تا اینجای ماجرا فهمیدم که محله مون خیلی باکلاسه. و فهمیدم که زندگی در دوبی باعث شده مهارتهای زندگی اجتماعی، مثلا از خیابون رد شدن!!، رو از دست بدم. کلا تصویر عبور از خط عابر پیاده خیلی برام مفهوم جدیدی بود. وقتی از چهار راه رد شدم احساس پیروزی و موفقیت میکردم! حالا امروز هم میرم بیرون، یه طرف دیگه. باید تمرین کنم اسم خیابونها رو یاد بگیرم، من حافظه ی اسمی خیلی خوبی ندارم.
دیروز هوا خوب بود ولی گوش و دماغم یخ زد. امروز باید یه کم مجهزتر برم. آخه خودشون خیلی معمولی لباس می پوشن، خجالت میکشم زیاد سر و کله م رو بپوشونم. بعد هی فکر میکنم خیلی زیاد خودم رو بسته بندی نکنم که عادت کنم به هوا، وگرنه دوماه دیگه رسما باید خونه نشین بشم. هنوز هوا خوبه، در حد 6-7 درجه. باد هم نیست خوشبختانه.
سعی میکنم هر روز خودم رو مجبور کنم برم بیرون که با دور و بر آشنا بشم و یه هوایی هم بهم بخوره شاید عادت کنم تا حدی اقلا.
دیروز موقع بیرون رفتن و برگشتن توی لابی ساختمون گم شدم!
پ.ن. خوشبختانه مشکل جت لاگ نداشتم، دوستام عقیده دارن که دلیلش اینه که من قبلا هم به ساعت کانادا تنظیم بودم بسکه هی بیدار بودم! شب اول کلی بیخوابی داشتم و خسته بودم و به موقع خوابیدم و تنظیم شدم دیگه کامل.
No comments:
Post a Comment