دلیل اینکه ناز نمیکردم دقیقا همین
ترس بود. هرچند که بلد هم نیستم بدبختانه، ولی این نگرانی هم بی تاثیر نبود. میدونستم که اهل ناز کشیدن نیست ولی نمیخواستم ریسک کنم وامتحان کنم نکنه که حدسم درست از آب دربیاد که اون وقت باید ناز خودم رو هم خودم میکشیدم. یه چند موردی هم که پیش اومد ناز کردن نبود، واقعا ناراحت شده بودم و دلجویی درکار نبود و من هم پِیِش رو نگرفتم دیگه. شاید اشتباه کردم. شاید باید امتحان میکردم. چی میشد مثلا؟ فوقش میشد مثل الان دیگه...از سیاهی بالاتر که رنگی نیست.
از قدیم یه چی میدونستن که گفتن : نازکش داری ناز کن، نداری پاتو دراز کن
پ.ن. وقتی یکی رو دوست داری همونجوری که هست دوستش داری. با خونسردیش، با غرورش، با عدم وابستگیش به زمین و زمان، با مهربونیِ زیر زیرکی ش، با بوی سیگارش. وگرنه عاشق پراد پیت و جرج کلونی شدن که ساده ترین کار ممکنه (برن جلو بوق بزنن)
با همه ویژگیهاش، غیر از خاصیت لغزندگی و رفتندگیش!