باز شب سفره و من دلشوره و استرس گرفتم. یه چمدون تموم شد و یکی دیگه مونده. خوابم میاد و اگه از بیخوابی بمیرم کاملا حقمه از بس که مثل آدم برنامه ریزی نمیکنم از وقتم استفاده کنم. رفتم از یخچال یه چیزی بردارم که چشمم افتاد به سنجد و سماقهایی که دوسال پیش برای سفره هفت سین ها مون گرفته بودم. باز یاد اون عید کذایی افتادم و سوءتفاهم های قبلش (سوءتفاهم؟!) و سال تحویل خوبش. یادم افتاد که نوروز تعطیله و حتما میره جایی سفر. و هی با خودم تکرار کردم "به تو مربوط نیست، به تو مربوط نیست، به تو مربوط نیست"... به من اصلا مربوط نیست که یک سال پیش این موقع خبر داد که بعد از عید میاد. به من مربوط نیست که بعدش گفت بازم سر میزنه و رفت که رفت که رفت. به من مربوط نیست که ماشینه باطریش خوابیده. به من مربوط نیست که... هیچی به من مربوط نیست. الان فقط مهم اینه که چمدونا بسته بشه و من بتونم اقلا دوساعت بخوابم و سعی کنم این دو هفته آدم باشم و خوش اخلاق باشم. اصلا همه چی خیلی هم خوبه. عروسی داریم. خواهرام از قطب شمال و این بیابون بغلی دارن میان بالاخره میبینمشون. خیلی هم خوشحالم. جای هیچ کس هم هیچ جا خالی نیست.
این آهنگ BELLE رو گذاشتم روی تکرار و هی گوش میدم بلکه استرسم کم بشه... درست میشه. امشب هم میگذره و فردا شب این موقع داریم با دوستام تو سر و کله هم میزنیم. همه چی خیلی خوبه. منم بزرگ شدم. عوض شدم. محکم شدم. کاش آدم هم بشم.
No comments:
Post a Comment