Wednesday, December 24, 2014

3578. Because I love celebration and especially Christmas

فكر كرده بودم ديگه براي درخت گذاشتن خيلي ديره و بايد هفته ديگه جمعش كنيم. گفتم مهم نيست. سال ديگه ميذاريم. رفته بودم گردو بخرم براي فسنجون، طاقت نياوردم و يه سركي هم كشيدم به قسمت تزيينات. چندتا چيز كوچيك گرفتم آخرش. شب اومد ديد يه چيزايي دارم ميچينم. رفت و چندتا چيز ديگه هم خريد و برگشت. گفت بقيه ش با من، يه چيزايي به ذهنم رسيده.
وقتي شام حاضر شد، همه چي حاضر بود. 
من هم قول دادم دست به كادوها نزنم تا وقتش بشه.




Wednesday, December 03, 2014

3577. یک ترم دیگه هم گذشت...


باورم نمیشه که ترم تموم شده. هر هفته این موقع بیمارستان بودم. امروز خونه هستم و دلم براشون تنگ شده. روز آخر خیلی emotional شد قضیه. برام کیک خوشگل درست کرده بودن و یه کارت و همه شون امضا کرده بودن. یکی از دکترهامون هم که بیشتر باهاش کار کرده بودم برای کارت گرفته بود حتی. آخرش دیگه اشکهام بند نمیومد. انقدر ازم تعریف کردن که حسابی شرمنده شدم. دانشجوهای تخصص که میگفتن ما فکر کردیم پرستاری واقعا، خیلی پروفشنال بودی!
 واقعا تیم فوق العاده ای بود. برعکس پارسال که چوب خط گذاشته بودم برای تموم شدن بیمارستان پر استرس، این ترم اصلا نفهمیدم چطور گذشت. دیروز اولین امتحان (و امتحان تنها درس پرستاری) رو دادم و خوب بود به نظرم. دو تا امتحان دیگه مونده برای هفته دیگه و بعدش تعطیلات شیرین شروع میشه. اولین کریسمس واقعی من...
دارم چمدون میبندم کم کم و از دیدن چمدون نیمه باز کنار اتاق خوش خوشانم میشه.

Sunday, November 23, 2014

3576. ملالی نیست جز زمستان... که اونم قشنگه طفلک



دیدم خیلی وقته ذکر مصیبت نخوندم، گفتم یه چیزی بگم که یه وقت فکر نکنید لال شدم.
این ترم هم با همه بی حوصلگیهاش مثل برق و باد گذشت. به نظرم بیهوده بود بیشترش. در مقایسه با حجم وحشتناک درسها پارسال همین موقع، این ترم واقعا زنگ تفریح بود (خسته کننده و بدون لذت یادگیری یه چیز مفید). البته آخر ترم حالم جا اومد با شب نخوابیها و یه عالمه مشق همزمان.
تنها کلاسی که به نظرم به دردبخور بود و دوست داشتم، درس اختیاری Psychological Disorders  بود که اتفاقا نمره هام خوب نشد متاسفانه، ولی کلاسش خیلی خوب بود و لذت بردم.  گویا این اولین باره که دانشگاه جمعه 4-7 شب کلاس گذاشته و استاده هی میگه من باورم نمیشه که هر جلسه کلاس پُره.
وقتی به ترمی که گذشت فکر میکنم، همش راه یادمه و قطار و چرت زدن! اینکه زود داره تموم میشه خیلی خوبه. سه ترم دیگه مونده و بعدش میرم سر خونه و زندگی خودم بالاخره بعد از مدتها. ولی نزدیک شدن به اون امتحان آخر هم ترسناکه. کلی اتفاق جدید و تغییر بزرگ همزمان خواهد شد و این یه کم توی دلم رو خالی میکنه.
این هفته آخرین جلسات بیمارستانه. دلم براشون تنگ میشه. بهترین placement ی بود که تاحالا داشتم. گفتم حالا هروقت فرصت کردم از دانشگاه میام بهتون سر میزنم و کمکتون میکنم :)
ترم دیگه هنوز معلوم نیست کجا میفتم. لابد مصاحبه هم دارم. من که بلافاصله بعد از امتحانا میرم مسافرت و تا روز آخر تعطیلات هم نمیام، مشکل خودشونه.
پ.ن. وسایل خونه اماراتم رو کم کم از کارتن ها درآوردم و هی دارم فکر میکنم کدوم رو ببرم و کدوم رو نه. دیدنشون توی یه خونه جدید حس جالبیه احتمالا. ولی خیلی هم نمیخوام همه چیزهای قدیمی رو با خودم ببرم. خیلی گزیده باید انتخاب کنم.

