Friday, October 15, 2010

639. همه چی آرومه










در شهر(ک) Arpajon به سر می برم. اینجا همه جا سکوت زیبای پاییزی برقرار است مثل دیسکاوری گاردنز (توی خونه البته). صبح که بیدار شدم اول چندتا عکس از منظره پشت پنجره اتاق گرفتم بعدش رفتم صورتم رو بشورم. دور و بر خونه حس شهرکهای شمال رو داره.
قبل از ظهر با خانوم خونه رفتیم جمعه بازار، خیلی باحال بود. زندگی در خیابونهای سنگی و باریک و پیاده روهای باریکتر به طرز قشنگی جریان داره. هوا ابری، نسبتا سرد و بسیار خوش بو و تازه بود. من هم هی مثل ندید بدیدها تند تند و عمیق نفس می کشیدم. نکته جالب اینه که همه آدمها یا بچه کوچولو همراهشون بود یا سگ! این فرانسویها خیلی بچه دارن. تمام شهر هم سربالایی سرپایینیه. و حس شمیران و اونجا ها رو داشت و کلی یاد بچگی هام افتادم.
چندتا کانال آب دیدم، صدای جریان آب و خش خش برگهای پاییزی روح آدم رو جلا میده و البته صدای پای خودمون توی کوچه های ساکت و خلوت هم باحال بود. همه جا گل هست. ماشین هم زیاد بود و تقریبا همه شون هم کوچولو. نهار هم در یک رستوران هندی خوردیم (من نمیدونستم جریان چیه، بعد هم که فهمیدم زشت بود غر بزنم ولی خداییش هم شیک و تمییزبود هم غذاش خوب بود هم شرابش هم قهوه ش) و البته دیدن هندیهایی که فرانسوی حرف میزنن حس های آدم رو قاطی میکنه (یه چیزی تو مایه های اینکه براد پیت براتون شعر حافظ بخونه با لهجه سلیس فارسی!) خلاصه که یک عالمه راه رفتیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم، این خانوم بیچاره هی سعی میکرد من رو بفهمه من هم انقدر تمرکز کردم که فرانسه حرف بزنم که کلی کالری سوزوندم فکر کنم... کلیسا هم رفتم که خوب طبعا خیلی قشنگ بود. ولی بهترین قسمت ماجرا قبرستونش بود.
کلی گشتیم تا در ورودیش رو پیدا کردیم، جای نسبتا مرتفعی بود و انقدر گلهای تازه و زیبا روی قبرها بود که انگار اونجا نمایشگاهه مثلا. قبرها خیلی قشنگ بودن و بیشترشون هم خانوادگی و چند طبقه بودن. من زیاد با این یکی موافق نیستم. یه عمر همشون باهم زندگی کردن، دیگه اون موقع وقت آشنا شدن با آدمهای جدیده ( نه که من در همین دوران زندگی چقدر هنرمندم که با آدمهای جدید آشنا بشم!). گفتم اینجا انقدر قشنگه که آدم هوس میکنه بمیره، خانومه بیچاره جا خورد. (من بچه بودم از روی قبرستونهایی که توی فیلمها دیده بودم، به ماما اینا میگفتم وقتی مردم من رو ببرین خارج خاک کنید، از اول سلیقه م خوب بود)

مانی راست میگفت که اروپا پاییزش قشنگه. رنگهای درختها من رو دیوونه کرد رسما...


No comments: