Friday, February 03, 2012

3028. پست حال بهم زن



وارنینگ: این نوشته حاوی مطالب خشونت بار است. خواندن آن به زنان حامله و مبتلایان ناراحتی های قلبی و کسانی که شبها خواب بد میبینند توصیه نمیشود. مبتلایان به آلزایمر میتونن بخونن، اشکال نداره.

دیشب یه خواب عجیب دیدم. خواب دیدم باید یکی رو بکشم. یه نفر دیگه هم همدستم بود که من نمیشناختمش (انگار فامیلِ یکی بود). قرار بود من و اون شکم یه نفر رو با چاقو پاره کنیم. بعد من تو همون خواب هم نه میدونستم این یارو کیه، نه اینکه چرا باید بکشیمش، نه اصلا میدونستم قراره نتیجه ش چی باشه، یعنی چی گیر من میاد! یه جور ماموریت بود. بعد نکته ش اینجاست که من هیچ حس خاصی هم نداشتم در این مورد. هی داشتم صحنه رو پیش خودم تجسم میکردم و براش برنامه ریزی میکردم که پشت طرف می ایستیم و دستمون رو میاریم جلوش و شکمش رو پاره میکنیم (من شرمنده م!). بعد - درنهایت خونسردی- پیش خودم فکر کردم حالا من این رو بکشم بعدها شاید عذاب وجدان بگیرم یا اصلا شاید فک وفامیلاش برام دردسر درست کنن. رفتم به رییس گفتم که میشه من این رو نکشم؟ گفت نه. منم شونه بالا انداختم و اومدم بیرون و دوباره مشغول برنامه ریزی شدم. به همین خونسردی دقیقا.
هیچی دیگه بعدش بیدارشدم و نفهمیدم آخرش چه جوری کشتمش! خلاصه خواستم بگم با یه سری از ابعاد وجودیم آشنا شدم که تا حالا برای خودم هم ناشناخته بود. با همچین هیولایی طرف هستین، حواستون باشه.
رونوشت به اون دوستی که با من شرط بست سرِ دیدن جسد که نمیتونم و حالم بد میشه. من آدم میکشم بابا، جسد توی بیمارستان که دیگه ترس نداره...

پ.ن.1. وقتی خیلی کوچیک بودم یه مارمولک سیاه پلاستیکی منحوسی توی خونه وجود داشت اندازه یه کف دست (نمیدونم کار کدوم آدم خوش ذوقی! بود تهیه ش) که به دیوار هم به شکل مسخره ای آویزونش کرده بودن از یه میخ، انگار مثلا داره میره بالا. این شکمش باز بود، یعنی یه شکاف داشت زیرش کامل. بعد این تصوری که من دیشب توی خواب داشتم از پاره کردن شکم طرف، خیلی شبیه حالت این موجود نفرت انگیز بود. این جونور کابوس بچگی من بود، شاید حتی بدتر از سوسکهای بالدار موتورخونه. نمیدونم چرا هیشکی به فکرش نمیرسید این رو برداره از جلوی چشم (وسط جنگ و موشک بارون توی اون خونه همیشه شلوغ کی حواسش به این چیزا بود آخه!). البته بیشتر وقتها واقعا حواسم بهش نبود، ولی وقتی یکی برش میداشت و میخواست مثلا سر به سرم بذاره دیوانه میشدم از ترس. وقتی بیدار شدم هنوز اون جونور یادم بود... اون وقت حالا بابا دم به دقیقه به مارهای ابری و نرمالوی مامان گیر میده! خوب مار خوشگل ابری که خیلی بهتر از اون عفریته ی وحشتناکه!
پ.ن.2. خواستم خوابم رو به مانی بگم که ببینه خوابهای خودش خیلی هم عجیب غریب نیست، گفتم شاید حالش بد بشه، بیخیالش شدم.
پ.ن.3. لازم به ذکر است که من اصلا فیلم خشونت بار و اکشن و هارر دوست ندارم. تنها فیلم خشنی که خوشم اومده GANGS OF NEW YORK بود که به نظرم بکش بکش هاش هدفمند و باحال بود.


مجددا عذرخواهی میکنم بابت این پست


No comments: