من باید این مصیبت رو تا چهارشنبه تمومش کنم. از چهارشنبه به مدت سه روز کلاس تئوری و عملی داریم و اول کلاس امتحان میگیرن، بعدش کلاس داریم برای دوره و یادآوری و اینا. بعد این پارسال درست بعد از پروسه سینیور شدن ما تغییر کرد و خیلی چیزاش عوض شد و منم دیگه نخوندمش و الان بدبختم و هی نشستم نگاش میکنم یه جوری که انگار الان گازم میگیره. دیروز و امروز که کلا مغزم تعطیل بود و فردا هم یه پروازی دارم و بعدش یه روز تعطیلم که قطعا کافی نیست. مایه آبروریزی خواهد بود که من رد بشم امتحان رو یا حتی کمتر از نود بشم، اصلا حوصله ندارم مورد دیگری به افتخاراتم اضافه کنم. حاضرم پنج بار امتحان عربی و معارف بدم، ولی این رو نخونم بسکه بد نوشته شده و زبانش غیر روونه و اصلا سخته لعنتی.
گرسنه م شده، بعد هی با خودم دعوا میکنم که تو اصلا مگه انرژی مصرف کردی که گرسنه ت شده؟ چیکار کردی از صبح تا حالا؟خجالت نمیکشی؟ اصن میخوای از زیر درس خوندن دربری... خلاصه که تلقین هم فایده نداشته تا حالا( کلَک ماست میوه ای هم دیگه نمیگیره) و باید یه چیزی بریزم توی این خندق بلا. نوودلز دیگه لابد، چیز دیگه ای ندارم که زود سرهم بندی بشه. الان که خوب فکر میکنم میبینم که دو روزه غذا نخوردم! خیلی منطقی نیست.
هرچند دقیقه یه بار یادم میاد که همین جاست، توی همین شهر خراب شده و من نمیبینمش، هربار مچاله میشم و هی سر خودم غر میزنم که پا شو خودت رو جمع کن خرس گنده... فرض کن نیست اصلا. وقتی دیدنت براش خوشحال کننده نیست، چه فرقی داره 60 کیلومتر اون ور تر یا 1600 کیلومتر. اصلا گیرم که همینجا هم زندگی کنه، چیزی عوض نمیشه. تلفن رو گذاشتم توی اتاق که دور باشه، صد البته که جرات زنگ زدن هم ندارم و غلط میکنم اصن فکرش رو بکنم. همون بهتره که نبینه اصلا من رو با این صورت پُف کرده و درب و داغون. دیروز همه چی خیلی خوب ومحترمانه و اوکی بود. همون تصویر باید باقی بمونه.
چقدر همش با خودم دعوا کردم، دلم سوخت یه هو!
از بس میخوام کودک درونم لوس نشه، هی دعواش میکنم آخرش میشه یه عقده ایه بدبخت!
No comments:
Post a Comment