Monday, March 15, 2010

128. وقتی کودک درون و بیرون همسن بودند(عهد تیرکمون شاه)








یکی از خاطرات مهم بچگیم باغ وحش رفتنه، فکر کنم زیاد می رفتم
دلیلش هم احتمالا علاقه بابا به راز بقا بوده
دوتا عکس دارم حدود4 سالگی و 5 سالگی شاید
یکی بالای یه فیل گنده (تابستون) و یکی وسط دوتا کوهان یه شتر سیاه وخاکستری پشمالو(و من هم با چکمه وکلاه وکاپشن!)
توی هر دوشون من تقریبا به سختی دیده میشم! یه تصویر مبهمی از نردبون یادمه که احتمالا با استفاده از اون من رو بردن نشوندن اونجا
نمی دونم چه فکری کردن که بچه به اون کوچیکی رو گذاشتن اون بالا! باز خوبه عکس رو گرفتن که اقلا یه فایده ای داشته باشه
جالبه که توی هر دوتا عکس هم دارم می خندم، فکر کنم هنوز عقلم به ترسیدن نمی رسیده
هر دوی اون روزها رو هم یادمه کاملا، با لباسی که پوشیده بودم، حرفی که بابام زده بود و اینکه بعدش کجا رفتیم!

یکی از افتخارات بچگیم این بود که می دونستم "لاما" یه جور شتر کوچیک بی کوهانه. با اونم عکس دارم.
چه حوصله ای داشتن واقعا
حیف که باغ وحش درست و حسابی ای باقی نمونده
اینجا هم ظاهرا یه باغ وحش حسابی داره،باید یه بار برم


پ.ن. دوسال پیش اینجا رفتم صحرا و شتر سوار شدم، جونم اومد توی دهنم
ولی هیچی نمی شد بگم چون پسر خواهرم پشت من نشسته بود که نترسه مثلا

جوونی کجایی که...







No comments: