امروز بالاخره اومدم خونه خودم. شب باید برم سرکار
نگرانش بودم، ولی دلم براش تنگ نشده بود فکر کنم، نمیدونم.
ولی دلم برای گلدونها تنگ شده بود. طفلکیها جون نمیگیرن. فکر کنم خاکشون جونور زده و ریشه شون رو میخوره. دلم کباب میشه نگاهشون میکنم.
تخت خودم،بالش خودم، روبالشی خودت...ببینم بالاخره میتونم یه دو سه ساعتی راحت بخوابم
No comments:
Post a Comment