Tuesday, May 31, 2011

1006.




هی یه چیزی یادم میاد و میگم: اِ، اینو بهش نگفتم، اِ، اونو بهش نشون ندادم... بعد اون یک اپسیلون بخش نسبتا هشیار مغزم پس گردنی میزنه که: بیدار شو بابا! نیومده بود تو رو ببینه یا حرفات رو بشنوه. تو نیم ساعت میخواستی جریان یه سال رو تعریف کنی آخه؟! همون قدرم که حرف زدی خیلی زیاده روی کردی تازه...
تا چند ساعتی هشیارم و حواسم جمعه، بعد دوباره چشمم میفته به یه چیزی و یه چیز دیگه یادم میاد و باز چرخه از اول!



Monday, May 30, 2011

1005.




هرچی فکر میکنم میبینم تُف تو روشون که off های درخواستیم رو ندادن.
میخوام برم تهراااااااااااااااااااان... مخصوصا که پنجشنبه ش هم تعطیله انگار

پ.ن. عاقبت پا بر غرورم گذاشتم ایمیل زدم بهشون.
دستا بالا، دعا کنید...


1004. Emotional hijack





به نظرم تهدید به خود کشی مثل تهدید به هواپیما ربایی میمونه. کاش برای این هم چند تا دستورالعمل مشخص بود.
شیطونه میگه جواب مثبت بدم بهش، تا خودش به یه سال نکشیده بذاره در بره...
همین مونده بود خون بچه مردم بیفته گردنم!


پ.ن. اگه " نه" شنیدن از یه نسبتا غریبه جوابش خودکشی باشه پس من باید مینشستم زنده زنده خودم رو مثله میکردم لابد...



Sunday, May 29, 2011

1003.CHURET LAKE









اگه من بودم به جای بلاروس، میرفتم ایران با دوستان میرفتیم این دریاچه خفن مازندران
عجب مناظری، عجب انسانهای اکتیوی...
دوستای عزیزی که ایران هستین، دریابید این امکانات رو

پ.ن. میگم حکم این که آدم عکسهای مردم رو بی اجازه منتشر بکنه چیه؟ زشته؟
آخه عکاسش اصن نمیدونه من کی هستم که بخوام ازش اجازه بگیرم، بعد تو فیس بوکش ه، نمیشه لینک بدم. بعد خیلی خوبن عکساش، نمیشه گذشت. بعد نمیشه هم پیغام بدم بهش اجازه بگیرم، خیلی ضایع ست، اصن چی بگم مثلا؟! ایشالله که راضی باشه. قصدم خیره به قرعان. اگر احیانا تصادفا (احتمالش یک در میلیونه تقریبا!) کسی اینجا رو میخونه که عکاس اینا رو میشناسه و فکر میکنه ممکنه این کارم درست نباشه یا اون طرف خوشش نیاد، یه ندایی بده لطفا...



Saturday, May 28, 2011

1002. روز از نو روزی از نو




ترینینگ ها هم تموم شد بالاخره. دیروز هم که ترینینگ عملی بود تمرین های evacuation و آتیش و کلا وضعیت اضطراری و تمرینهای مربوط به سقوط در آب (خیلی آبش سرد بود، وقتی پریدم تو آب تا چند ثانیه داشتم جیغ میزدم!) و بعدش هم که security بود و کنترل و دست بند زدن مسافر دردسر ساز... لازم به ذکر است که پریدن از اون سرسره ی هواپیما اونقدرکه ممکنه به نظر بیاد کار راحتی نیست و خیلیا شل و پل میشن در این جریان. شنا کردن با جلیقه نجات هم که دیگه جدا مصیبته و سُر خوردن های متوالی در راستای تلاش مذبوحانه برای سوار شدن به قایق عظیم الجثه هم خیلی خنده دار نیست راستش. ولی کلا بدک نبود. کت و کولم هنوز درد میکنه...
یه قسمت هم داریم که باید بریم توی هواپیما و یه دوری توش بزنیم و درها رو درست باز و بسته کنیم (بیشتر برای خلبانها خوبه، وگرنه ما که هر روز کارمون همینه، ولی قانونه دیگه، کاریش نمیشه کرد). بعد برای این کار باید کارت مخصوص برامون بگیرن از فرودگاه، بعد چون من ایرانی هستم، به بنده کارت ندادن از طرف قسمت سکیوریتی فرودگاه! یعنی هر روز که با یونیفرم میریم به قصد خر حمالی، اشکالی نداره. ولی این دفعه که (بازم با یونیفرم) داریم میریم برای کلاس، اونم توی هواپیمای خاموش بی سرنشین، خطرناکیم و نمیشه بریم. خواستم بگم تا این حد قضیه خر تو خره. پارسال هم چندماهی همینطور بود ولی به من که رسید حل شده بود. البته بنده همچین مشتاق هم نبودم توی اون گرمای 40 درجه برم توی هواپیمای خاموش بدون کولر خفه بشم.
از امروز دوباره پرواز و البته زیاد هم پرواز ندارم. هفته گذشته که کلا یه پرواز بود و بقیه ش off و کلاس. این هفته هم باز دوتا پرواز و off و یه روز کلاسی که هفته پیش نتونستم برم! برای ماه دیگه هم 4 روز off درخواست کرده بودم که برم ایران، ندادن احمقها. میخواستم مامان رو ببرم ارومیه یا گرجستان خیر سرم... زیاد پرواز ندارم این ماه هم ولی تعطیلاتم رو طوری ندادن که بشه جایی برم! پول هم که در نمیاد و این طبعا خوب نیست البته.






Friday, May 27, 2011

هزار و یک شب من...





Sometimes you have to bite to get the role
Being soft and sweet is being loser


Black Swan خیلی فیلم مناسبی نیست که شب ببینیش و بعدشم تنهایی بخوابی
فیلمِ یک ذره هیجان انگیزهم حتی عادت ندارم ببینم، الان میترسم برم بخوابم نسبتا!
خرس گنده...



Thursday, May 26, 2011

1000.




وقتی که دلت تنگ میشه و الکی زنگ میزنی به موبایل خاموش
و در نهایت ناباوری زنگ میخوره و در نهایت بلاهت قطع میکنی فوری!

احمقها مسافری رو که کارت پرواز گرفته و بارش رو هم تحویل داده، جا گذاشتن! حالا هی پولاتون رو حروم کنید بلیت "اتحاد" بخرید.
یک روز تمام در فرودگاه... چی کشیده طفلک! چند روز خواست بره سفر مثلا، یه روز و نیمه ش هم اینجوری پرید.

پ.ن. مسلما نگفتم که زنگ زدم چون دلم تنگ شده بود، گفتم زنگ زدم که بشنوم The mobile phone is switched off
پ.ن.2. جا موندن غمگینه. فرقی نداره یکی جات بذاره بره، یا اون اسب بزرگ آهنی جات بذاره...



Wednesday, May 25, 2011

999. خیلی روز خوبی بود، اصن یه وضی...




اون از صبح که اونجوری از خواب پریدم. بعدش که رفتم سر کلاس و دیدم همه با یونیفرم اومدن ومن مثل وصله ناجور آفرینش با لباس آدمیزادی رفتم و بنده رو برگردوندن و کلاس صبحم پرید و اعصابم خورد شد و کلی استرس الکی کشیدم. بعدش ظهر که رفتم برای کلاس دوم، هی یکی یکی میگن نه اشکال نداشت، هنوز قانون این رو اعلام نکردیم و اتفاقا تو کارت درست بود!!! بعد فهمیدم که یکی از پسرها هم بدون یونیفرم اومده بوده و بین دوتا کلاس رفته خونه عوض کرده، من که این پیشنهاد رو داده بودم گفته بودن نمیشه، فاصله نیست بین کلاسها! خوب صبح یکیتون میمردین حرف بزنین؟ مُردم بس که به خودم بد و بیراه گفتم و خودم رو لعنت کردم که همچین بی توجهی ای مرتکب شدم و خودم رو مسخره خاص و عام کردم... چقدر حرص خوردم بیخودی، اَه.
از بس ماهی دوبار قوانینشون و برنامه هاشون رو عوض میکنن خودشون هم گُه گیجه گرفتن. حالا یکی نیست بگه همه کاراتون خیلی رو حسابه، همین یونیفرم پوشیدن و نپوشیدن ما مونده. از اول بگین همه کلاسها با یونیفرم و خلاص دیگه. یعنی چی یه روز با این لباس، یه روز با اون لباس. حالا مثلا با شلوار جین نمیشه cpr تمرین کرد یا چی؟
اصلا به درک، فدای سرم، بهتر. برگشتم خونه صبحانه خوردمو درس خوندم برای امتحان بعد از ظهر، خیلی هم خوب شد نتیجه ش. البته قبل از امتحان یه لیوان چای داغ رو هم برگردوندم روی دستم که دیگه دسته گلهای امروزم کامل بشه.

