Saturday, May 21, 2011

988. گِرد بادی که آمد و گذشت

وقتی که بیست بار میگی مواظب خودت باش، فقط برای اینکه 10 ثانیه بیشتر طول بکشه!

گریه نکردم، دراماتیکش نکردم.
مثل یه آدم عاقل و بالغ رفتار کردم، نسبتا.
همه چی خوب بود، آبرو داری کردم.

فقط الان یه چیز لعنتی داره خفه م میکنه.
هی میگم تموم شد دیگه، گریه کن...
نمیشه...

هربار که رفت یه تیکه از وجودم کنده شد
هربار که میره همه چی سیاه تر و کریه تر و مزخرف تر از قبل میشه
یه دفعه همه چی ترسناک شد
مخصوصا که دیگه آخرین بار بود، هیچ بهانه ای نمونده برای هیچی


احساس میکنم از یه جای خیلی بلند دارم با سرعت سقوط میکن ولی هرچی میرم نمیرسم...


اینبار دیگه سر سالم به سر نمیبرم
ای کاش که نبرم



پ.ن. پس از عبور گِرد باد چیزی به جا نمی ماند، حتی اگر ظاهرا همه چیز مثل قبل باشد. تلنگری کافیست ...



No comments: