اینم از این. مراسمی که دوماه براش در تدارکات بودیم تموم شد، خیلی هم زود تموم شد. فیلمبردار و ارکستر گند زدن به شور و حالمون. همش مجبور بودیم خودمون الکی شلوغ کنیم. آخرش هم با صداهای نسبتا گرفته و عضلات پای کاملا گرفته به این نتیجه رسیدیم که به اندازه لازم و کافی نتونستیم تخلیه بشیم! خوب بود در مجموع...
یک سری از مهمونها امروز رفتن و یه سری هم فردا میرن. بنده میمونم و حوضم و خواهرم که از قطب شمال اومده و انقدر من این چند روز غر زدم که حسابی حوصله ش رو سر بردم! خیلی بداخلاق بودم باید قرصهام رو میاوردم، گند زدم بسکه عادت به جمع ندارم!
میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست. امیدوارم راست بگن. فعلا که با عروسی شروع کردیم، امیدوارم تا آخرش خبرهای خوب باشه.
پ.ن. وقتی هی جلوی خودت رو میگیری که دربارش سوال نکنی. چطوره، چکار میکنه، کجاست،... به تو چه؟! مگه اون حال تو رو میپرسه؟ برای چی بپرسه اصلا؟!!
No comments:
Post a Comment