دیشب من خواب بودم نفهمیدم این حافظ چی گفت... این بلا هم فهمیده من اومدم خارج، کریسمس رو بهم تبریک گفته!
امروز رفتم خرید، آن لاین یه مال پیدا کردم و رفتم که "پارکا" بخرم. پارکا به این مانتوهایی میگن که توش " پَر" هستش (اغلب اردک) و بنابراین خیلی گرم و خیلی سبک هستن(کوتاه، متوسط و بلند). اکثر آدمها از اینا میپوشن (مخصوصا برای اون سرمای اصلی و بوران خیلی خوبه). تا جاییکه من فهمیدم جوونها خیلی علاقه ای به پوشیدنش ندارن، ولی از اونجایی که من وقتی سردمه هیچی دیگه برام مهم نیست و کلا هم آلامُد و شیک و پیک نیستم و اصلا سن و سالی از من گذشته، با جدیت عزمم رو جزم کردم که یکی از این پارکاها بگیرم بلکه اعتماد به نفسم یه کم بیشتر بشه درمورد بیرون رفتن.
اولا این shopping center بسیار بزرگ بود و اصلا ایستگاه مترو توی خود مال بود. بعدش هم خیلی شلوغ بود، چون همه جا حراجه این روزا و ملت همش دارن برای هم کادو میخرن. خیلی هم تزیینش کرده بودن برای کریسمس و خیلی خیلی هم گرم بود. با اینکه پالتوم رو درآوردم ولی داشتم خفه میشدم (مثل دوبی که توی پاساژها یخ میزدم! تعادل ندارن اصلا) همچین با بی میلی و تمسخر شروع به نگاه کردن کردم (خوب من از یکی از بزرگترین مراکز خرید دنیا اومدم-دوبی-) بعد کم کم دیدم که نخیر، اینجا خیلی بهتره و چیزهای قشنگتری دارن. حراجها هم به نظر خوب میومد. البته من هنوز درک درستی از قیمتهای اینجا ندارم و هی یادم میرفت که مالیات هم داره (خیلی زور داره به خدا). از اول قیمت با مالیاتش رو بزنن که آدم اینجوری شوکه نشه! هی قیمتها رو به درهم و تومن تبدیل میکردم (تومن چرا حالا؟!!).
دیشب از توی اینترنت مدلهای پارکا و فروشگاه ها رو درآورده بودم و با اعتماد به نفس رفتم که بگیرمش دیگه. اولا که کلــــــــــــــی باید توی هر فروشگاه میگشتم تا قسمت پالتو و کاپشن ها رو پیدا کنم، بعدش هم به هر کدوم که میگفتم پارکا میخوام، یه جوری نگام میکردن انگار دارم روسی حرف میزنم مثلا! میگفتن پارکا چیه؟! بعد تازه باید براشون توضیح میدادم. خلاصه که اون مدلهایی که من پسندیده بودم در اون فروشگاهی که پیدا کرده بودم، اصلا سایز کوچیک نمونده بود ازشون. آخرش هم بعد از ساعتها پرسه زدن و سردرد بدی که گرفتم توی "منگو" بالاخره یه چیزی کاملا متفاوت با تصوراتم پیدا کردم و گرفتم. میخواستم همین امروز دیگه قال قضیه رو بکنم، به اندازه کافی وقت تلف کرده بودم دیگه. همه راهها همچنان به زارا و منگو و اچ اند ام ختم میشه! زارا لامصب که حراج هم نبود.
بدترین قسمت خرید کردن اینجا اینه که باید کت و پالتوت رو دربیاری تا وارد پاساژ میشی و اون وقت با این همه بند و بساط توی دستت خرید کنی و پرو کنی! از کت و کول افتادم. خوبه که من فقط همین رو میخواستم بگیرم، صف اتاق پرو ها خودشون داستانی بود. خوشحالم که همه خریدها رو دوبی انجام دادم، بسیار تصمیم عاقلانه ای بود.
پ.ن. هربار سوار اتوبوس میشم ناخودآگاه میرم به سمت عقب که قسمت خانومها بشینم! بعد وسط راه یادم میاد و با یه لبخند شنگولانه ای روی اولین صندلی خالی میشینم!
پ.ن.2. دوبی هم همیشه برای سال نو و کریسمس تزیین میکردن پاساژها رو، ولی همیشه به نظرم مصنوعی بود و حال و هوای کریسمس نداشت واقعا. اینجا قشنگ آدم احساسش میکنه.
No comments:
Post a Comment