Monday, March 01, 2010

85. دلتن... تمام نشدنی

یه پنجره ای بود که پشتش یه بادآویزبود که شبها وقتی باد میومد هی تق و توق می خورد توشیشه و نمی ذاشت من بخوابم.
الان دلم براش تنگ شده. خودم هم یکی از همون بادآویزها گرفتم ولی دلش رو ندارم که وصلش کنم!
دلم برای اون پنجره هه تنگ شده, مخصوصا صبح ها که می ایستادم پشتش تا رفتنت رو ببینم.
هربار هم با خودم می گفتم:" یعنی این بار هم برمی گرده بالا رو نگاه کنه؟"
دلم برای اون خونه فسقلی هم تنگ شده که برام همه دنیا بود.


دلم برای...
برای تو؟ حتما شوخی می کنی...

No comments: