هیچ کار خاصی نکردم. اصلا هم مهم هم نیست برام. خیلی هم خونسردم، همه چی هم تحت کنترله. حالم هم خیلی خوبه. هیچ تصوری از هیچی ندارم. حتی فکر هم نکردم چی بپوشم. هرچی همون موقع تنم بود اصن. چه اهمیتی داره.
.
.
.
نمیدونم چه حسی دارم دقیقا. سنسورهام خراب شدن کلا
احتمالا باید خوشحال باشم که داره میاد. خوشحالم فکر کنم
ناراحتم که زیاد نمیبینمش
خوشحالم که همین دور و بره
ناراحتم که انقدر نزدیکه و انقدر دور
خوشحالم که صداش رو میشنوم
ناراحتم که باید فیلم بازی کنم، که نمیتونم سیر نگاهش کنم، که نمیتونم عطر موهاش رو توی سینه م حبس کنم.
ناراحتم که باید دستام رو تا ته بکنم توی جیبم و همونجا نگه دارم.
ناراحتم که خوشحال نیست از اومدنش. پارسال اقلا یه ذوقی داشت که بعدش میره تهران.
این دفعه حتی حرفش رو هم که میزد اکراه توی صداش بود، انگار فکرش هم براش خسته کننده بود.
خوبیش اینه که همه حرفا رو پارسال زدیم، هیچی دیگه نمونده. فقط یه چیزی میخواستم بهش بگم که اونم فکر نکنم بگم. نه وقتش خواهد بود نه موقعیتش. همون خودم که میدونم کافیه، گفتنش دردی رو دوا نمیکنه...
الان با چه اکراهی داره چمدونش رو میبنده و سیگار پشت سیگار حتما...
کاش میشد دلداریش بدم، بگم بیخیال، سخت نگیر. فوقش نیم ساعته دیگه، بعدش راحت میشی. تمام " تر" میشه. هیچ وقت نتونستم دلداریش بدم. هیچ وقت وقتی ناراحت بوده کاری از دستم برنیومده... الهی بمیرم، گناه داره...
کاش آخرین خداحافظیمون همون خداحافظی پارسال توی هواپیما بود، اقلا مهربون بود.
خداحافظی فردا... تصورش هم چندش آوره برام، وسط پارکینگ، کنار ماشین... نفرت انگیزه
لعنت به من که همه چی رو اینجوری خراب کردم
کاش فردا بیدار نشم
اولین باری که همدیگه رو دیدیم 21 اُم بود
فردا هم آخرین باره و 21 اُم!
تقویم هم من رو دست انداخته...
کاش بیدار نشم
2 comments:
omad mashinesho forokht?
اومد. ماشینش رو بُرد با خودش. یعنی میبره،پس فردا...تا حالا جای خودش خالی بود فقط، حالا جای خالی ماشینش هم اضافه شد :(
Post a Comment