شاکی بودم و غصه دار و دلتنگ و خلاصه همه حسهای مزخرف باهم
یه به اصطلاح نفرینی کردم، یادمم نیست چی بود. من که دلم نمیاد چیزی بهش بگم آخه چه برسه به نفرین! همینجوری یه چیزی پروندم شاید مثلا تو این مایه ها که " ایشالله که اصلا اونجا هم بحران اقتصادی بشه و همه چی بهم بخوره " یا یه چِرتی تو همین مایه ها
مامان هم خیلی خونسرد برگشت گفت: چکار بچه مردم داری! ایشالله هرجا هست موفق و سلامت باشه
بعد فک من چسبید به زمین کاملا...
همیشه می گفت که همه بچه ها بچه خود آدم هستن ولی هیچ وقت انقدر واضح ندیده بودم مصداقش رو
موقعیت شناسیش حرف نداره، شاید هر حرف دیگه ای در دفاع از حرف مزخرف من میزد، من طبق معمول از اون دفاع می کردم مثل تمام این یکسالی که هیچ کس حق نداره هیچی پشت سرش بگه.
در تمام این مدت هیچ وقت نگفت: تقصیر خودته، هیچ وقت نگفت گریه نکن، هیچ وقت نگفت " الهی بگم... ببین بچه م به چه روزی افتاده"، هیچ وقت نگفت عجب آدم ال و بِل ی بود... تنها باری که درباره اون حرف زد همون جمله بود، آرزوی موفقیت و سلامتی.
تنها نصیحتی هم که به من کرد یک جمله بود فقط : یه تجربه بود.
همه مادرها برای بچه هاشون بهترین رو میخوان
ولی مادرهایی که همه رو بچه خودشون بدونن زیاد نیستن
و آسون هم نیست اصلا که اینطوری باشی
پ.ن. بدم میاد از این مادرها که تا یکی به بچه شون میگه بالا چشمت ابروهِ، میشورن میزارن کنار طرف رو
هرچند که کاملا رفلکس طبیعی ایه
No comments:
Post a Comment