همیشه پازل دوست داشتم. بچه که بودم مامان زیاد برام میگرفت. بیشتر جغرافی بود و استانها و نقشه جهان و این جور چیزها. از این که کم کم میذاشتمشون کنار هم و آخرش یه تصویر کلی ازش درمیومد خوشم میومد.
حالا هم با زندگی پازل بازی میکنم. اتفاقات مختلف رو میچینم کنار هم تا یه تصویر کامل درست بشه.
گاهی خیلی طول میکشه، سه سال مثلا. طول کشید چون طفره میرفتم از درست کردنش. پازل سختی هم نبود، ولی شکلی که آخرش درست میشد رو دوست نداشتم. دلم میخواست همون تصویر نسبتا خوبی که توی ذهنم دارم باقی بمونه. ولی بالاخره درستش کردم و شکل واقعیش رو دیدم و گذاشتمش توی پلاستیک و رفت ته صندوق.
گاهی هم سریع درست میشه. چند هفته بیشتر طول نمیکشه. تکه هاش هم بزرگ بزرگ و مشخص هستن. اصلا داد میزنن که جاشون کجاست. فقط کافیه مخصوصا نندازیشون زیر کمد و گم و گورشون نکنی. باید بچینیشون کنار هم و خوب به اون تصویری که درست شده نگاه کنی، با دقت و طولانی. جوری که هیچ وقت یادت نره شکلش. اگر اون تصویر قشنگی که تو توی ذهنت داشتی درنیومده، تقصیر کسی نیست. اشتباه خودته. همون تکه های اولش رو که دیدی باید بقیه ش رو حدس میزدی. آدم هم انقدر خنگ آخه؟!
حالا زودتر برش دار بذارش ته صندوق. معجزه ای درکار نیست. دور این بازیها رو هم خط بکش. باز سه سال دیگه خرابکاری هات رو تکرارنکنی!
کاش میشد خودم برم بشینم توی صندوق و درش رو ببندم اصلا.
پ.ن. دلم میخواد دوتا دیازپام بخورم و 15 ساعت بخوابم. بدون خواب دیدن، بدون بیدار شدن هریک ساعت یه بار. چرا اینجا نمیشه دارو گرفت؟ چرا از ایران دیازپام نیاوردم...
پ.ن. 2. این پست ده بار ادیت شده که احیانا اگر لبه هاش تیزه یه کم صیقل بخورن. قرار نبود خشن باشه. امیدوارم که نباشه. احساساتم خیلی قر و قاطیه فعلا. کنترلشون راحت نیست. مغزم درد میکنه
No comments:
Post a Comment