امروز براي أولين بار بدون پالتو پر با يه كاپشن سبك رفتم بيرون(البته زير سازي كرده بودم براي شب اگه يه وقت خنك شد)،احساس ميكردم لخت م! نصف مسير طول كشيد تا اعتماد به نفسم رو پيدا كنم...
عصر بعد از كلاس رفتم اون پاساژ بزرگه براي تغيير اپراتور موبايل. بعد همينطور كه توي مغازه ها شعار معروف موقع خريدم رو صرف ميكردم (خدا بكشدتون، خدا منو بكشه، خدا بكشدتون،...) داشتم فكر ميكردم كه بايد هرجور شده وضع و وزنم رو همينجوري نگه دارم تا پنج سال ديگه كه درسم تموم ميشه و ميرم سركار بيام همه اين لباساي خوشگل رو بخرم و ديگه هي به فكر اين آينده كوفتي نباشم. تا اون موقع ديگه به اندازه كافي پير شدم كه آينده اي براي غصه خوردن و برنامه ريزي نداشته باشم.
به اميد اون روز...
پ.ن. من گفته بودم خريد دوست ندارم؟ غلط كردم... خودم رو نميشناختم يا شايدم تازه احساسات زنانه م داره بروز پيدا ميكنه، بدبختانه!
No comments:
Post a Comment