شبهای دور:
چشمها بگشودن
حَظّی از روی چو ماهَت بردن
و به رویا رفتن
دنیای این روزای من:
دست را بگشودن
تخت را کاویدن
حسرت عطر تنت را بُردن
چشمها را بستن
و تقلای به خواب برگشتن
دورها کابوسی ست، که مرا می دزدد
پ.ن. تا هستی کابوسی نیست که پناهنده ات شوم
نبودنت هرلحظه کابوس است و گریزی نیست
No comments:
Post a Comment