Thursday, May 05, 2011

967. خوشبختی زدگی



داشتم غر میزدم که: توی هواپیما هی باید سوسک بکشیم، خونه هم که میام باید خدمت مورچه ها برسم. این چه زندگی جک و جوونوریه که من گیرش افتادم آخه... نیم ساعت پیش دوست بدبختم که هند درس میخونه (بمیرم براش) تو فیس بوکش نوشت که یه مارمولک توی آشپزخونه شه و کاری هم نتونسته بکنه، نصفه شبی راضیش کردیم بره سرایدارش رو صدا کنه ( یه بار گفتم که هندیها این جک و جونورها رو به عنوان pet نگه میدارن و براشون عادیه!). بعد که یارو اومده مارمولکِ غیبش زده! بیچاره دوستم تا صبح چطوری بخوابه! احساس کردم من چقدر خوشبختم و اصلا مورچه خیلی هم خوبه و برکت خونه ست و این حرفا...


پ.ن. بعله، درست خوندین، توی هواپیما پر از سوسکه و خوب من دیگه ترسم ریخته نسبتا و یه خاطره خیلی بد هم دارم که نمیگم (اکچوالی دوتا خاطره)، گناه دارین.
مورچه ها هم طبق شواهد و قراین و نتیجه گیریهای من، احتمالا توسط خریدهای مهمانان سری اولم به خونه راه یافتن... فعلا سعی میکنم با کولر جلوی پیشرفتشون رو بگیرم و چون خیلی خوردنی تو خونه ندارم امیدوارم که خودشون از گشنگی میمیرن ایشالله، تا بعد که وقت کنم یه اسپری اساسی بزنم! یکی دوتاشون رو هم کشتم جنازه شون رو گذاشتم بمونه که مایه عبرت بقیه بشه.

به چه روزی افتادیم به قرعان...


No comments: