همبازی بچگیهام، پسر عمه گرامی که کلی توی سر و کله هم می زدیم در گذشته های دور، که من گاهی سر به سرش میذاشتم واون همیشه با مهربونی تحمل می کرد (حالا که فکرش رو می کنم می بینم که اتفاقا چندان هم آدم صبوری نیست!)
خلاصه که داره زن می گیره.
شاید تنها بدی ای که در حق من کرده چپ کردن سه چرخه من بوده (تقریبا 4-5 سالگی) که بابتش کتک خورد و توی موتورخونه زندانی شد. یادمه که وقتی تابستون اومده بودن مسافرت پیش ما آتاریش رو آورده بود و کلی باهم بازی کردیم. یادمه که یه شطرنج جیبی داشت، وقتی به من یاد داد گذاشتش برای من. یادمه که یه بار باهم رفتیم تولد دوستش (شاید 6-7 ساله بودیم) من حوصله ام سر رفت و مجبورش کردم از اونجا بریم! خلاصه که ساعتها توی خیابون پرسه زدیم و گم شده بودیم. نذاشت بریم پیش پلیس، چون پلیسه تفنگ داشت. آخرش توی خیابون اتفاقی پیدامون کردن! یادم نیست دعوامون کردن یا نه...
فردا دارن می رن که دیگه قال قضیه رو بکنن. خواستم بگم همه چی بچه بازی شده، دیدم دیگه پیر شدیم رفت...
من که این خانوم رو ندیدم، ولی شنیده ها حاکی از اینه که ظاهرا این پسر ما رو خیلی دوست داره.
خلاصه که فردا خبرهای خوبیه و با اینکه خیلی وقته ندیدمش ولی دلم می خواست فردا تهران بودم. یه کم سربه سرش میذاشتم
یه کم هم ...
خوشحالم براشون
مبارک باشه مهندس، چه زود بزرگ شدی
No comments:
Post a Comment