یکی از کارهایی که اینجا حتما باید بکنم اینه که برم تاب بازی.
تورنتو پارک زیاد داره انگار، باید ببینم کدومشون وسایل بازی دارن.
یکی از بهترین خاطرات بچگیم تاب بازی های پارک نیاوران ه.
و البته تاب بازی هم یکی از همون ممنوعیتهای مسخره مملکت گل و بلبل بود!
یه کلاس کنکوری میرفتیمم تابستون 77 یا 78 توی سیدخندان بود. صبحها که زود میرسیدیم میرفتیم یه پارک خیلی کوچیک دنج و شیک و پیکی که نزدیک اونجا بود. بالای یه اتوبانی بود انگار و نزدیک یک آسایشگاه خصوصی سالمندان یا معلولین ذهنی یا همچین چیزی. کلی تاب و وسایل بازی داشت و سبز و پر گل و خرم بود. پرنده هم پر نمیزد اونجا. هربارمیرفتیم تاب سوار بشیم باغبونش پیداش میشد و داد و دعوا که بیاین پایین، این مال بچه هاست، میافته و شما سنگین هستین!!!! بچه کجا بود اونجا اصلا! بعدش هم نوجوون 17 ساله وزن داره لامصب؟! یه مشت موجود استخونی بودیم همه مون. خوب ما که عقلمون میرسید که اون زنجیر و بند و بساط تحمل 45 کیلو رو داره، ولی زورمون که به اون یارو نمیرسید که...
بارها و بارها پیش اومد که در پارکها و جاهای مختلف الکی ما رو پیاده کردن از تاب که : این مال بچه هاست، می افته! اینم یه چیزی بود تو مایه های : تو چمن نرید، خراب میشه!
اینجوریه که ما همه شدیم یه مشت آدم عقده ای با مشکلات روانی عدیده که فقط شدت بروزش یه کم فرق داره و به شدت هم مبتلا به خودسانسوری هستیم. هرچی میخوایم بگیم سه بار پس و پیشش میکنیم و هرچی مینویسیم چهاربار ادیت میکنیم.
هرکاری خواستیم بکنیم جواب جامعه " نه" بود. بعد وقتی میریم توی یه جامعه درست و حسابی متمدن میگیم : چقدر مردم خوش اخلاقن، چقدر آروم هستن... خوب اینا مثل آدم زندگی کردن. هر وقت دلشون خواسته داد زدن، هر وقت دلشون خواسته بلند خندیدن، هروقت دلشون خواسته گریه کردن، هر وقت دلشون خواسته لباساشون رو درآوردن، هر جور دلشون خواسته لباس پوشیدن، هر وقت دلشون خواسته سکس داشتن، با هرکس دوست داشتن حرف زدن، هرجا دلشون خواسته دویدن... ما برای تک تک کارهای ابتدایی و پیش افتاده ای که یه جای معمولی بهش فکر هم نمیکنن حتی، استاندارد و باید نباید داشتیم. از جوراب رنگی پوشیدن توی دبستان بگیر تا تاب بازی کردن و توی خیابون راه رفتن و عینک آفتابی زدن و تصمیم گرفتن برای اینکه چه برنامه ای حق داری توی خونه ت نگاه کنی یا نه... (حالا نیاین بگین عینک آفتابی کی ممنوع بوده! بعله بوده، سالهای 60 و ماجراهای شلوار جین و ممنوعیت عینک آفتابی و خیلی چیزای دیگه توی دانشگاهها (!) )
همینجوریه که مردم کلا اعصاب ندارن و همه دچار ناهنجاریهای متعدد هستن و باهم نمیسازن و دائم دارن به هم میپرن.
واقعیت اینه که ما هیچ وقت کاملا روحمون سالم و آروم نمیشه دیگه . فقط میتونیم کنترلش کنیم و هی پانسمانش رو عوض کنیم.
به قول مانی، جامعه رو آدمهای معمولی و طبقه متوسطش میسازن نه دانشمندا و نوابغ. برای اینه که کانادا اینجوریه و ایران اونجوری. جامعه ای که تشکیل شده از 70 میلیون آدم با روح زخمی و بیمار، معلومه که نمیتونه جای سالم و خوشایندی باشه.
اگر اون نگهبان پارک میذاشت من تاب سوار بشم، الان انقدر عقده ای نشده بودم که یه پست طولانی بذارم و مخ مردم رو بخورم. بعله...
2 comments:
اي شقايق ما جماعت دردمون از خودمون :(
دقیقا شادی، دقیقا...
Post a Comment