امتحان فردا... خیلی زیاده و سخته و کلی چیزای جدید داره و منم خوابم میاد و باید برم مدارکم رو پست کنم برای مهتاب تا دیرتر نشده. کی درس بخونم؟! برای این دوتا امتحان جونم داره بالا میاد ، خیر سرم میخوام برم خارج(!) 4 سال هم درس بخونم و امتحان هم بدم، حتما هم میتونم...


پ.ن. همون 10 دقیقه صبح هم شانس من همه عالم و آدم توی شرکت بودن وهرکی هم رد شد یه تیکه ای انداخت...
دختره برگشته میگه: اِه موهات چه بلنده... (من هم طبعا لبخند، درحالیکه دارم حرص میخورم از گندی که زدم و دنبال راه حل میگردم). ادامه میده: فِر هم که هست... (ادامممه لبخند) و تیر خلاص: پس چرا دوست پسر نداری؟ !
شانس آورد که نزدم توی گوشش. درحالت عادی هم این حرف به اندازه کافی احمقانه هست، چه برسه به وضعیت اون موقع من

با همچین موجوداتی سر و کار داریم...

خوششششششش میگذره اساسی. جاتون خالی


998. امروز روز خوبی خواهد بود، باید...





وقتی که به امیدعبث چند لحظه آرامش بیشتر به آغوش تخت برمیگردی و با گریه و طپش قلب از کابوسی چند دقیقه ای فرار میکنی!
یک شروع بد برای یک روز طولانی و نه چندان دوست داشتنی...


یک لحظه از خاطر پریشان من گذشت
بر شانه های تو...


پ.ن. روزهای training من انگار همیشه باید یه ربطی به تو پیدا کنه!
- ببخشید، شما؟



Tuesday, May 24, 2011

997.




این هفته لعنتی تموم بشه، من جمعه شب یه نفس راحتی بکشم. درسها مونده کلی. instructor هر سه روز هم یک آدم مضخرف رو اعصابیه که... امشب تولد عمو فریبرزه و قراره بریم بیرون و خیلی زشته که من نرم، ولی دلشوره هم ولم نمیکنه.
وسط این هاگیر واگیر، فردا هم بالماسکه دعوت شدیم! تو مملکتی که هالوین هست و برنامه های اینجوری، دیگه کی تولدش بالماسکه میگیره آخه! مهمونی رنگی میگیرن مثلا، قرمز و سیاه، سفید، سبز،... خلاصه از این برنامه ها. الان من فقط مشکلم بالماسکه بودنشه که نمیرم دیگه!

یادش بخیر 15- 16 سال پیش یه بالماسکه باحال گرفت یکی از دوستامون، چقدر خوش گذشت. من سرخ پوست شده بودم، مامان طفلک رفته بود تا لاله زار برای من کمربند چرم و پر در اندازه های مختلف و از این چیزا گرفته بود. خواهران عزیز هم نقاشی کردن صورتم رو! انصافا هم خوب سرخپوستی شده بودم...



Monday, May 23, 2011

996. زیارتتون قبول





وقتی که دوستش که اینجاست میاد زیر یه لینک بیربطی توی فیس بوک اشاره میکنه که فلانی اومده و ما دیدیمش (حالا یا میخوایم ببینیمش)... خیلی زیر پوستی(!) صرفا جهت اطلاع بنده.
پیام دریافت شد، دلم هم سوخت. الان خیالتون راحت شد؟

نکنید اینکارا رو، در شأن شما نیست



995.




صداش خسته ست و بی حس...
مثل چشماش که خالی بود، بیشتر از همیشه. انگار که سالها پیش جایی از کنار هم رد شده بودیم فقط. انگار که همیشه خودم رو گول زده بودم. انگار که هیچ وقت هیچی نبود بینمون.
انگار؟؟؟ هنوز شک داری؟!

پ.ن. اس ام اس های قدیمی رو خوندم که یادم بیاد یه روزی یه وقتی "عزیزم" بودم، به عادت کلام حداقل. در پرت ترین کوچه پس کوچه های ذهنش هم اثری نیست از همون یه ذره سوسوی کمرنگ هم حتی ...

همچین امیدی هم نداشتم البته


دلم که خیلی وقته شکسته بود، ولی این دفعه دیگه خورده هاش بدجوری فرو رفت تو تنم. لِه شدم، بیشتر از همیشه


994.دوم خرداد 76





رای اولی بودیم. اولین سالی که قانون گذاشتن که فقط با شناسنامه عکس دار میشه رای داد. گیر دادم که شناسنامه م رو عکس دار کنید، میخوام رای بدم (طبعا مورد تمسخر هم قرار گرفتم) . هنوزم هربار که شناسنامه م رو باز میکنم و چشمم به اون جغد توش میفته، لبخند میزنم...
یادمه شب انتخابات دور هم جمع بودیم، تولد مامان بود و ماکان. آخر وقت بود تقریبا، به زور مامان رو برداشتیم بردیم برای اولین بار رای بده! چقدر هم ناز کرد و غر زد...
یادمه وقتی نتایج رو اعلام کردن هی اون عدد رای ها رو میخوندم و پیش خودم خرسند و مفتخر بود که منم جزو این عددِ هستم. اگه من رای نمیدادم الان این عدد یکی کمتر بود مثلا! قشنگ شنگول بودم واسه خودم...
هرچی دختر تو مدرسه مون بود که اسم دوست پسرش رضا بود (چه اکتیو بودن ملت، یا ما خیلی چلمن بودیم شاید)، به رضا زواره ای رای دادن. طفلک چه رایی جمع کرد!


دوم خردادمون مبارک احتمالا
هنوز که هنوزه جاش درد میکنه، ولی حسش خوبه



993. اختلال حواس (یا: رفتم تعطیلات کلا)





داشتم از سرکار برمیگشتم، موزیک هم روشن بود، یه چیز جدید داشتم گوش میکردم. یه دفعه احساس کردم توی ماشین بوی بنزین میاد، ولی مطمئن نبودم دقیقا بوی بنزینه یا نه. ضبظ رو خاموش کردم که تمرکز کنم ببینم بوی چیه!
میگن اینایی که نابینا هستن حس شنوایی و بویایی شون خیلی قوی میشه، خوبه چشمام رو نبستم یه دفعه...


پ.ن. یک تصادف خیلی نابودی شده بود توی اتوبان، احتمالا بخاطر اون بوده




Sunday, May 22, 2011

992.




من باید این مصیبت رو تا چهارشنبه تمومش کنم. از چهارشنبه به مدت سه روز کلاس تئوری و عملی داریم و اول کلاس امتحان میگیرن، بعدش کلاس داریم برای دوره و یادآوری و اینا. بعد این پارسال درست بعد از پروسه سینیور شدن ما تغییر کرد و خیلی چیزاش عوض شد و منم دیگه نخوندمش و الان بدبختم و هی نشستم نگاش میکنم یه جوری که انگار الان گازم میگیره. دیروز و امروز که کلا مغزم تعطیل بود و فردا هم یه پروازی دارم و بعدش یه روز تعطیلم که قطعا کافی نیست. مایه آبروریزی خواهد بود که من رد بشم امتحان رو یا حتی کمتر از نود بشم، اصلا حوصله ندارم مورد دیگری به افتخاراتم اضافه کنم. حاضرم پنج بار امتحان عربی و معارف بدم، ولی این رو نخونم بسکه بد نوشته شده و زبانش غیر روونه و اصلا سخته لعنتی.
گرسنه م شده، بعد هی با خودم دعوا میکنم که تو اصلا مگه انرژی مصرف کردی که گرسنه ت شده؟ چیکار کردی از صبح تا حالا؟خجالت نمیکشی؟ اصن میخوای از زیر درس خوندن دربری... خلاصه که تلقین هم فایده نداشته تا حالا( کلَک ماست میوه ای هم دیگه نمیگیره) و باید یه چیزی بریزم توی این خندق بلا. نوودلز دیگه لابد، چیز دیگه ای ندارم که زود سرهم بندی بشه. الان که خوب فکر میکنم میبینم که دو روزه غذا نخوردم! خیلی منطقی نیست.