Wednesday, October 29, 2014

3575. Don't mess with me, I was cabin crew

In the clinic, today:
- Are you medicin student?
+ I'm nursing student ( I fully introduced myself 3 minutes before that!)
- From which "college"?
+ From Ryerson "university"?
- (laughing) oh... We don't call it university... No offence...
+ You don't have to call it at all, none is taken (in my head: and I don't consider "I.nd.i.a.ns" as a race, tit for tat)
- I'm from U of T
+ I know that.
- Really? How come?
+ (with a BIG smile) This is a type of dialog you hear only from U of T graduates. Seems like they have some special courses for that.
- (Laughing) ...

والا ملت تو بهترين دانشگاههاي امريكا با أساتيد آدم حسابي پي اچ دي ميگيرن، تا جايي سوال مربوط بهش نباشه هي فرت و فرت إبرازش نميكنن. من نميدونم اين دانشگاه تورنتو چرا انقدر فارغ التحصيلاش دچار خود چيز پنداري هستن! هرجا ميرسن اول خودشون رو با دانشگاه تورنتو معرفي ميكنن، انگار تا قبل از دانشگاه رفتن هويتي نداشتن. 
همين مونده بود مردك هندي حسابدار ما رو دست بندازه! خودش فهميد با بد كسي طرف شده.

Monday, October 27, 2014

3574. و اینک، خارج الزمان


کانادا کشور جالبیه، تا حدی که گاهی خنده دار میشه اوضاع.
جناب راب فورد شهردار تورنتو، معروفترین و بزرگترین و به اصطلاح پایتخت تجاری مملکت، با سابقه مصرف کوکایین و فرار از مرکز بازپروری و همچنیم مزخرف گویی و بددهنی در مصاحبه هاش باز هم نه تنها همچنان شهردار باقی میمونه بلکه حتی برای دوره بعدی هم کاندیدا میشه (که البته با وخیم شدن شرایط جسمانیش، برادرش که معاونش هم بوده جاش رو میگیره تا به رقابت برای ادامه گلکاری در تورنتو ادامه بده که جای این خانواده خالی نباشه کلا). از طرف دیگه شبکه CBC یکی از معروفترین و محبوب ترین برنامه سازها و مجریانش رو بعد از 14 سال به دلیل مسایل و شایعات "ثابت نشده" اتاق خوابی، اخراج میکنه بدون اینکه شاکی خصوصی ای رسما شکایتی کرده باشه! به نظر شما این وضع خنده دار نیست؟ رسانه ها در عصر انفجار ارتباطات با یه سری شایعه به همین راحتی میتونن زندگی یه آدم رو کن فیکون کنن. همونطور که با مایکل جکسون این کار رو کردن. کاری ندارم که این آدم چقدر آماتور رفتار کرده که سند ومدرک احتمالی باقی گذاشته از خودش. بحث سر اینه که به کارفرما دقیقا چه ربطی داره و چرا باید به این وضعیت دامن بزنه وقتی که هنوز شکایت رسمی ای صورت نگرفته و طبعا بعد از چند وقت سر و صداهاش هم میخوابه.
ژیان قمیشی در صفحه فیس بوکش پستی رو منتشر کرده و درباره این ماجرا توضیح داده و اعلام کرده که از CBC شکایت خواهد کرد.
پ.ن. منظور من اصلا این نیست که جای دیگه این اتفاقات نمیفته. منظورم اینه که این همه ادعا درباره احترام به حریم خصوصی و تحمل بالای جامعه و فلان و بهمان پس چرا نتیجه ش اینجوریه؟! چرا با یکی مثل راب فورد هیچ برخوردی نشد در این مدت؟ ینی براشون مهم نبود که این دلقک آبروی تورنتو رو برد؟ یا اینکه پشت این هم یه برنامه ریزی دقیقی بود برای قرار گرفتن تورنتو و کانادا در صدر اخبار؟

Thursday, October 16, 2014

3573. همیشه جای کسی/ کسانی خالیست!


