امروز بدون نقشه و هیچ ذهنیت قبلی با اعتماد به نفس (احمقانه) فراوان راه افتادم رفتم شهر بروژ. خودم و دوربینم و کوله پشتی با مقادیر متنابهی لباس( به زور راه میرفتم تقریبا). هوا برخلاف پیش بینیهای اعلام شده خوب بود خوشبختانه. توی ایستگاه قطار که پیاده شدم یادم افتاد که حتی نمیدونم از کدوم درش باید برم بیرون. میخواستم از همون ایستگاه یه نخ ببندم یه جایی که اقلا بتونم بعدا راه ایستگاه رو پیدا کنم! هیچ ایده ای از اسامی هم نداشتم. لپ تاپ هم که همراهم بود و فایده نداشت چون اینترنت نبود جایی. خلاصه راه افتادم و هی از این ور به اون ور. شهر خیلی کوچیکه البته ولی بازم باید اقلا حدودی یه چیزایی بدونی. آخرش هی پلکیدم و یه دو سه باری نزدیک بود برم زیر دوچرخه و هی این بچه مدرسه ایها به من و کُلاهم خندیدن (خیلی خیلی سرد نبود ولی باد بود خوب). آخرش رسیدم به مغازه ها و یه کتاب راهنما خریدم و ظاهرا همونجا یکی از جاهای مهم شهر بود. دیگه راه افتادم دنبال یه سری آدم دوربین به دست که توریست بودن. رفتم قایق سواری در رودخونه و از توی قایق همه جاش رو دیدیم. اینجا ظاهرا یکی از شهرهای معروف برای ماه عسل هستش و امروز هم میشد کم و بیش این رو دید و من اون وسط وصله ناجوری بودم!
خوشبختانه در راه برگشت هم یه کم بیشتر گم نشدم که اون هم خوب بود و یه رودخونه قشنگ دیگه رو هم اتفاقی پیدا کردم. بعدشم راه افتاده دنبال اونایی که چمدون داشتن، حدس زدم که دارن میرن ایستگاه و درست هم بود.
ولی از من واقعا بعید بود اینهمه فی البداهه عمل کردن. دیگه تکرارش نمیکنم. اولش حالم گرفته شد واقعا.
وقتی رسیدم این شهر خودم حال نداشتم پیاده بشم و بیام خونه.سرد بود و گرسنه م بود و پام درد میکرد و راه به نظرم تموم نشدنی بود. این پاها رو دیگه باید بندازم دور کم کم. داغون شدن رفت.
خیلی کمدی بودم امروز در مجموع
No comments:
Post a Comment