هرچند دقیقه یه بار یادم میاد که همین جاست، توی همین شهر خراب شده و من نمیبینمش، هربار مچاله میشم و هی سر خودم غر میزنم که پا شو خودت رو جمع کن خرس گنده... فرض کن نیست اصلا. وقتی دیدنت براش خوشحال کننده نیست، چه فرقی داره 60 کیلومتر اون ور تر یا 1600 کیلومتر. اصلا گیرم که همینجا هم زندگی کنه، چیزی عوض نمیشه. تلفن رو گذاشتم توی اتاق که دور باشه، صد البته که جرات زنگ زدن هم ندارم و غلط میکنم اصن فکرش رو بکنم. همون بهتره که نبینه اصلا من رو با این صورت پُف کرده و درب و داغون. دیروز همه چی خیلی خوب ومحترمانه و اوکی بود. همون تصویر باید باقی بمونه.



چقدر همش با خودم دعوا کردم، دلم سوخت یه هو!
از بس میخوام کودک درونم لوس نشه، هی دعواش میکنم آخرش میشه یه عقده ایه بدبخت!





991. عجب حسن تقارنی!

دیروز "21 می" بنا بر روایات مایا ها روزی بود که دنیا قرار بود به پایان برسد.

من به افسانه های قدیمی اعتقاد دارم

990. آخرین ضربه رو محکمتر بزن






دل کندن اگر راحت بود که فرهاد بدبخت کوه کن نمیشد...

عمری با افسانه ها گذاشتنمون سر کار



Saturday, May 21, 2011

989.





در اوجِ خواستن اگرتونستی داشته باشی و ازش گذشتی...
میگذرم، باید بگذرم




988. گِرد بادی که آمد و گذشت

وقتی که بیست بار میگی مواظب خودت باش، فقط برای اینکه 10 ثانیه بیشتر طول بکشه!

گریه نکردم، دراماتیکش نکردم.
مثل یه آدم عاقل و بالغ رفتار کردم، نسبتا.
همه چی خوب بود، آبرو داری کردم.

فقط الان یه چیز لعنتی داره خفه م میکنه.
هی میگم تموم شد دیگه، گریه کن...
نمیشه...

هربار که رفت یه تیکه از وجودم کنده شد
هربار که میره همه چی سیاه تر و کریه تر و مزخرف تر از قبل میشه
یه دفعه همه چی ترسناک شد
مخصوصا که دیگه آخرین بار بود، هیچ بهانه ای نمونده برای هیچی


احساس میکنم از یه جای خیلی بلند دارم با سرعت سقوط میکن ولی هرچی میرم نمیرسم...


اینبار دیگه سر سالم به سر نمیبرم
ای کاش که نبرم



پ.ن. پس از عبور گِرد باد چیزی به جا نمی ماند، حتی اگر ظاهرا همه چیز مثل قبل باشد. تلنگری کافیست ...



Friday, May 20, 2011

987.

خدایا! گناه دارم
بیا آشتی کنیم



من میترسم





986.



هیچ کار خاصی نکردم. اصلا هم مهم هم نیست برام. خیلی هم خونسردم، همه چی هم تحت کنترله. حالم هم خیلی خوبه. هیچ تصوری از هیچی ندارم. حتی فکر هم نکردم چی بپوشم. هرچی همون موقع تنم بود اصن. چه اهمیتی داره.

.
.
.

نمیدونم چه حسی دارم دقیقا. سنسورهام خراب شدن کلا
احتمالا باید خوشحال باشم که داره میاد. خوشحالم فکر کنم
ناراحتم که زیاد نمیبینمش
خوشحالم که همین دور و بره
ناراحتم که انقدر نزدیکه و انقدر دور
خوشحالم که صداش رو میشنوم
ناراحتم که باید فیلم بازی کنم، که نمیتونم سیر نگاهش کنم، که نمیتونم عطر موهاش رو توی سینه م حبس کنم.
ناراحتم که باید دستام رو تا ته بکنم توی جیبم و همونجا نگه دارم.

ناراحتم که خوشحال نیست از اومدنش. پارسال اقلا یه ذوقی داشت که بعدش میره تهران.
این دفعه حتی حرفش رو هم که میزد اکراه توی صداش بود، انگار فکرش هم براش خسته کننده بود.
خوبیش اینه که همه حرفا رو پارسال زدیم، هیچی دیگه نمونده. فقط یه چیزی میخواستم بهش بگم که اونم فکر نکنم بگم. نه وقتش خواهد بود نه موقعیتش. همون خودم که میدونم کافیه، گفتنش دردی رو دوا نمیکنه...

الان با چه اکراهی داره چمدونش رو میبنده و سیگار پشت سیگار حتما...
کاش میشد دلداریش بدم، بگم بیخیال، سخت نگیر. فوقش نیم ساعته دیگه، بعدش راحت میشی. تمام " تر" میشه. هیچ وقت نتونستم دلداریش بدم. هیچ وقت وقتی ناراحت بوده کاری از دستم برنیومده... الهی بمیرم، گناه داره...

کاش آخرین خداحافظیمون همون خداحافظی پارسال توی هواپیما بود، اقلا مهربون بود.
خداحافظی فردا... تصورش هم چندش آوره برام، وسط پارکینگ، کنار ماشین... نفرت انگیزه

لعنت به من که همه چی رو اینجوری خراب کردم
کاش فردا بیدار نشم


اولین باری که همدیگه رو دیدیم 21 اُم بود
فردا هم آخرین باره و 21 اُم!

تقویم هم من رو دست انداخته...

کاش بیدار نشم


985.




جوگیر شده بودم کاهو و خیار و گوجه خریدم که سالاد درست کنم. دو روز طول کشید تا بشورمشون، سه روز هم طول میکشه تا درستش کنم احتمالا! دیگه باید بریزمشون دور.
به شدت به سرم زده بزنم بیرون، این آلبوم جدید ابی رو بزارم با صدای بللللند، گازش رو بگیرم و برم و برم و برم و از همه چی دور بشم اصن. شارجه که خیلی خیابوناش کوچیکه، نمیشه از این کارا کرد. شاید برم توی emirates road. یه جاده خارج از شهر که محدودیت سرعتش هم کمتره. خیلیییییی وقته اینجوری جنون رانندگی نگرفته بودم. اونم سرعت!!! شاید یه ساعت دیگه برم، یه کم خلوت تر بشه. شاید این کمر درد هم آروم بگیره تا اون موقع.





984. تبریک بگید




عرضم به حضورتون که بنده هم اکنون مستحضر شدم که برنامه هتلداری و جهانگردی اون کالج کلا بسته شده دیگه برای دانشجوهای بین المللی... ژوکر هستم، یک موجود فوق موفق در یه حد نابودی اصن و افتخار دیگری به افتخارات زندگیم اضافه شد. خلاصه که هستیم در خدمتتون حالا حالاها. مشکل اینجاست که چه جوری این خبر رو به خانواده ابلاغ کنم!

اصن میخوام برم ارومیه زندگی کنم، یه شبه کلیسایی بود پای کوه، میرم کنار همون یه اتاقی پیدا میگیرم ( اینترنت هم باید داشته باشه حتما) خیلی هم خوبه، حالا فوقش یه کم سرده دیگه فقط. والله به خدا. آدمِ یکه و یالغوز خونَه ش رو دوشش ه، نه آینده خاصی هست که نگرانش باشم نه فکر و خیال بچه ای که کجا مدرسه بره و کجا بزرگ بشه. پاسپورت معتبر میخوام چکار! یه مسافرته که اونم نمیریم خوب،چیزی که فراوونه عکس. عکساش رو میبینیم حالش رو میبریم. اصلا همون ایران این همه جای دیدنی داشت. من خیلی عرضه داشتم میرفتم همونا رو میدیدم. نزدیک پدر و مادر گرامی هم باشیم که سر پیری انقدر برا خودشون دردسر درست کردن به یک امیدی بوده دیگه لابد، اقلا دلشون خوش باشه که نزدیکیم هرچند که خیری ندارم.


983. شهر امن ووووو اماااااااان است



به پسر رییسمون (طبعا بحرینیه دیگه) که همکارمون هم هست و هر هفته زرت و زرت پامیشه میره بحرین، میگم چه خبر؟ اوضاع چطوره؟ شلوغ پلوغه، نه؟ میگه نه، خبری نیست. میگم دو ماهه تو هی میگی خبری نیست! مطمئنی که تو اصن میری بحرین؟! به بچه های سوری مون میگم اوضاع چطوره؟ شلوغه؟ بزن بکشه؟ میگن نه، خبری نیست !!!! اون وقت از دوسال پیش تا حالا هرکی از من میپرسه ایران چه خبر، تموم شد دیگه؟ آروم شده اوضاع؟ خیلی جدی میگم نخیر، هنوز ادامه داره، هیچی تموم نشده، اوضاع هم کاملا آروم نیست و آتیش زیر خاکستره و این حرفا...
میگم نکنه واقعا هیچ جا هیچ خبری نیست و الکی جوگیر شدیم ما؟!

پ.ن. پسر بحرینیه میگه ما رو دیگه پرواز تهران و شیراز نمیفرستن بخاطر مشکلات پیش اومده. شماها هنوز پرواز بحرین میرید؟ تو دلم گفتم آره جون خودت، "بخاطر مشکلات پیش اومده"!!! پرواز تهران و شیراز دوتا پرواز پشت سر هم ه که جنابعالی خسته میشین انجامش بدین، به این بهانه پیچوندنش برات. اگه اینجوری باشه که ما ایرانیها رو کلا باید بفرستن هند فقط بسکه با همه دنیا مشکل داریم. بنده سالی دوبار هم پرواز کویت بهم نمیرسید، از وقتی روابط بد شده 4 دفعه رفتم کویت! اون یکی دوسال اول که هر هفته میرفتم مصر هیشکی یادش نبود که روابط ایران و مصر خرابه و اگه اتفاقی بیفته و مجبور شیم اونجا پیاده بشیم، بنده باید توی فرودگاه موندگار بشم...
اون دفعه که رفتم بحرین طبق معمول داشتم با مسوولای زمینی شرکتمون توی بحرین به فارسی خوش و بش میکردم که یواش بهم گفت با ما فارسی حرف نزدنید، هرکی فارسی حرف بزنه بهش گیر میدن، چند نفر رو هم گرفتن!


کلا الان ما در بهترین شرایط هستیم، در بهترین خاورمیانه... دلتون هم بسوزه


982. Good Job




خدایا! یَنی زمان بندی کردی در حد تیم ملی ها... ده روزه منو گذاشتی سرکار، الان وقتش بود آخه؟! حالا من گفتم حالم خوبه و استرس ندارم و همه چی آرومه، تو هم باورت شد فکر کردی حتما باید یه چیزی بذاری تو کاسه مون...
الان نه تحمل درد دارم اصلا، نه وقت توی رختخواب به خود پیچیدن.

پ.ن. جواب اس ام اس ندادن، از جواب سلام ندادن بدتره. شاید یکی یه کاری داشته خیر سرش




Thursday, May 19, 2011

981. عاقبت مزاحمت همینه



دارم فکر میکنم خونه م رو اجاره بدم به یکی از این دانشگاهها، برای کلاسای حشره شناسی شون!
در ادامه نا آرامیهای نشات گرفته از حضور مهمانان ناخوانده در منزل بنده، کشمکشها به آشپزخانه گسترش یافت. دلم خوش بود توی آشپزخونه خبری نیست مثلا، تازه نوعشون هم فرق میکنه، خوبه بال ندارن اقلا. کل کابینت رو خالی کردم و مقادیری خوردنی به سطل آشغال منتقل شد و مزاحمین عزیز شب خوبی رو در حضور حشره کش گذروندن. حالا باید کابینت رو تمییز کنم و وسایل رو بزارم سر جاشون، ضمن اینکه دوساعت دیگه باید شرکت باشم.
همین دیگه، غیر از این همه چی خوبه و منم خوشحالم که دارم میرم سرکارو هی تو خونه راه میرم بشکن میزنم و قر میدم الکی، اونم با آهنگهای غمگین هایده! گفتم قرصهام رو زیاد بخورم این چند روزه، یه مقداری شاد و شنگول با قضیه برخورد کنم و منطقی باشم و اینا. فکر کنم خیلی زیاد خوردم، اوور دوز کردم ظاهرا...


پ.ن. فیس بوکم همچنان دل به کار نمیده، دو روز ولش کردم به امان خودش، داره جفتک میندازه


Wednesday, May 18, 2011

980.




رابطه رو باید مثل ویسکی مزه مزه کرد، خیلی آروم و با طمانینه. اینجوری وقتی که اثر کنه به موقع میفهمی و زیاده روی نمیکنی و از سر مستیش لذت میبری. نباید مثل تکیلا شات پشت شات بری بالا که یه وقتی به خودت بیای که کار از کار گذشته ، اون وقت دیگه فقط سر درد و گیجی برات میمونه و آبروریزیش ، از مستیش هم نه چیزی یادت میمونه و نه لذتی میبری.
نباید تو یه هفته به اندازه یه ماه جلو رفت. بدو بدو میخواین برسین به آخرش که چی بشه ؟! آخرش هم هیچ خبری نیست، هی باید بشینید به اولش فکر کنید.



979.




حالا هرشب تا دو و سه صبح بیدار بودم ها، همین امشب که استندبای هستم از الان دارم چُرت میزنم. فیس بوک هم که معلوم نیست چه مرگشه بریم اونجا اقلا یه کم جنگولک بازی دربیاریم، استرسم کم بشه.
از مهتاب خبری نشد و از کالج نیز هم. امشب باید بشینم دانشگاههای استرالیا رو چک کنم ببینم چی به چیه، کانادا که دیگه ظاهرا انقدر سرش شلوغه که کسی رو تحویل نمیگیره. اصلا برم تو همون در و دهاتهای نیوزلند ساکت و آروم... گوسفند بچرونم مثلا. خیلی هم خوبه.
خان داداش میگفت استرالیا رو چک کن، گفتم آخه استرالیا دیگه آخر دنیاست، خیلی دوره. گفت مگه میخوای پیاده بری؟! والله به خدا... خواهرجان هم الان باز حرف استرالیا رو میزد! خیر سرم خواستم برم یه جا مثلا دورهم باشیم بعد از این همه پر و پخشی، نمیشه که بشه...





978.



خونه تمییز شد و کمر درد شروع! امروز بعد از هرگز مجبور شدم کیسه جارو برقی رو هم خالی کنم که این کار از خود جارو کردن هم بدتره. وسط کار بود و نمیشد بشورمش، در نتیجه با مقادیر متنابهی مصیبت خشک خشک خالیش کردم.
والله هزار سال پیش که من بچه بودم و جنگ بود و بدبختی بود، جارو برقیها کیسه کاغذی یه بار مصرف داشتن، مثل آدم وقتی پر میشد مینداختیش دور، انقدر هم خاک تو حلقت نمیرفت تا خالیش کنی. هی میگن علم پیشرفت کرده، پس کو؟ اینم شد پیشرفت آخه؟ حالا ما همه کارهامون در راستای حفظ محیط زیسته که همین یه قلم آسیب میزنه بهش؟ به فکر آبی که صرف شستنش میشه نبودن.

مقادیر اندکی از موجودات مجهول الهویه صغیرالسایز(!) به صورت جسته و گریخته مشاهده شدن که حالم گرفته شد و البته حال اونا رو هم گرفتم. تجربه نشون داده که من شریک خوبی نیستم، مخصوصا در زمینه شراکت خونه زندگی. امیدوارم اینا هم هرچی زودتر به این نکته پی ببرن و شرشون رو کم کنن.



977.




دیروز کل خونه رو اسپری حشره کش زدم. الان از دیدن جنازه حشرات نگون بخت لذت ددمنشانه خوبی می برم. خوی خشانت و درندگی کم کم داره خودش رو در من نشون میده. خوبه که گوشت هم نمیخورم زیاد!
شُستنیها نسبتا تموم شد ولی خداییش جارو کردن یه کار کاملا مردونه ست، قبول دارین؟



976.




یه هفته نبودم، کلی ایمیل جدید زده شرکت. تنها نکته بد مرخصی رفتن همینه. وقتی برمیگردم اصلا دلم نمیخواد سایت شرکت رو باز کنم ببینم چه خبر بوده و چه خبر شده، از بس هیچ وقت خبر خوبی نیست. از دو شب قبل از برگشتن هم که همش خواب پرواز میبینم.
رضایت شغلی در من بیداد میکنه واقعا! این دوره زمونه که هویت آدم و کلا زندگیش بر مبنای کارش ه، این اصلا حس خوبی نیست. شغل بعدیم باید حس بهتری بهم بده. ب ا ی د... شایدم این یکی این طوریه چون همیشه بهش به چشم یه کار موقتی نگاه کردم. درک نمیکنم که یه سری از همکارام چطوری این کار رو به عنوان کار اصلی زندگیشون پذیرفتن، مخصوصا پسرها. گاهی واقعا دلم براشون میسوزه، هرچند که خودم هم فعلا همینجا گیر افتادم . چاره ای ندارم. از این کالج لعنتی هم که خبری نشد و شده استرس مضاعف.
اون موقع که برای پرستاری اقدام کردم آرش گفت آخه تو جون داری که بری پرستاری؟!! گفتم اگه من از این کار و این شرکت جون سالم به در بردم، دیگه هیچ وقت هیچیم نمیشه.

استندبای آخر شبم. ترجیح میدم نرم پرواز طبیعتا،خیلی کار دارم توی خونه. ولی خیلی هم مهم نیست. داکا بفرسته اصلا، who cares...


