از دیشب که رسیدم اینجا اومدم منزل دختر عمه و همچنان لنگر انداختم و پا نمی شم برم چمدون لعنتی رو باز کنم و خونه رو سروسامون بدم و آماده بشم برای شروع مجدد حمالی (بلانسبت شما). دیروز پروسه فرودگاه و پرواز خیلی خسته کننده بود وسرویس دهی هواپیما هم خیلی خوب نبود و جای من هم خوب نبود و صف کنترل ویزا هم خیلی طول کشید و دیگه رسیدم خونه داشت گریه م میگرفت از خستگی و پا درد و کمر درد. یه 10 ساعتی خوابیدم که خیلی کیفیت نداشت ولی کمیتش خوب بود اقلا.
اینجا همچنان هوا 30 درجه ست و کمی هم شرجی. شاید بد نباشه یه دریا برم که اون سرما ازتنم دربیاد، اگه تنبلی بزاره.
واقعیتش اینه که زندگی در امارات متحده عربی و کلا کشورهای خلیج تا حد زیادی ساده ست، گرونه ولی سخت نیست واقعا. همه جا تمیزه، customer service در بیشتر جاها خوبه و امنیتش هم نسبتا خوبه (همه جا پلیس مخفی هست) و دقیقا به همین دلیل زندگی واقعی نیست. همه چی مثل ماکت هستش. ولی در اروپا، امریکا یا حتی ایران هم، زندگی واقعیه. آدمها در حال بدو بدو هستن دایم. توی متروهای پاریس مردم با کالسکه بچه و چمدون و کیسه های خرید و... این پله های تمام نشدنی رو بالا پایین می رفتن و عین خیالشون هم نبود که چرا با اینهمه مالیاتی که میدن پله برقی یا آسانسور نیست(اون وقت بخاطر دوسال عقب افتادن سن بازنشستگی دنیا رو ریختن به هم! نه که خیلی هم کار میکنن). دزد در مترو زیاده و همش باید مواظب لوازمت باشی. تازه الان سرد بود، طبعا در گرمای تابستون بد بو هم هست. من به عنوان توریست میگشتم، حالا یه مترو رو هم از دست میدادم اتفاق خاصی نمی افتاد (خوشبختانه اعتصابات دامن من رو نگرفت وبرنامه متروها مختل نشد و سریع میومدن) ولی آدمهایی که اونجا زندگی میکنن و باید 7:30 صبح بیان بیرون از خونه و ساعت 7-8 شب توی متروو ایستگاههای قطار هستن که برن خونه هاشون همین رو به عنوان زندگی پذیرفتن و به نظر ناراضی هم نبودن. استفاده از ماشین شخصی که طبعا به دلیل ترافیک وحشتناک و گرونی بنزین و نبود جای پارک ممکن نیست. و البته آخر هفته شون هم همه میرن بیرون و خرید وگشت و گذار. شنبه ها همه مغازه ها باز هستن چون روزهای دیگه همه ساعت 7 شب تعطیل می کنن. من نمیدونم اینا کی وقت می کنن خرید کنن! یکشنبه ها مغازه ها تعطیلن و کافه و بار و رستوران بازن فقط. Customer service در پاریس واقعا معنا نداشت. همین قدر که نمیزدن توی گوش مشتری باید خدا رو هم شکر میکردی! بلژیک از این نظر یه کم بهتر بود و اقلا مثل آدم حرف میزدن باهات و لبخند هم میزدن.
پیاده روها پهن بود و پرسه زدن در خیابون مثل تهران سخت نبود که باید ویراژ بزنی که به مردم نخوری! انقدر که من توی پاریس گشتم و راه رفتم و همه جا سرک کشیدم، توی تهران نگشتم. ولی اونجا واقعا ساده تر بود.
اینا رو قبلا هم می دونستم ولی این دفعه دیگه واقعا دیدم و حس کردم. تجربه خوبی بود برای آماده شدن برای کانادا. زندگی دانشجویی و بدبختی و سرما و بدو بدو برای مترو و یخ زدن در انتظار اتوبوس! طبعا متروی تورونتو در حد پاریس کامل و قدم به قدم نیست و مشکلات خودش رو داره. دیدن آدمهایی که سختی کشیدن و می کشن و دارن زندگیشون رو تیکه تیکه میسازن یا ساختن، یه کم آدم رو هل میده که یه حرکتی بکنه بالاخره. البته سرمای 1 درجه اروپا کجا و -25 درجه کانادا کجا ! اونجا که من نزدیک 1.5 کیلو لباس می پوشیدم هر روز. کانادا نمیدونم چه خواهم کرد. دیگه تو این سن و سال آدم عادت نمیکنه...
No comments:
Post a Comment