نیم ساعته از حموم اومدم بیرون. نشستم پای کامپیوتر و هی با خودم فکر میکنم:
باید لباسها رو از توی لباس شویی در بیارم، بعدش ظرفها رو بشورم بعد غذا بخورم. به مامان هم باید زنگ بزنم.
نه، اول غذا بخورم بعد زنگ بزنم (چون حتما میپرسه غذا خوردی؟ الهی بمیرم چی خوردی؟!) بعد لباسها بعد ظرفها
نه، اول لباسها که بو نگیرن توی لباس شویی، بعد غذا (دیگه باید کم کم بریزمش دور) بعد ظرفها(فرار نمیکنن که، متاسفانه)، نکنه مامان زود بخوابه!
گرسنه م نیست، در لباس شویی رو باز گذاشتم، آب گرم کن آشپزخونه رو روشن کردم. باز نشستم اینجا برنامه ریزی میکنم... انگار امیدوارم معجزه بشه و کارها خودشون تموم بشن.
اقلا برم زنگم رو بزنم...
باید لباسها رو از توی لباس شویی در بیارم، بعدش ظرفها رو بشورم بعد غذا بخورم. به مامان هم باید زنگ بزنم.
نه، اول غذا بخورم بعد زنگ بزنم (چون حتما میپرسه غذا خوردی؟ الهی بمیرم چی خوردی؟!) بعد لباسها بعد ظرفها
نه، اول لباسها که بو نگیرن توی لباس شویی، بعد غذا (دیگه باید کم کم بریزمش دور) بعد ظرفها(فرار نمیکنن که، متاسفانه)، نکنه مامان زود بخوابه!
گرسنه م نیست، در لباس شویی رو باز گذاشتم، آب گرم کن آشپزخونه رو روشن کردم. باز نشستم اینجا برنامه ریزی میکنم... انگار امیدوارم معجزه بشه و کارها خودشون تموم بشن.
اقلا برم زنگم رو بزنم...
پ.ن. 47 دقیقه ازSTANDBY بودنم میگذره. همش 5 ساعت و 13 دقیقه دیگه مونده
No comments:
Post a Comment