پ.ن. کار آدم باید جبران همه نداشته هاش باشه. چیزی که وقتی دور و برت رو نگاه میکنی و میبینی که همه چی درب و داغونه و گند زدی به همه چی رفته، اقلا دلت بهش گرم باشه. نه مثل من که شده یه درد دل اضافه تر بر همه افتضاحات دیگه...

اَه، قرار بود مثبت باشم مثلا! خیلی هم موفقم من، خیلی هم همه چی خوبه. بهترین کار رو دارم اصلا در بهترین خاورمیانه. خیلی هم خوش میگذره. ولی بعدی باید از این هم بهتر باشه حتی.



975.



برگرد، یادت را جا گذاشتی ...
نمی‌ خواهم عمری به این امید باشم كه برای بردنش برمی ‌گردی!!!
پ.ن. خیلی وقته که چنین امیدهای کودکانه ای ندارم.
دلم رو پس بده، بردن یادت پیشکش...




Tuesday, May 17, 2011

974. رسیدم و رسیدم، کاشکی نمیرسیدم



همونطور که میبینید، من برگشتم دوباره. ارومیه خیلی خیلی خیلی خوب بود. هوای خوب و طبیعت قشنگ و آدمهای مهربون و یه دل سیر هم ترکی شنیدم و کیف کردم (از شما چه پنهون بدم نمیومد همونجا بمونم! میدونم که همه جا به قصد سفر خوبه و زندگی کردنش یه چیز دیگه ست). هتل که دور از شهر بود و کنار دریاچه و خیلی خوب بود. روز اولی هم که رسیدیم جشن سمنو پزون بود و موزیک و این حرفا. بعدش البته به قسمت موزیک نسبتا سنتی که رسید دیگه باد زیاد شد و برنامه کنسل. این هوای خوبی که گفتم نظر بیطرفانه بود وگرنه که به نظر من سرد بود یه کم. ولی همه جا سبز بود و گل و اینا. هوا خیلی تمییز بود (کشتم خودم رو،کوهستانه خوب) و قشنگ احساس میکردم دارم اکسیژن واقعی تنفس میکنم. ریه هام کلی سورپرایز شدن. شهر خیلی پر دار و درخت و قشنگ بود. کلی کلیسا داره و شهر کوچیکی هم نیست. یه بارون خوبی هم زد و حال داد. برام جالب بود که جایی بودم که اونجا بزرگ شده (و ظاهرا چندان هم علاقه ای بهش نداره، عجیب هم نیست البته، کلا به هیچی علاقه ای نداره).
دریاچه ارومیه... چی بگم والله، تا حد زیادی ساحل نمک بود و راستش اصلا حس خوبی نداشتم که برم از نزدیک ببینمش. نمیدونم چرا انقدر یاد خودم میافتادم با دیدن دریاچه. یه جور بدی دلم سوخت. تازه میگن امسال یه کم بارندگی بوده و وضعش بهتر شده. خوبه که زمان آبادی و پر آبیش رو ندیدم وگرنه حتما بیشتر ناراحت کننده می بود.
قسمت هواپیماش بد نبود. خوب فوکر خیلی کوچیکه و جا چمدونیهاش هم که اندازه جامیز مدرسه بود! راستش بهتر از چیزی بود که انتظار داشتم. تکون خیلی زیادی نداشت و تاخیر هم نداشت. منم که انقدر داشتم به پریزاد دلداری میدادم که وقت نکردم نگران بشم خودم.

الانم که دیگه رسیدم سر خونه زندگیم و یه ایمیلی که بیشتر دستپاچه م کرده. دوباره استرس گرفتم. شنبه داره میاد که دیگه آخرین نخ ارتباطی رو هم قطع کنه و بره. (کدوم ارتباط آخه ؟!!!) من هیچ وقت بهش به این دید نگاه نکردم البته، نظر خودشه احتمالا. ایمیل کاملا واضح و گویا بود و با تبریکات و آرزوها و پیغامهایی هم که دوستاش برای تولدش گذاشتن به نظر میاد که اتفاقات خوبی براش در شرف وقوعه. اصلا شاید هم برای همین داره میاد تکلیف ماشینش رو روشن کنه. یه کاغذ گذاشتم جلوم و هی چند دقیقه یه بار روش مینویسم " به تو مربوط نیست"، ولی نمیدونم چرا این دلپیچه خوب نمیشه و سردرد هم اضافه شد. چهار روز وقت دارم خودم رو جمع و جور کنم. تمرین کنم سرحال و شنگول باشم، موش نیستم و شیرم و اصلا اژدهام. فقط چهار روزه که نمیشه چاق بشم ولی! الکی شلوغش کردم ها... حالا توی نیم ساعت (فوقش) چی رو میخواد ببینه مثلا؟! از خوش شانسی یا بد شانسی من هم همون چند روز off هستم. قرار بود درس بخونم برای هفته دیگه که امتحانات سالانه مونه. شیطونه میگه برم بگم بهم پرواز بدن همش رو...

فعلا پاشم برم خرید که اصلا اعصاب خونه نشستن ندارم، خونه هم افتضاحه و یه تمییز کاری اساسی میخواد و چمدون هم که آینه دق منه کلا ... مورچه هام نیستشون راستی، نگرانشونم...

خدایا خدا بگم چیکارت کنه، یه کوه هم نداره اینجا برم خودم رو بندازم پایین ازش از دست خودت و قسمتت و حکمتت و خودم راحت بشم. اَه...



Thursday, May 12, 2011

973.



باید یه مطلب حدودا 250 کلمه ای بنویسم در مورد اینکه چرا این برنامه این کالج رو انتخاب کردم. خیلی دروغ گوی خوبی نیستم، اونم 250 کلمه آخه لامصب؟ چه خبره حالا، کاندید ریاست جمهوری که نمیخوام بشم!
شیطونه میگه بردارم بنویسم که برنامه دیگه ای نبود و من میخوام ویزا بگیرم بیام کانادا و تو رو خدا بخاطر صداقتم بهم پذیرش بدین اقلا! جمعا 25 کلمه!
شیطونه غلط کرد عجالتا...

972. هر رفتی لزوما برگشتی نداره


فردا صبح دارم 2-3 روزی میرم ارومیه. تعریفهای زیادی ازش شنیدم، میخوام برم ببینمش. یه عمر تو این مملکت زندگی کردیم چهارتا جاش رو هم ندیدیم. حالا میخوام بدو بدو جبران کنم!
نکته کوچیکی که این وسط هست اینه که چون خیلی کوتاه میخوایم بریم مجبوریم با هواپیما بریم، ایران ایر! خیلی خیلی وقته که سوار هواپیمای ایرانی نشدم. قبلا میترسیدم، ولی الان دیگه خیلی برام مهم نیست. فوقش میفتیم میمیریم دیگه. ما که همه زندگیمون توسط "قسمت و حکمت" به گُه کشیده شد رفت، این یکی هم اگه اتفاقی بیفته قسمته دیگه لابد! چشمم آب نمیخوره بقیه زندگیم هم خیلی غلط خاصی بکنم که به زنده بودنم بیارزه، کار ناتمومی هم ندارم که نگرانش باشم. فقط یه امانتی هست که صاحبش میخواد بیاد تحویل بگیره، که اونم کلید زاپاس خونه هست و مشکلی نیست. نمیدونم بالاخره میخوام ببینمش یا ترجیح میدم همین جا بمیرم و اصلا نبینمش دیگه...دیگه نمیدونم باید چی بخوام!
به همه اونایی که دوستشون دارم گفتم که دوستشون دارم. ولی به همه اونایی که ازشون بدم میاد اینو نگفتم، که شاید هیچ وقت هم نتونم بگم، بنابراین اینجا هم نکته مهمی نیست. تولدش رو هم که تبریک گفتم (این الان خیلی مهم بود مثلا!)
پریزاد میگه من دیگه نمیترسم، توکه هستی خیالم راحته. خوبه من خلبان نیستم حالا! طبعا من هم خونسرد لبخند میزنم . میگم نگران نباش... به هرحال مهمترین ویژگی یه مهماندار اینه که بتونه الکی لبخند بزنه و خوب دروغ بگه.


همین دیگه، اینا رو ننوشتم جهت آه و ناله. خیلی هم خوشحالم که دارم میرم اونجا. خواستم بگم اگه اینجا دیگه به روز نشد و یه نفس راحتی کشیدین، بدونین که من اینجا تو این وبلاگ زندگی کردم و خیلی لطف کردین که خوندین و تحملم کردین. اگرم برگشتم و باز نوشتم که... خوب میفهمید که متاسفانه خیلی هم خوش شانس نبودین.


