص خدمت روحتون با این اینترنت میلی تون.
کلا دوباره برمیگردیم به سی سال پیش، باید نامه بنویسیم برای اونایی که توی ایران هستن و یه دونه عکس بزاریم لای نامه براشون بفرستیم مثلا. نوستالژی خلاصه


Thursday, February 09, 2012

3032.


اینم از جلسه اول کلاس. اولا که بیشترش شیمی بود به جای زیست شناسی، و خدا میدونه که شیمی شاید منفورترین درس بود برای من. فکر کنم حتی عربی رو بیشتر از شیمی دوست داشتم و میفهمیدم. بعد هرچی میگفت من سعی میکردم حافظه 10-11 سال پیشم رو بتکونم و معادل فارسی این اصطلاحات رو پیدا کنم و بعدشم سعی کنم یادم بیاد که اینا چی بودن حالا! با همه این تفاسیری که گفتم باید اضافه کنم که عملکردم خوب بود و خودم تحت تاثیر قرار گرفتم. به نظر خودم شاگرد خوبی بودم. همه مباحثی که مربوط به امروز بود رو تموم کردیم. سه ساعت و ربع کلاس داشتیم، تازه خواست زنگ تفریح هم بده، گفتم نمیخواد (موبایلم سرویس اینترنت نداره، زنگ تفریح به چه دردم میخوره بدون اینترنت؟!). کتاب هم نداریم و برام جزوه میاره هر جلسه. یک هفته درمیون هم که هر بخش تموم میشه امتحان دارم.
ضمنا از اون جایی که من خیلی خرشانس تشریف دارم، معلمم یک خانوم برزیلی بود!!! انگلیسیش هم خیلی تعریفی نداره.همیشه این موسسه معلمهاش آقایون جوون کانادایی بودن ها، شانس من بیچاره... خوب شد که همون هفته ای یه جلسه کلاس گرفتم، بیشتر از این برم همین یه خورده انگلیسی ای هم که بلدم یادم میره! تصمیم داشتم اگه معلمش کانادایی باشه بکنمش هفته ای دوبار که تمرین لیسنینگ هم باشه برام.
خلاصه که خوب بود کلاس. حالا شاید برم یه کتابخونه ای چیزی پیدا کنم که کتابش رو بتونم همونجا بخونم اقلا (بس که من درس خونم!)

عجب هوایی هم بود امروز، آفتااااااابـــــــــــی، آسمون آبی، تمییز. چهار درجه بالای صفر، اصن یه چیزی...
قابل توجه اونایی که میگن کانادا سررررردددده، ما نمیایم! خعـــــــــــــلی هم هوا خوبه، بعله.


Wednesday, February 08, 2012

3031.


امروز رفتم جیم بالاخره. 40 دقیقه تقریبا.
150 کالری سوزوندم (حداکثر)، اومدم خونه اقلا 200 کالری سس سالاد خوردم فقط، تازه این غیر از لوبیا پلوی چرب و چیلی بود! همین حالا که تصمیم گرفتم یه کم رعایت کنم، بعد از غذا هوس شیرینی هم میکنم...

از فردا کلاس زیست شناسیم شروع میشه. برم ببینم معلمش کیه، چطوره. اگه شانس منه که فکر کنم یه پیرمرد چینی باشه مثلا!


Tuesday, February 07, 2012

3030.




دیگه به بحثهای فوق تکراری مربوط به بچه دار شدن و اسم پیدا کردن و تعیین جنسیت بچه حساسیت پیدا کردم. احساس میکنم بیش از حد به همه چیز پیله میکنیم. همون قدیما بهتر نبود که تا بچه به دنیا میومد جنسیتش معلوم نبود و اصلا خودش یه سورپرایز بود؟ (اوکی، میدونم برای کسی که چهارتا بچه هم جنس داره، فهمیدن اینکه پنجمی هم مثل بقیه ست خیلی سورپرایز جالبی هم نیست) ولی دیگه به نظرم خداییش گندش رو درآوردیم. آخه اینکه یه سایت نوشته فلان اسم اعتماد به نفسش کم ه یا بهمان اسم خجالتیه هم شد منطق اسم گذاری؟

یه عده هم هنوز وجود دارن که فکر میکنن چون یکی آدم خوبیه پس حتما باید یه بچه ای از خودش باقی بذاره که مثلا اسم پدرش باقی بمونه!!! سیریِسلی؟... قرن بیست و یکم هستیم بابا. گیر دادن به کسی و سوال کردن و بحث برای مجاب کردنشون برای بچه دار شدن یکی از شرم آورترین کارهاست به نظرم. اصلا بچه دار نشدن دلیل نمیخواد، بچه دار شدن دلیل میخواد. انگار آدمها همیشه دنبال شریک جرم میگردن.
اصلا زندگی "باید" نداره. "باید" ازدواج کرد، "باید" بچه دار شد، "باید" درس خوند،... بهتره آدم یه دلیل بهتر برای کارهاش داشته باشه.

شایدم من خیلی بی ذوق هستم،نمیدونم. ولی اینم شده جریان گیر دادن به ازدواج آرش!


3029.

.
.

بعضیها به ما نمیخورن
جاخالی دادیم، خوردن به بقیه
.
.

Friday, February 03, 2012

3028. پست حال بهم زن



وارنینگ: این نوشته حاوی مطالب خشونت بار است. خواندن آن به زنان حامله و مبتلایان ناراحتی های قلبی و کسانی که شبها خواب بد میبینند توصیه نمیشود. مبتلایان به آلزایمر میتونن بخونن، اشکال نداره.

دیشب یه خواب عجیب دیدم. خواب دیدم باید یکی رو بکشم. یه نفر دیگه هم همدستم بود که من نمیشناختمش (انگار فامیلِ یکی بود). قرار بود من و اون شکم یه نفر رو با چاقو پاره کنیم. بعد من تو همون خواب هم نه میدونستم این یارو کیه، نه اینکه چرا باید بکشیمش، نه اصلا میدونستم قراره نتیجه ش چی باشه، یعنی چی گیر من میاد! یه جور ماموریت بود. بعد نکته ش اینجاست که من هیچ حس خاصی هم نداشتم در این مورد. هی داشتم صحنه رو پیش خودم تجسم میکردم و براش برنامه ریزی میکردم که پشت طرف می ایستیم و دستمون رو میاریم جلوش و شکمش رو پاره میکنیم (من شرمنده م!). بعد - درنهایت خونسردی- پیش خودم فکر کردم حالا من این رو بکشم بعدها شاید عذاب وجدان بگیرم یا اصلا شاید فک وفامیلاش برام دردسر درست کنن. رفتم به رییس گفتم که میشه من این رو نکشم؟ گفت نه. منم شونه بالا انداختم و اومدم بیرون و دوباره مشغول برنامه ریزی شدم. به همین خونسردی دقیقا.
هیچی دیگه بعدش بیدارشدم و نفهمیدم آخرش چه جوری کشتمش! خلاصه خواستم بگم با یه سری از ابعاد وجودیم آشنا شدم که تا حالا برای خودم هم ناشناخته بود. با همچین هیولایی طرف هستین، حواستون باشه.
رونوشت به اون دوستی که با من شرط بست سرِ دیدن جسد که نمیتونم و حالم بد میشه. من آدم میکشم بابا، جسد توی بیمارستان که دیگه ترس نداره...

پ.ن.1. وقتی خیلی کوچیک بودم یه مارمولک سیاه پلاستیکی منحوسی توی خونه وجود داشت اندازه یه کف دست (نمیدونم کار کدوم آدم خوش ذوقی! بود تهیه ش) که به دیوار هم به شکل مسخره ای آویزونش کرده بودن از یه میخ، انگار مثلا داره میره بالا. این شکمش باز بود، یعنی یه شکاف داشت زیرش کامل. بعد این تصوری که من دیشب توی خواب داشتم از پاره کردن شکم طرف، خیلی شبیه حالت این موجود نفرت انگیز بود. این جونور کابوس بچگی من بود، شاید حتی بدتر از سوسکهای بالدار موتورخونه. نمیدونم چرا هیشکی به فکرش نمیرسید این رو برداره از جلوی چشم (وسط جنگ و موشک بارون توی اون خونه همیشه شلوغ کی حواسش به این چیزا بود آخه!). البته بیشتر وقتها واقعا حواسم بهش نبود، ولی وقتی یکی برش میداشت و میخواست مثلا سر به سرم بذاره دیوانه میشدم از ترس. وقتی بیدار شدم هنوز اون جونور یادم بود... اون وقت حالا بابا دم به دقیقه به مارهای ابری و نرمالوی مامان گیر میده! خوب مار خوشگل ابری که خیلی بهتر از اون عفریته ی وحشتناکه!
پ.ن.2. خواستم خوابم رو به مانی بگم که ببینه خوابهای خودش خیلی هم عجیب غریب نیست، گفتم شاید حالش بد بشه، بیخیالش شدم.
پ.ن.3. لازم به ذکر است که من اصلا فیلم خشونت بار و اکشن و هارر دوست ندارم. تنها فیلم خشنی که خوشم اومده GANGS OF NEW YORK بود که به نظرم بکش بکش هاش هدفمند و باحال بود.