چهارسال پیش این موقع که رفته بودم پاریس و بلژیک و با دیدن پاییز هزار رنگش مست شده بودم، هربار که شاتر دوربین رو فشار میدادم میگفتم "چقدر جات اینجا خالیه". خیلی از عکسها رو میگرفتم که شاید اون هم بخشی از این زیبایی روببینه حداقل.
حالا هم که این روزها میرم پیاده روی باز هی دارم عکس میگیرم که بقیه هم حداقل توی عکس ببینن و بخشی از این لذت رو با من شریک بشن. حالا هم مسیج میزنم که "چقدر جات اینجا خالیه، تو این بهشت رنگارنگ و این هوای خوب" و جواب میگیرم "جای تو هم اینجا"... بدون عذاب وجدان و حساب کتاب، رها.
همیشه جای یک نفر کنار ما خالیست. و بالاخره گویا جای ما هم کنار یکی خالیه، فعلا.

Saturday, October 04, 2014

3572. cool experience


اخطار: تجربه یک جراحی. اگر احساس ناخوشایندی پیدا میکنید پیشنهاد میکنم مطلب رو نخونید.



این هفته توی کلینیک موفق شدم یه جراحی کوچیک ببینم. خیلی هیجان انگیز بود.
رزیدنتهای جراحی قرار بود نمونه برداری رگ کنار گیجگاه رو انجام بدن و پرستارم من رو سپرد بهشون که برم نگاه کنم. توی یکی از اتاقهای همون کلینیک مریض رو آوردم تو و دکتره براش توضیح داد و امضاش رو گرفت و بعدم عمل شروع شد. در مجموع 4 تا رزیدنت بودن که دوتاشون باتجربه تر و دوتاشون سال پایینی بودن ظاهرا. تازه اون رزیدنتی که انجامش داد دفعه اولش بود و اون یکی راهنماییش میکرد و وسطش که دیگه اصل مطلب گذشته بود اون رفت. عمل بدون بیهوشی بود، با تزریق آمپول به پوست کنار گوش بی حسی موضعی انجام دادن و بعدم شروع شد. در طول عمل هم با مریض صحبت میکردیم. پوست رو شکافتن، رگ رو دیدیم، خیلی اروم جداش کرد از بافت اطرافش، با نخ بخیه جریان خونش رو قطع کرد، بعد حدود یک سانتیمتر از رگ رو برید. بعد رگ رو سوزوند ظاهرا با یه چیزی، احتمالا برای جلوگیری از خونریزی. و بخیه زدن دو نفری. بخیه زدن واقعا سخته به نظرم. سوزنه هی لیز میخورد و دختره هول شده بود طفلک. جراحا  واقعا هنرمندن. تمرکز فوق العاده ای داشت رزیدنته و خیلی خونسرد و مسلط، تازه این دانشجو سال پایینیه رو هم تشویق میکرد. همش حواسم بود که هیجان زده میشم بلند ابراز احساسات نکنم!
آخرش هم موهای خانومه رو تمییز کردیم با الکل و خوش و خرم پاشد رفت. تنها هم اومده بود!
خوشم اومد در مجموع، دارم فکر میکنم برم اتاق عمل کار کنم در آینده. زحمتش و استرسش کمتره به نظرم (تاجاییکه این دکتره میگفت). حداقل مسئول یک مریض هستی در آنِ واحد.
عاشق پرسنل این کلینیکه شدم، کاش زمستون هم همینجا میموندم. با هرکی (از دکترا و رزیدنتها) هم که حرف میزنم همه شون میگن این خیلی کلینیک خوبیه و کادر خوب و پروفشنال و فضای دوستانه ای داره. همه خیلی هوام رو دارن. پرستار مسئولم هم تا یکی رو میبینه من رو معرفی میکنه بهشون. چقدر با تجربه زمستون پارسال فرق داره، خوشبختانه...


Sunday, September 28, 2014

3571. كي از اينجا خلاص ميشم...