پ.ن. من حالم خوبه ولی کلا معمولا قبل از سفر وصیت میکنم، نیست که خیلی مال و اموال دارم، میگم یه وقت مشکلی پیش نیاد.

Wednesday, May 11, 2011

971. روزی برتر از هزار عید



بی اینترنتی هم بد دردیه. بدن درد گرفتم ازدیروز...
در مملکت عزیز به سر میبریم بدون امکانات همراه با استرس دانشگاه و خبری که دیشب بهم داد که نمیدونم بگم خبر خوب یا بد! دلپیچه گرفتم از دیشب...
نمیدونم میخوام زودتر برگردم یا نمیخوام اصن برگردم.
بیخیال اصن
روز خوبیه امروز
مبارکش باشه

Monday, May 09, 2011

970.




به این نتیجه رسیدم که عشق دوطرفه وجود نداره. همیشه یه طرف عاشقه، حالا در هر حدی، اون یکی طرف هم -در بهترین حالت- این قضیه رو میپذیره و شاید دوست هم داشته باشه. یه حالتش هم اینه که تحمل میکنه، بعد کم کم عادت میکنه و کنار میاد با این مصیبت. حالت سومش هم اینه که اولش تحمل میکنه، بعد دیگه طاقت نمیاره و در میره.
یه کم که به زوجها نگاه کنید، به عکسهاشون، می تونید تشخیص بدین که کدوم بدبخته و کدوم تحمل میکنه.
دوست داشتن حسابش جداست البته

پ.ن. خوب شد ما خیلی عکس نداشتیم باهم

پ.پ.ن. یکی نیست بگه بچه جون برو چمدونت رو باز کن، به کارات برس، نامه خاک بر سر دانشگاه رو بنویس. عاشقیت واسه آدم نون و آب نمیشه که... مگه فضولی مردم رو چک میکنی آخه؟!



Saturday, May 07, 2011

969.




استندبای آخر شب بودم و تقریبا مطمئن بودم که صدام نمیکنن. واسه خودم رفتم دریا و نخوابیدم. الان اس ام اس فرستادن که باید برم داکا! این یعنی اینکه دهنم سرویس میشه امشب و دوشنبه ظهر برمیگردم که یعنی دریا هم که میخواستم برم کنسل میشه اون روز و باید بدو بدو حاضر شم که سه شنبه میخوام برم تهران.
حالم گرفته ست، حتی تصور دی وی دی خریدن از اونجا هم چندان ذوق زده م نمیکنه. نمیدونم چرا هربار میخوام برم داکا غم عالم میریزه توی دلم! احساس تنهایی و بدبختی و دلتنگی مرگبار (بیشتر از همیشه) میکنم . دلم میخواد بشینم یه فصل گریه کنم ( خیلی وقته که گریه م نمیاد، خوشبختانه). انگار که مثلا شیش تا عاشق دلخسته اینجا دورو برم هستن که دلم نمیاد ازشون دل بکنم! یکی نیست بگه حالا چه خونه، چه اتاق هتل، چه فرقی داره؟ تو که همش چسبیدی به لپ تاپ.
شایدم فرقی نداره، ولی من دوست ندارم برم.


پ.ن. من که زنگ نمیزنم، ولی کاشکی تو هم گوشی رو برنداری...



Friday, May 06, 2011

968.



هیچ وقت به کسی نگید : خوش به حالت که انقدر دوستت داره
نمی دونید که چه عذابی میکشه از این دوست داشته شدن
دیدم که میگم...

ژوکر هستم، به مثابه فرشته عذاب


Thursday, May 05, 2011

967. خوشبختی زدگی



داشتم غر میزدم که: توی هواپیما هی باید سوسک بکشیم، خونه هم که میام باید خدمت مورچه ها برسم. این چه زندگی جک و جوونوریه که من گیرش افتادم آخه... نیم ساعت پیش دوست بدبختم که هند درس میخونه (بمیرم براش) تو فیس بوکش نوشت که یه مارمولک توی آشپزخونه شه و کاری هم نتونسته بکنه، نصفه شبی راضیش کردیم بره سرایدارش رو صدا کنه ( یه بار گفتم که هندیها این جک و جونورها رو به عنوان pet نگه میدارن و براشون عادیه!). بعد که یارو اومده مارمولکِ غیبش زده! بیچاره دوستم تا صبح چطوری بخوابه! احساس کردم من چقدر خوشبختم و اصلا مورچه خیلی هم خوبه و برکت خونه ست و این حرفا...


پ.ن. بعله، درست خوندین، توی هواپیما پر از سوسکه و خوب من دیگه ترسم ریخته نسبتا و یه خاطره خیلی بد هم دارم که نمیگم (اکچوالی دوتا خاطره)، گناه دارین.
مورچه ها هم طبق شواهد و قراین و نتیجه گیریهای من، احتمالا توسط خریدهای مهمانان سری اولم به خونه راه یافتن... فعلا سعی میکنم با کولر جلوی پیشرفتشون رو بگیرم و چون خیلی خوردنی تو خونه ندارم امیدوارم که خودشون از گشنگی میمیرن ایشالله، تا بعد که وقت کنم یه اسپری اساسی بزنم! یکی دوتاشون رو هم کشتم جنازه شون رو گذاشتم بمونه که مایه عبرت بقیه بشه.

به چه روزی افتادیم به قرعان...


965. I know. Sit back, relax and enjoy your life




964. عمدی نبود، دستم خورد افتاد



Wednesday, May 04, 2011

963. It's not even PMS!



حالم خوب نیست. هرچی هم این تقویم لعنتی رو زیرورو میکنم که یه جوری بتونم توجیه کنم این اعصاب نداشته رو، راه به جایی نمیبرم. یه بغض مسخره ای گیر کرده توی گلوم. نه میره پایین نه می ترکه. داره خفه م میکنه.
هرچی هم میرم توی فیس بوک یه کم جنگولک بازی دربیاریم حالم خوب بشه، نمیشه که نمیشه از بس که اونم چند شبه قاط زده و هی ادا درمیاره و بدتر حرصم میده...

ایمیل زده بودم به مسوول اون بخش کالج که میخواستم اقدام کنم براش، شرایطم رو نوشته بودم و پرسیده بودم که دانشجوی خارجی قبول میکنن برای اون برنامه یا نه و اینکه تا کی وقت داره. چون اینا رو توی سایت پیدا نکردم هرچی گشتم. یه اصطلاح خاصی هم زده بود کنار این دوتا رشته که نمیدونستیم یعنی چی و من پرسیده بودم که من میتونم براش اقدام کنم یا نه. بعد از سه روز ایمیل زده که تو میخوای به عنوان یه کانادایی اقدام کنی یا دانشجوی خارجی؟ ( کلا چهار خط نوشته بودم،همون رو هم نخونده مث آدم، خوبه زبون خودشونه حالا!)
جواب دادم که (بدبختانه) به عنوان دانشجوی خارجی. حالا امروز برام میل زده و هرچی توی سایت بوده کپی پیست کرده... خوب آخه انسان متمدنِ جهانِ به اصطلاح اول! ای کارمندِ یک محیط خیرسرتون آکادمیک! من که ایمیل تو رو از همسایه ی خاله ت اینا که نگرفتم. رفتم توی همون سایت همه چی رو زیر و رو کردم وگفتم که اطلاعات موردنظرم نبوده اونجا. یعنی چی که همونا رو دوباره برام میفرستی آخه؟! سه تا سوال خیلی مشخص پرسیدم که نهایتا توی سه خط میشد جواب داد. شما که نمیدونید یا نمیخواین جواب بدین آزار دارین که توی هر رشته یه عالمه شماره و ایمیل وکوفت و زهرمار میذارید که تو رو خدا با ما تماس بگیرید و یه وقت رودروایسی نکنید و این حرفا ... فقط کم مونده بود بزنه که ما رو در توییتر و فیس بوک دنبال کنید! شدن مثل این دکترها که هی میان توی تلویزیون و میگن زنگ بزنید مشکلاتتون رو مطرح کنید، بعد هرکی زنگ میزنه بهش میگن شما باید حضورا به پزشک مراجعه کنید و معاینه بشید!
خلاصه که هنوزم نفهمیدم اون جریان second career بودن اون رشته چیه، ولی به نظرم چندان امیدوار کننده نبود. باید صبر کنم مهتاب بهشون زنگ بزنه بلکه جواب بدن ببینم چه خبره.


