Thursday, January 10, 2013

3263. Sometimes I want to get disappeared ...


یه برنامه ای بنویسن که روز از بعد ازظهر شروع بشه
بیدار شدن خیلی حس بدیه. همه اتفاقات دوست نداشتنی تازه ن وقتی که بیدار میشم.
یه فیلمی بود که دختره آلزایمر گرفته بود و هیچی یادش نمی اومد. بعد شوهرش براش یه فیلم درست کرده بود که همه اتفاقات زندگیشون رو خیلی کلی نشون میداد. صبح ها که بیدار میشد اول اون رو میدید تا یادش میومد کی ه و این آدمها خونواده ش هستن.
کاش منم همونجوری میشدم، یه بخشی از ذهنم پاک میشد کلا. بدون هیچ فیلمی.
پ.ن. اینکه صبح ها انقدر موودت بد باشه اصلا نشونه خوبی نیست. یکی از نشانه های افسردگیه. البته فقط یکی از نشانه هاشه.
دلم میخواد برم زیر پتو قایم بشم. تمام روز رو بخوابم اصن. فیلم بازی کردن سخته. بلد نیستم...
پ.ن.2. برای یه صبحانه درست کردن بیست و پنج تا کامنت دریافت کردم! آشپزخونه اُپن واقعا ایده مزخرفیه.
با حالت تهوع و بی اشتهایی نمیدونم صبحانه برای چی درست کردم اصلا! میگم مغزم تعطیل شده...







No comments: