دیشب خواب دیدم رفتم اکباتان. با بنز یه خانومی (که نمیدونم کی بود!) رفته بودم توی C2 که یه کاری براش انجام بدم. بعد اونجا یکی مرده بود گویا، انداختنش گردن من! هی من بهشون میگفتم بابا من اصلا نمیدونم کی بوده این آدم، همین الان اومدم اینجا، جریان چیه کلا؟!!! ولی خوب نهایتا متهم شدم به قتل عمد و اعدام! اون خانومه صاحب ماشین هم بر علیه من شهادت داده بود.
بعد فقط با خونسردی برگشتم گفتم: ولی من نکشتمش ها، من تازه اومدم اینجا، دارید اشتباه میکنید. اونا هم گفتن: نخیر، حکم عوض نمیشه. منم خیلی خونسرد گفتم باعشه...
به همین راحتی قبول کردم که بمیرم، عدم دلبستگی تا این حد ینی...تحت تاثیر قرار گرفتم اصن یه وضی! خوشم اومد از این عدم تعلق. کاش از آدمها هم به همین راحتی بتونم بگذرم.
پ.ن. اینم برای اینکه خیلی هوس ایران رفتن کرده بودم! خوبت شد حالا؟
No comments:
Post a Comment