Saturday, March 05, 2011

892.



وقتی دستم تا بازو بی حس میشه - جوری که دیگه با ماساژ دادن یا بالا نگه داشتن هم خوب نمیشه - اون وقت میفهمم که باید کامپیوتر رو خاموش کنم و برم بخوابم دیگه، درواقع کار دیگه ای هم از دستم برنمیاد اینجور وقتا!


روز خوبی بود ظاهرا. همه کلی لطف داشتن. خوش گذشت.
میدونستم که خبری ازش نمیشه، پارسال هم یه جورایی کارهایی داشت که باعث میشد در تماس بمونه وگرنه همون پارسال هم زنگی نمیزد و تبریکی نمی گفت. نمیدونم یادش نبود واقعا، یا یادش بود ولی نخواست به روی خودش بیاره یا چی. نمیخوام هم بهش فکر کنم یا تحلیلش کنم. مهم نیست واقعا. دلم تنگ شد برای اون روز و خاطره خوبی که باهم داشتیم ولی دیگه مهم نیست. حالا گیرم که من هی کراس فینگر کنم و آرزو کنم و شمع فوت کنم...
شمع که هیچ، آتیش سر دکل چاه نفت رو هم که فوت کنم فایده ای نداره و اهمیتی نیز هم.


No comments: