خیلی خسته م. هر روز 8 بیدار شدن آدم رو نابود می کنه
آدم به هیچ کاریش نمی رسه اینجوری از بس که وقتی عصر می رسه خونه له و لَوَرده ست!
خیلی خوابم میاد، برای فردا کلی مشق دارم. حموم هم باید برم... وقت نمی شه که. اه
سه روز off خواستم برای این ماه، شونصد بار هم میل زده بودم براشون. آخرش هم بهِم ندادشون.
نمی فهمن آدم یکسال خواهرش رو ندیده باشه یعنی چی. نمی فهمن که بابا سه روزه همش، نمیمیرید سه روز من نباشم.
هیچی نمی فهمن.
باز فردا باید برم منت کشی و التماس. اه که چقدر بیزارم از این کار
خسته م و عصبانی و درب و داغون
این اشکهای مسخره هم که دنبال بهانه می گشتن انگار! الان وقتش نیست
چقدر به اون آرامش همیشگیت (هرچند ظاهری بود شاید) حسودیم میشه.
چقدر خوب بود که وقتی من مثل اسپند جز و وز می کردم انقدر خونسرد نگاه می کردی.
پ.ن. الهی بمیرم برات که هرشب1:30 میخوابیدی و صبح ساعت 8 هم به زور بیدار میشدی...
امروز که به زور خودم رو از تخت کشیدم بیرون. خدا رحم کنه به فردا...
No comments:
Post a Comment