فردا صبح استندبای بودم و امیدوار که صدام نکنن. توی شرکت که هی بهشون زنگ زدم، جواب ندادن طبق معمول. اومدم خونه اس ام اس زده و پرواز داده بهم، بعد ما باید زنگ بزنیم confirm کنیم. هرچی زنگ میزنم که بگم یه پرواز کوتاهتر بده طبق معمول همچنان جواب نداد. خیلی از این حرکت بدم میاد که آخر اس ام اس مینویسن که زنگ بزنید و اوکی کنید، بعد تو هی زنگ میزنی گوشی رو برنمیدارن، بسیار بی شعورانه و توهین آمیزه به نظرم. گذاشتم شیفتشون عوض شد، زنگ زدم طرف برداشته میگم من اینو نمیخوام یه پرواز کوتاه تر بده، میگه همه پروازا رو راست و ریست کرده، چیزی نمونده. منم با بغض کلی غر زدم که یعنی چی تلفن رو جواب نمیده و فلان وبیسار، اونم اون طرف خط هرهر به من میخنده! همزمان احساس بامزه بودن و حماقت و بیچارگی بهم دست داد...


دوستِ دوستی عکسهای خیلی خوبی گذاشته توی فیس بوکش از طبیعت شمال که خیلی خیلی زیبا بودن و بهتره بگم خیره کننده. یه سری شون رو واقعا آدم نمیتونست باور کنه واقعی باشن حتی، چه برسه به اینکه شمال باشن مثلا... عکس دیدن که همیشه دوست دارم، جدیدا بیشتر هم به عکسها دقت میکنم. این آدم هم عکاس حرفه ایه و احساس میکنم ممکنه یه وقتی یه چیزی یاد بگیرم از عکسهاش. این بار دیدن این عکس ها هم بدتر کلافه م کرد. هی به خودم میگم عکس خوب بالاخره یه سوژه خوب هم میخواد، اینجا که نه طبیعت سبزی داره نه آسمونش پیداست نه ابری و دسترسی به قسمت قشنگ کویرش هم سخته آخه آدم از چی عکس بگیره! یه دوربین خوب میخواد قطعا با لنز حسابی... بعد دوباره میگم : اصلا تو با دیدن این عکسها چطوری رووت میشه دیگه به دوربین دست بزنی چه برسه که هی عکس هم بذاری! بهانه نیار، عکس خوب ، عکاس خوب میخواد. دوربینت از سرت هم زیاده، خودت عرضه نداری گردن آسمون ریسمون ننداز الکی. بعد انقدر با خودم حرف میزنم آخرش بدترعصبانی میشم.

دارم سعی میکنم فضاهای مجازیم رو تقسیم کنم. وبلاگ همونیه که هستم. همون حسی که هروقتی دارم. فیس بوک اون چیزی رو نشون میده که باید باشه. نسبتا شاد و شنگول و "همه چی آرومه" و "به به هوا آبیه" و اصلا هرچی اینجا تلختر بشم، اونجا بیشتر جنگولک بازی درمیارم... اونجا آدمهای زیادی رد میشن که لازم نیست همه شون از همه چیزت باخبر بشن. اینجا رو تک و توک آشناهایی میخونن که یا کم و بیش میشناسن من رو که تعارفی باهاشون ندارم (نمیدونم چقدر نا امیدشون کردم تا حالا)، یا اصلا نمیشناسنم (حضوری یعنی) که دلیلی نداره باهاشون تعارف داشته باشم.

در کل به نظرم اونایی که میخوننت از اونایی که میبیننت، بیشتر تو رو میشناسن...


پ.ن. آخرین مصیبت وارده اینه که باتری لپ تاپم داره به انتهای طول عمر مفیدش نزدیک میشه (خودش گفت). و من الان احساس اون آدمی رو دارم که سگش مریض شده و داره جلوی چشمش روز به روز آب میشه و باید پیوند قلب بشه مثلا و تازه ممکنه خوب هم نشه! خداییش من این یکسال و 4 ماه و4 روز خیلی خوب مراقب باتریش بودم. انتظار نداشتم انقدر زود اینجوری بشه. از لپ تاپی که همش باید توی برق باشه خوشم نمیاد. اه...



Tuesday, May 03, 2011

962.




صبح که ساعت 10 به زور و با فحش و فضیحت به دنیا و مافیها داشتم تلاش میکردم ار تخت بیام بیرون، بسکه شب بدی بود دیشب و بد خوابیده بودم، به همه آپشنهای ممکن فکر کردم که یکی رو پیدا کنم یه پولی بگیره بره کارهای ماشین رو انجام بده! چون به نتیجه ای نرسیدم مجبور شدم یه حرکتی بکنم نهایتا.
اینجوری شد که همه کارهایی که میخواستم این چند روزه انجام بدم، امروز انجام دادم: کارهای ماشین، دریا رفتن، خرید، مو رنگ کردن. فرمها رو هم پرینت کردم.
روز مفیدی بود. راضیم ازش...
باز دوباره از فردا، کار و کار و کار... این دو روز آفِ تنبلانه خیلی خوب بود.



Monday, May 02, 2011

961. Believe me


And every morning when I open my eyes, I wonder... Maybe I'm not a mouse
Maybe I 'm really a lioness



I've been changed
I'm not a mouse anymore
I'm strong now
DAMN IT

I don't care a
FFFFFFF
IIIIIIIIIIIIIIIIIIIIII
GGGGGGGGGGGGG
anymore

Do Yooouuu HEAR ME? NOT EVEN A fig


HAPPY YOU DON'T HEAR ME...





960. در برِ آن بید مجنون نون نون نون نون...




وقتی دلت تنگ شده، وقتی کش آوردی، وقتی نفست گیر کرده و سینه ت سنگینه، وقتی میخوای زمین و زمان رو بهم بدوزی...
اینجور وقتا یه آسپیرین بچه برو بالا، یه آهنگ شنگولانه بزار، برو جلوی آینه برقص و ادا دربیار، برو توی فیس بوک چهارتا کامنت مسخره بذار و سه تا عکس جفنگ شِر کن و دوتا آهنگ عهد عتیق... دوتا نفس عمیق بکش. خوب میشی. یادت میره، نفست برمیگرده. چه کار داری تا کی، مهم اینه که اون موقع رو رد کنی بدون اینکه نق و نوق کنی و ننه من غریبم بازی دربیاری و دستت بره به تلفن یا فکرت حتی...
جواب میده، امتحان کن


959. من و آیفون و خواهر بزرگ



خواهر عزیزتر از جانم من رو آب به سر کرده بود که این اپلیکیشن WHAT'S APP رو دانلود کنم که بتونیم مجانی اس ام اس و عکس و اینا رد و بدل کنیم. البته که فکر خوبی بود، من تونستم در تمام دوران خرید کردن از نظراتش بهره بگیرم ( مشاوره آن لاین!). فقط مشکل اینه که هرچی براش میفرستم یه بار هم باید براش اس ام اس معمولی بزنم بگم "واتزاَپ" رو چک کن!
زندگیه داریم؟ تکنولوژی داریم؟ چی به چیه کلا؟...


958. من می...دووونم




شاهزاده قصه ها که عاقبت بخیر شد (هی روزگااار...)، آدم بد ه هم که کشته شد.
به این میگن یه FAIRY TALE WEEKEND

حالا هی ملت میان گیر میدن که چرا درست الان، چرا انقدر سریع، چرا انقدر دیر، چرا این تاریخ، چرا اون شکلی، از کجا معلوم...؟!
بابا بذارید دو روز خوشحال باشیم الکی. خوب بود همون روز عروسی زارتی میگفتن اینو کشتیم و همتون به جای عکسهای تر وتمیز عروسی کله سوراخ شده اینو نگاه میکردین؟ چطور اون موقع که زلزله و سونامی و نشت مواد رادیو اکتیو و اینا همش باهم توی ژاپن اتفاق افتاد هیشکی غر نزد، تازه همه منتظر خبر بعدیش هم بودن. خبرهای بد وقتی باهم میان همه باور میکنن، ولی دوتا اتفاق خوب با هم دیگه خیلی مشکوکه، بس که این دنیا شده یه دنیای دیوونه دیوونه...
حالا هی چپ چپ نگاه کنید به این خبرها، پس فردا که دار و دسته ش زدن دوتا ساختمون رو ترکوندن و کلی آدم رو کشتن، معلوم میشه که خبر راست بوده و دارن انتقام میگیرن.
دوباره یه سری حملات تروریستی و معوق کردن پرونده های مهاجرت و سخت گیریهای مربوط به ویزای تحصیلی. روزهای خوشی درپیش است.

میدونم که رسانه ها قابل اعتماد نیستن. میدونم که از بس دروغ شنیدیم به همه چی بدبین شدیم. ولی دیگه یه عده هم کلا جوگیرن همیشه...
هرکی هرجور راحته البته


و در آخر: امیدوارم این دروغ راست باشه.


