Wednesday, May 04, 2011

963. It's not even PMS!



حالم خوب نیست. هرچی هم این تقویم لعنتی رو زیرورو میکنم که یه جوری بتونم توجیه کنم این اعصاب نداشته رو، راه به جایی نمیبرم. یه بغض مسخره ای گیر کرده توی گلوم. نه میره پایین نه می ترکه. داره خفه م میکنه.
هرچی هم میرم توی فیس بوک یه کم جنگولک بازی دربیاریم حالم خوب بشه، نمیشه که نمیشه از بس که اونم چند شبه قاط زده و هی ادا درمیاره و بدتر حرصم میده...

ایمیل زده بودم به مسوول اون بخش کالج که میخواستم اقدام کنم براش، شرایطم رو نوشته بودم و پرسیده بودم که دانشجوی خارجی قبول میکنن برای اون برنامه یا نه و اینکه تا کی وقت داره. چون اینا رو توی سایت پیدا نکردم هرچی گشتم. یه اصطلاح خاصی هم زده بود کنار این دوتا رشته که نمیدونستیم یعنی چی و من پرسیده بودم که من میتونم براش اقدام کنم یا نه. بعد از سه روز ایمیل زده که تو میخوای به عنوان یه کانادایی اقدام کنی یا دانشجوی خارجی؟ ( کلا چهار خط نوشته بودم،همون رو هم نخونده مث آدم، خوبه زبون خودشونه حالا!)
جواب دادم که (بدبختانه) به عنوان دانشجوی خارجی. حالا امروز برام میل زده و هرچی توی سایت بوده کپی پیست کرده... خوب آخه انسان متمدنِ جهانِ به اصطلاح اول! ای کارمندِ یک محیط خیرسرتون آکادمیک! من که ایمیل تو رو از همسایه ی خاله ت اینا که نگرفتم. رفتم توی همون سایت همه چی رو زیر و رو کردم وگفتم که اطلاعات موردنظرم نبوده اونجا. یعنی چی که همونا رو دوباره برام میفرستی آخه؟! سه تا سوال خیلی مشخص پرسیدم که نهایتا توی سه خط میشد جواب داد. شما که نمیدونید یا نمیخواین جواب بدین آزار دارین که توی هر رشته یه عالمه شماره و ایمیل وکوفت و زهرمار میذارید که تو رو خدا با ما تماس بگیرید و یه وقت رودروایسی نکنید و این حرفا ... فقط کم مونده بود بزنه که ما رو در توییتر و فیس بوک دنبال کنید! شدن مثل این دکترها که هی میان توی تلویزیون و میگن زنگ بزنید مشکلاتتون رو مطرح کنید، بعد هرکی زنگ میزنه بهش میگن شما باید حضورا به پزشک مراجعه کنید و معاینه بشید!
خلاصه که هنوزم نفهمیدم اون جریان second career بودن اون رشته چیه، ولی به نظرم چندان امیدوار کننده نبود. باید صبر کنم مهتاب بهشون زنگ بزنه بلکه جواب بدن ببینم چه خبره.


فردا صبح استندبای بودم و امیدوار که صدام نکنن. توی شرکت که هی بهشون زنگ زدم، جواب ندادن طبق معمول. اومدم خونه اس ام اس زده و پرواز داده بهم، بعد ما باید زنگ بزنیم confirm کنیم. هرچی زنگ میزنم که بگم یه پرواز کوتاهتر بده طبق معمول همچنان جواب نداد. خیلی از این حرکت بدم میاد که آخر اس ام اس مینویسن که زنگ بزنید و اوکی کنید، بعد تو هی زنگ میزنی گوشی رو برنمیدارن، بسیار بی شعورانه و توهین آمیزه به نظرم. گذاشتم شیفتشون عوض شد، زنگ زدم طرف برداشته میگم من اینو نمیخوام یه پرواز کوتاه تر بده، میگه همه پروازا رو راست و ریست کرده، چیزی نمونده. منم با بغض کلی غر زدم که یعنی چی تلفن رو جواب نمیده و فلان وبیسار، اونم اون طرف خط هرهر به من میخنده! همزمان احساس بامزه بودن و حماقت و بیچارگی بهم دست داد...


دوستِ دوستی عکسهای خیلی خوبی گذاشته توی فیس بوکش از طبیعت شمال که خیلی خیلی زیبا بودن و بهتره بگم خیره کننده. یه سری شون رو واقعا آدم نمیتونست باور کنه واقعی باشن حتی، چه برسه به اینکه شمال باشن مثلا... عکس دیدن که همیشه دوست دارم، جدیدا بیشتر هم به عکسها دقت میکنم. این آدم هم عکاس حرفه ایه و احساس میکنم ممکنه یه وقتی یه چیزی یاد بگیرم از عکسهاش. این بار دیدن این عکس ها هم بدتر کلافه م کرد. هی به خودم میگم عکس خوب بالاخره یه سوژه خوب هم میخواد، اینجا که نه طبیعت سبزی داره نه آسمونش پیداست نه ابری و دسترسی به قسمت قشنگ کویرش هم سخته آخه آدم از چی عکس بگیره! یه دوربین خوب میخواد قطعا با لنز حسابی... بعد دوباره میگم : اصلا تو با دیدن این عکسها چطوری رووت میشه دیگه به دوربین دست بزنی چه برسه که هی عکس هم بذاری! بهانه نیار، عکس خوب ، عکاس خوب میخواد. دوربینت از سرت هم زیاده، خودت عرضه نداری گردن آسمون ریسمون ننداز الکی. بعد انقدر با خودم حرف میزنم آخرش بدترعصبانی میشم.

دارم سعی میکنم فضاهای مجازیم رو تقسیم کنم. وبلاگ همونیه که هستم. همون حسی که هروقتی دارم. فیس بوک اون چیزی رو نشون میده که باید باشه. نسبتا شاد و شنگول و "همه چی آرومه" و "به به هوا آبیه" و اصلا هرچی اینجا تلختر بشم، اونجا بیشتر جنگولک بازی درمیارم... اونجا آدمهای زیادی رد میشن که لازم نیست همه شون از همه چیزت باخبر بشن. اینجا رو تک و توک آشناهایی میخونن که یا کم و بیش میشناسن من رو که تعارفی باهاشون ندارم (نمیدونم چقدر نا امیدشون کردم تا حالا)، یا اصلا نمیشناسنم (حضوری یعنی) که دلیلی نداره باهاشون تعارف داشته باشم.

در کل به نظرم اونایی که میخوننت از اونایی که میبیننت، بیشتر تو رو میشناسن...


پ.ن. آخرین مصیبت وارده اینه که باتری لپ تاپم داره به انتهای طول عمر مفیدش نزدیک میشه (خودش گفت). و من الان احساس اون آدمی رو دارم که سگش مریض شده و داره جلوی چشمش روز به روز آب میشه و باید پیوند قلب بشه مثلا و تازه ممکنه خوب هم نشه! خداییش من این یکسال و 4 ماه و4 روز خیلی خوب مراقب باتریش بودم. انتظار نداشتم انقدر زود اینجوری بشه. از لپ تاپی که همش باید توی برق باشه خوشم نمیاد. اه...



No comments: