ازتصمیم گرفتن خوشم نمیاد از بس که همیشه گند زدم با تصمیمهایی که گرفتم!
دیشب مجبور بودم سریع یه تصمیم جدی بگیرم. راجع به زندگی یه آدم بدبخت.
تصمیم گرفتم. فرود اضطراری. کلی تاخیر خوردیم، کلی از پروازهای دیگه هم به هم ریخت برنامه شون
پرواز طولانی 11:30 ساعته شد 14 ساعت. وقتی برگشتیم از خستگی تقریبا دیگه نمیتونستیم حرف بزنیم حتی...
ولی درعوض یه بدبختی زنده موند تا به زندگی فلاکت بارش ادامه بده.
یه بیچاره ای که داشت از درد میمرد و صداش درنیومد، اقلا یادش میمونه یکبار توی زندگیش بهش توجه کردن.
حالا حالا ها سین جیم ها به راه خواهد بود و باید برای همه توضیح بدم و قانعشون کنم برای هزینه ای که روی دستشون گذاشتم.
کلی هم ریپورت دقیق و با جزییات نوشتم که میدونم تنبلیش میشه بخونه جناب رییس (نمیگم که انگلیسیش خوب نیست، منم تا جایی که میشد اصطلاحات پزشکی چپوندم توش و قلنبه سلنبه ش کردم تا حالش جا بیاد)
ولی مهم نیست. تصمیمم درست بود و وجدانم راحته. خوبیش این بود که خلبانهامون غرغرو نبودن.
با دکتر خنگ هندی هم دعوام شد تقریبا. احمق نمیفهمید به آدمی که 6 روزه غذا نخورده و هزار جوردرد و مرض داره، بیسکوییت نمیدن ...
خدایا! دمت گرم، چی آفریدی واقعا!
پ.ن. آخر پروازیه مسافر اومده میگه، آخی، چه خسته ای. خوب برو بخواب یه کم. خنده م گرفت خواب از سرم پرید
پ.ن.2. تا اعماق وجودم درد میکنه. دلم میخواد 4-5 تا قرص بخورم و مدت مدیدی بدون خواب دیدن بخوابم
No comments:
Post a Comment