957. نمیذارن با خیال راحت بمیریم که...



داشتم فکر میکردم: میشه مُرد و دیگه از دست همه راحت شد...

بعد دیدم دوستم عکس گذاشته از سوییس، بعد یکی دیگه شون هم از جزایر بالی اندونزی
بعد از سفری که اکتبر رفتم، به این نتیجه رسیدم که دیگه میتونم با خیال راحت(!) بمیرم. الان دیدم که هنوز دوست دارم برم سوییس و اندونزی... البته چون خیلی امیدی ندارم (دیگه الان جزو آرزوهای دست نیافتنی برام محسوب میشن)، مُردم هم مُردم. ایتز اوکی...




956.



نمیشه که هم تا لنگ بعد از ظهر بخوابی، هم بعدش بخوای صبحونه مفصل بخوری (2:30 pm!) و خبرها رو زیر و رو کنی و همه جا سرک بکشی که کجا چه خبره، هم به کارهای تمدید بیمه و کارت ماشین برسی، هم دریا بری (بدجوری هوس کردم) هم فرمهای دانشگاه رو پیدا کنی و پرینت کنی (پر کردن پیشکش!)... تازه جارو کردن و مرتب کردن خونه رو بیخیال شدم دیگه از بس که امیدی ندارم. وقتی که مثل آدم زود نمیخوابی و زود بیدار نمیشی، اینجوری میشه. به هیچ کاری نمیرسی مثل من.
قاعدتا (راستی رهبر القاعده رو هم کشتن بالاخره) باید اولویت بندی کنی در همچین شرایطی و اولویت با انجام کارهای ماشینه، نیست که من دایما چرت میزنم در حال رانندگی، خیلی مهمه که زودتر بیمه ش رو درست کنم. البته دروغ چرا، میخواستم کلا بپیچونم و برم دریا، ولی دیگه یه کم دیر بود. اینه که تصمیم گرفتم مثل یک آدم عاقل و بالغ مسوولیت پذیر (چندتا کار سخت باهم آخه؟!) فعلا خدمت بیمه برسم تا تعطیل نشدن، بعدش هم خدمت دانشگاه.
آنچه رشته در چنته این کالج بود که ممکن بود یه جورایی شرایط پذیرشش به من بخوره، انتخاب کردم، میترسم آخرش باز از یه چیز بی ربطی سر دربیارم و یه اشتباه دیگه به اشتباهات مفصل زندگیم اضافه بشه. چند وقت پیش یکی ازم پرسید چی دوست داری؟ جواب خاصی نداشتم، گفتم عکاسی فکر کنم. بعد گفت خوب توی چه چیزی خوب هستی؟ جواب این دیگه فکر کردن نداشت : "اشتباه کردن". واقعا تو این یه کار دیگه حرفه ای شدم. توقع نداشتین که بهش بگم عمده استعدادم در زمینه وبگردی و حاضر جوابی های نوشتاریه؟ یا مثلا پیدا کردن چیزایی که بقیه دنبالشون میگردن!( ونه چیزی که خودم گم کردم!)


پ.ن. یه رشته خفنی هم هست به اسم Advanced Wines and Beverage Management Program
فکر کنم همین خوبه


Sunday, May 01, 2011

955. حرف معلم ار بُوَد زمزمه محبتی...



امروز روز معلمه. داشتم فکر میکردم به معلمهام. به خانوم صالحی که هی پز من رو میداد که شاگرد اول مدرسه بودم و اواخر سال که یه دختر ملوس و خوشگل اومد به کلاسمون، کلا نظرش عوض شد و اون شد سوگلیش و شروع کرد دست انداختن بقیه و من نیز هم ( به طرز اسفناکی زشت بودم ، تقریبا در کل دوران مدرسه! و معلمهای زیادی بودن که بچه زشتها رو میچزوندن، مخصوصا دبستان و راهنمایی). الان از دستش ناراحت نیستم، دلم براش میسوزه و برای بچه هایی که زیر دست این بودن.
به خانوم میرزایی که هی میومد ضایع ضایع تعریف میکرد که مامان یکی اومده گیر داده که چرا من رو تحویل میگیرن، که من و بچه ها رو بندازه به جون هم! تازه اینا مال دبستان بودن...
به معلم های باحال ادبیاتمون، و معلم های باحالتر ریاضیم، خداییش خیلی خرشانس بودم در این مورد. به خانوم نیکو سخن، معلم زبان راهنماییمون که خفه کرده بود ما رو با اون پسر تحفه نطنزش که درس نمیخونه و همیشه شاگرد اوله! یا اون معلم تاریخمون که دختر نداشت و چه حالی میکرد با همه ما... اون معلم عربی دبیرستان که مثل مرگ ازش میترسیدیم و من یه بار سر کلاسش چرت میزدم و هرلحظه منتظر بودم بندازتم بیرون. تا آخر کلاس فقط نگام کرد و هیچی نگفت! آخرکلاس رفتم ازش عذرخواهی کنم، قبل از اینکه چیزی بگم به اسم صدام کرد و گفت برو صورتت رو بشور. خیلی کارش درست بود خدایی، آدم حسابی بود. اون دبیر فیزیک و دبیر شیمی سال اول که من رو از هردوی این درسها بیزار کردن بسکه نچسب بودن و بد درس میدادن.
اون معلم ورزش راهنماییمون که هی به من میگفت تو ته تغاری هستی لوسی(چه ربطی داشت خداییش). چهار استخونی لاجون، نا نداشتم بدوام، هی میگفت لوسی! ولی آدم باحالی بود. اون معلم فنی حرفه ای که خونمون رو میکرد تو شیشه بسکه سخت گیر بود و اون بافتنی های سر کلاس کابوس من بودن بسکه دستم یواش بود... اون دبیر دیفرانسیل پیش دانشگاهی که چقدر سر جریان انتخابات مجلس ششم باهاش بحث میکردم و کلا پایه بحثهای سیاسیم بود، خیلی کارش درست بود.
کلی آدم مریض و عقده ای که مثلا معلم بودن یا ناظم و شانس آوردیم که از زیر دستشون سالم در رفتیم ولی عوضش باعث شدن قدر اون معلم های آدم حسابی رو بدونیم که کم هم نبودن. حالا که دیگه خیال ندارم بچه دار بشم، ولی قبلا همیشه فکر میکردم که نمیخوام بچه م توی ایران بره مدرسه... هرچند که الان وضع تغییر کرده یه کم.
ولی خداییش معلم بودن کار سختیه و معلم خوب بودن خیلی خیلی سخت تره. به نظر خودم که همیشه خوش شانس بودم از معلم. شرمنده که هیچ پخی نشدم و روم نمیشه باهاشون روبرو بشم.


و جا داره یاد کنم از استاد محسن طورانی که دمش گرم بود اساسی... یادش بخیر. یکی  ازخاصترین عشقهای ماندگار دوران شباب! و تقریبا تنها خاطره همیشه تازه ی  اون دوران از زندگیم


954. از نشانه های آخر زمان



با دیدن هرعکس و هر مراسمی بیشتر به این نتیجه میرسم که:
خاک بر سر مُدی که طراحش ویکتوریا بکهام ه و مدلش پاریس هیلتون.
یعنی نچسب تر و بد سلیقه تر و بی ریخت تر از این دوتا فقط ا.ن. میتونه باشه، و اعتماد به نفس هم که بیداد میکنه.

خانوم خوشتیپیان فکر کرده بود اومده مراسم ختم ملکه عوضِ عروسی سلطنتی!

پ.ن. گفتم تا تب خاله زنک بازیهای عروسی نخوابیده زودتر اینو بگم که خیلی وقته روی اعصابمه.



953. شوخی دستی



صبح برگردی خسته و کوفته و یه مشت پیغام پسغام عجیب غریب ببینی...
خدایا! واقعا هدفت چیه ینی الان؟ فکر کردی هم اسمشه دیگه همه چی اوکی ه؟ مگه هرکی سبیل داره باباته؟ یا فکر کردی مثلا من دلم میسوزه و میگم چون خودم به سرم اومده بذار در حق جوون مردم خوبی کنم و دلش رو نشکنم؟ بذار خیالت رو راحت کنم، اولا که من در این موارد اصلا به کارما اعتقاد ندارم (دیگه به هیچی اعتقاد ندارم)، دوما دلم دیگه برای خودم هم نمیسوزه چه برسه برای یکی دیگه، سوما الان دیگه اگه خودش هم پاشه بیاد (که نمیاد!) من حس و حوصله و انرژی این بازیا رو ندارم، چه برسه به مثلا مشابهش!
ولمون کن تو رو خودت، دست بردار از این شوخیهای ناجوانمردانه بی نمک