بعد از 8 روز امشب بالاخره دارم میرم سرکار! اون هم طولانی ترین پرواز.
هرچی ماه پیش خرکاری کردم با این مریضی و خونه نشینی جبران شد. شاید هم استراحت خوبی بود، نمیدونم. حس خاصی ندارم از بس که دلشوره هام شروع شدن دوباره و از عصرحالم خراب میشه. لعنتی هر روزش حس غروب جمعه رو داره. هر روز هم که نمیشه پاشم برم سر مردم خراب بشم که تنها نباشم مثلا. وقتی برمیگردم خونه باز همون آش و همون کاسه.
قرص ها دیگه چاره ساز نیستن. باید دوزشون رو زیاد کنم احتمالا.
یه روزی بالاخره باید یه فکر اساسی برای این مشکل بکنم. دهنم سرویس میشه هرسال بدتر از پارسال. کاش میشد اول زمستون بخوابم و بهار بیدار بشم. شایدم بیدار نشم اصلا، چه کاریه...
خدا رو شکر که نیست. هیچ توضیحی برای این روانگردانی مسخره ندارم.
هرچند، اون وقت که اینجا بود تنها سالی بود که انقدر قضیه حاد نشد...
No comments:
Post a Comment