سه شنبه آخرشب بود. از پرواز نکبت اسکندریه برگشته بودم. خسته و کم طاقت برای شنیدن صداش. هنوز لباسام رو عوض نکرده بودم که زنگ زدم. و خبرهای خوبی منتظرم نبود. پیشنهاد نهایی شون رو براش فرستاده بودن. جریان رو بهم گفت و پرسید خوب، چی میگی؟ ازنظر منطقی منظورمه...
یادمه که کنار درهال نشستم روی زمین. یادمه که سعی کردم خیلی منطقی برخورد کنم، خارج از مسایل احساسی! گفتم منطقیش اینه که قبول کنی. نمیدونم انتظار داشت چه جوابی بشنوه، هیچ وقت نپرسیدم. یادمه که تا یک ساعت همونجا نشسته بودم هنوز و فکر میکردم منطق چیه و کی بود که با صدای من همچین جوابی داد. و البته که هنوزواقعا باور نکرده بودم چه اتفاقی داره میفته. هنوز فکر میکردم شاید یه معجزه ای بشه...
اینا رو نگفتم که ذکر مصیبت خونده باشم. اینا رو نگفتم که بگم هی نشستم فکر میکنم چی شد چی نشد. نه. اتفاقا این دفعه اصلا بحث فکر کردن درکار نبود. این جریان یه دفعه همینجوری به ذهنم رسید. خواستم بگم وقتی ازتون سوال میکنن همیشه منتظر جواب نیستن. گاهی سوال کردن صرفا یه روش خبر دادن ه. تصمیم قبلا گرفته شده و " شما چی دوست دارین" صرفا تعارفی ست جهت خالی نبودن عریضه.
خنده م گرفت که چقدر خودم رو جدی گرفته بودم که مثلا مشورت کرده با من (به تو چه آخه! زندگی یکی دیگه ست). شایدم اون موقع طبیعی بود، آدم گاهی وقایع رو اون طوری که دوست داره باشن، تصور میکنه. اینجوری دردش کمتره لابد.
همین دیگه. من خنده م گرفت، گفتم بنویسمش، دورهم یه کم بخندیم...
اینا رو بیخیال حالا، دیروز روز جهانی مهاجرت بود ظاهرا...
احتمالا باید تبریک بگیم به خانه به دوشان عزیز
8 comments:
آدمهایی که برای هم مهم اند اصولا باید با هم حرف بزنن و نظر هم رو بپرسن.
خان جونم گفته ها، از خودم نمیگم
خان جونت گل گفته.ولی گاهی فقط به هم اطلاع میدن. شاید همین کافیه به نظرشون. شایدم من مازوخیست شدم!
تو رو باید بفرستند بازپروری. دیگه دست خودت نیست :ي
بازپروری عالی بود
می دونی که عااااااااااااالییییییییییییی مینویسی. خسته نمی شم از خوندن نوشته هات هیچ وقت:*
مچکرم. لطف داری و حوصله فراوان البته
salam
in nashenas jedan rast mige
va hagh ba toe bishtare vaghta faghat baraye etela resanie
vaghti nazareto migi hamishe pashimoon mihi
daghighan manam hase u ra dashtam vaghti...
نوشین جان مرسی و متاسفم که تو هم این حس رو تجربه کردی
Post a Comment