مجددا عذرخواهی میکنم بابت این پست


3027.

پدر خانواده (ای که من فرزندشون هستم در حال حاضر) داره از آلبرتا میاد و دو سه روزی میریم اون خونه خارج از شهر. اینترنت ندارم اونجا!!! شاید این هاردم رو ببرم یه کم فیلم ببینم یا کتاب آیین نامه بخرم (بالاخره) و درس بخونم. شایدم مثل آمیزاد سوشلایز کردم اندکی.
شایدم من اصلا موندم همینجا داون تاون و نخود هر آش نشدم. تا چه پیش آید...


Thursday, February 02, 2012

3026.



دیدم فیلم رو. خوب بود. باید درباره ش فکر کنم.
مهمترین نکته ای که توجه م رو جلب کرد این بود که بر خلاف معمول، همش مرده میخواست درباره مسایلشون صحبت کنه ولی زنه هی ساکتش میکرد. درصورتیکه معمولا این آقایون هستن که از حرف زدن طفره میرن. باید درباره ش بخونم. شاید اینجا هم چیزی نوشتم، شایدم نه. احساس میکنم خیلی حرف میزنم.


3025. Revolutionary Road


دارم فیلم Revolutionary Road رو میبینم.
شبی که میخواستیم این فیلم رو ببینیم من میخواستم شراب بخورم و برای اولین بار (تنها دفعه فکرکنم) بهم گفت نمیشه شراب بخوری،میخوایم فیلم ببینیم، تو میخوابی. من قول دادم که نمیخوابم. شرابم رو خوردم و نشون به اون نشون که حتی صحنه اولش رو هم یادم نیست! یعنی فقط یادمه که احساس کردم عجب فیلم بورینگی هستش این (همون چند دقیقه اول به این برداشت خلاقانه رسیدم!) و خوابم برد و گند زدم به یک شب خوب و یه فیلم خوب که میتونستیم باهم ببینیم. برای اون خوب شد البته احتمالا، بدون مزاحم دراز کشید روی مبل و با اعصاب راحت (بدون کامنتهای دم به دقیقه من لابد) فیلمش رو دید. راستش دیگه هیچ وقت جرات نکردم این فیلم رو ببینم. وقتی اومدم سی دی های کمی رو با خودم آوردم، اینم یکیش بود. امشب دل به دریا زدم ودارم میبینمش. الان اومدم اینجا دارم مینویسم چون سی دی درایوم مشکل داره و وسطش هنگ کرده و خیلی هم قار و قور میکنه. این اواخر وقتی سی دی میذاشتم توش خیلی سر و صدا میکرد، منم دیگه امتحانش نکردم. امشب رسما صدای تیک آف هواپیما میده!
اِنی وِی، نیومدم اینجا که باز ذکر مصیبت بخونم. فقط میخواستم بگم این دیکاپریو ی لامصب هر فیلمی که ازش میبینم بیشتر ازش خوشم میاد (لازمه اضافه کنم که در فیلم تایتانیک اونقدرها هم که همه خودشون رو میکشتن چشمم رو نگرفته بود) و این کیت وینسلتِ کوفتی هم هر فیلم به نظرم نچسب تر میاد. البته وقتی که هنوز داره بازی میکنه و هر سال هم هی (الکی) بهش جایزه میدن یا کاندید میشه لابد یه استعدادی داره دیگه، چون ریخت و قیافه که نداره شکر خدا... بعد هر دفعه که این دوتا همبازی هستن، در نقش کاپِل، دلم میخواد خودم رو حلق آویز کنم. یعنی واقعا هیچ کس تاحالا متوجه نشده که این زنه جای مامان دیکاپریو به نظر میاد؟! به نظر من که اصلا زوج باورپذیری نیستن هیچ وقت. همیشه انگار اون خواهر بزرگه ی اینه (با اغماض).

همین دیگه. برم ببینم بالاخره میتونم این فیلم رو تا آخر ببینم یا قسمت نیست کلا

پ.ن. حالا باز نیاین بگین حسودی میکنی و این حرفا. آدم به نیکول کیدمن حسودی میکنه یا جولیا رابرتز (عززززیــــــــزم) نه این تحفه.


Wednesday, February 01, 2012

3024.

امشب دل من هوس شراب کرده...