Tuesday, August 10, 2010

473. رفته بودم یخ بیارم






برگشتم. خسته و کوفته و غمگین
چقدر این برگشتنها رو دوست ندارم
دفعه قبلی که از تهران برگشتم تو فرداش میومدی

حالا...
دوباره برگشتم به همون خالی خودم
خیلی خستم
از بس که دیشب دیر خوابیدم
از بس که این فرودگاه چقدر دوره لعنتی
از بس که هلاک خواب بودم و این دوتا جغله بغل دستیم سرم رو بردن بسکه حرف مفت زدن
مُردم ، از بس که عادت ندارم مسافر باشم.
یکساعت و چهل و پنج دقیقه جون کندم از کلافگی و وراجیهای بی مزه اون پسرک نفهم و صندلی ناراحت و دلتنگی های که کم نمیشن و روز به روز هم بهشون اضافه میشه...


پسر کوچولویی که دیروز بند کفشش رو براش می بستم حالا جیک و پُک لپ تاپم رو بهم نشون میده.
دختر فسقلی مو فرفری که میذاشتمش روی سینه م تا با صدای نفسم خوابش ببره، حالا لباسهاش رو که براش کوچیک شدن آورده بود برای من!



وقتی یکی میاد برید استقبالش فرودگاه
ولی وقتی می خواد برگرده نرسونیدش
بزارید با تاکسی بره
شاید خواست توی راه با خیال راحت گریه کنه

خیلی خوب بود که خودم اومدم فرودگاه...




2 comments:

3tlite said...

من خیلی خوشبختم که آریا این رو خودش می‌دونه آلردی؟ و اجراش هم می‌کنه؟ و قبل از این که من متوجه اهمیتش بشم هم اجراش کرد برام‌؟

Joker said...

آره ستی. خیلی خوبه که خودش حواسش هست. همه چی رو که آدم نمی تونه بگه. خوشبختی. حالش رو ببر