هی یه چیزی یادم میاد و میگم: اِ، اینو بهش نگفتم، اِ، اونو بهش نشون ندادم... بعد اون یک اپسیلون بخش نسبتا هشیار مغزم پس گردنی میزنه که: بیدار شو بابا! نیومده بود تو رو ببینه یا حرفات رو بشنوه. تو نیم ساعت میخواستی جریان یه سال رو تعریف کنی آخه؟! همون قدرم که حرف زدی خیلی زیاده روی کردی تازه...
تا چند ساعتی هشیارم و حواسم جمعه، بعد دوباره چشمم میفته به یه چیزی و یه چیز دیگه یادم میاد و باز چرخه از اول!
تا چند ساعتی هشیارم و حواسم جمعه، بعد دوباره چشمم میفته به یه چیزی و یه چیز دیگه یادم میاد و باز چرخه از اول!