الان دو هفته ست که اومدم. هنوز نمیدونم میخوام چی بخونم. هنوز هیچ غلطی نکردم.
چیزی به سی سالگی باقی نمونده و هر روز بیش از پیش حسرت عمر رفته ست و آینده نه چندان درخشانی که خیلی هم علاقه ای به دیدنش ندارم. کانادا رو هم دیدم دیگه. کار دیگه ای نیست که بخوام انجام بدم.
پ.ن. امروز ستی میگفت خیلی باحاله زندگیت انقدر تغییرات و هیجان داشته. گفتم: چه فایده؟ آخرش هم به هیچ جا نرسیدم. گفت: خوب رسیدی کانادا. گفتم: همه آخرش میرسن کانادا، تازه با دست پُر...
کانادا هم همین من یکی رو کم داشت فقط!
No comments:
Post a Comment