خسته و درب و داغونم و ميخوام غر بزنم اينجا.
قسمت خوب ماجرا اينه كه پاييزه و درختا قشنگ شدن و هوا هم به طرز مشكوكي گرم شده باز. كلينيكي كه ميرم خيلي خوبه و كادرش خيلي خوب هستن همه شون، انقدر كه دلم ميخواد برم بهشون بگم تو رو خدا من رو همينجا نگه داريد يه جوري. وقتي ياد پارسال ميفتم و بيمارستاني كه زمستون ميرفتيم و اينكه هرشب قبلش با گريه ميخوابيدم و با طپش قلب از خواب بيدار ميشدم ٥ صبح كه قبل از ٧ توي بخش باشم، خوبي اين يكي دوچندان به نظرم مي رسه. 
قسمت نه چندان جالب ماجرا اينه كه رفت و آمد به تورنتو له و لورده م ميكنه. ديروز كه شنبه بود براي انجام يك تكليفي بايد ميرفتيم يكي از محله هاي مثلا نسبتا حاشيه نشين تورنتو و محل رو بررسي ميكرديم. كارمون تقريبا ١:٤٥ دقيقه اونجا طول كشيد. من دقيقا سه ساعت توي راه بودم كه برم و سه ساعت و نيم كه برگردم! يك ساعت از تورنتو تا اين ده طول ميكشه با قطار يا اتوبوس، يك ساعت تا يك ساعت ربع هم از اون ايستگاه لعنتي تا برسم خونه! بله مسخره ست، ولي اينجا ترمينالش دو سه تا اتوبوس رفع تكليفي بيشتر نداره، اونم بعضي وقتها هست فقط! ديروز كه رسيدم بيست دقيقه منتظر اتوبوس بودم. رفتم نشستم كف پياده رو كه يه سايه كوچيكي از تبليغات شهرداري ايجاد شده بود، ديگه انرژي ايستادن نداشتم. بعد هم اتوبوس تا يه جايي ميبره و باز بقيه ش رو بايد نيم ساعت پياده گز كنم. رفتم دو تا از نمايشگاههاي ماشين كه ببينم شرايطشون چيه، طبعا خيلي گرون بودن. نهايتا هم به اين نتيجه رسيدم كه "فعلا پاهات سالمه، چشمت كور، راه برو."
امروز هم خير سرم تعطيلم و دلم خوش بود كه لازم نيست ساعت ٦:٣٠ بيدار بشم، كه به لطف حضور دختر عمه جان و بچه هاش باز هم ساعت ٦:٣٠ به بدترين شكل ممكن بيدار شدم. تقريبا روال هر هفته ست، مگر اينكه مهمان ديگه اي داشته باشيم كه جا نباشه اينها بمونن. انقدر اعصابم كش اومده از بدخوابيها و خستگي اين چند وقته كه دوباره درد دستهام شروع شده، درد سينه هم اضافه شده به سلامتي. شب هم مياي خسته و كوفته كه زود بخوابي، بقيه تصميم ميگيرن بلند بلند اختلاط كنن و بدتر از خواب ميپري و بدخواب ميشي.
جالبه كه من اصلا خونه نيستم، آخرش هم بدهكارم ظاهرا! نه جواب سلاممون رو ميدن نه اصلا آدم حساب ميشم. 
همچنان خاااااعك بر سرم با اين كانادا اومدنم و اين زندگي و جنگ اعصابي كه براي خودم درست كردم...
و البته همچنان حق با مامان و باباست "مجبوري كنار بياي، تحمل كن"


Sunday, September 14, 2014

3570. Moving in and out!


هفته سوم دانشگاه شروع شده و من هنوز ايده چنداني ندارم كه چه خبره! اين دو هفته به خونه پيدا كردن و اسباب كشي گذشت. يك سوييت پيدا كردم براي سه ماه تو يه خونه سه طبقه (town house) واقع در يك كيلومتري دانشگاه و دو كيلومتري بيمارستان. ايستگاه اتوبوس هم جلوي در خونه بود. طبقه آخر خونهه بود و مستقل از بقيه فضا، مبله با وسايل آشپزخونه. . يك زن و شوهرجوون  كانادايي بودند بدون بچه كه چندان هم خونه نبودند.. لباسها و لوازمم رو بردم. همه چيز تا حد خوبي مرتب بود تا اينكه متوجه شدم با يك سري سوسك همخونه هستم گويا! راستش من تا حالا فكر نميكردم سوسك در كانادا دوام بياره و وجود داشته باشه اصلا. بعد از سه روز و دوشب تحمل (يك شب رو تا صبح كشيك سوسك دادم و صبحش هم رفتم بيمارستان!)، سمپاشيهاي مختلف و سوسك كشي، به اين نتيجه رسيدم كه مشكل ريشه دارتر از اين حرفهاست. خونه قديمي بود و طبق معمول چوبي، پر از وسائل و خرت و پرت، مثل سمساري بود، سمپاشي نكرده بودن و ميگفتن ما سوسك نداريم! براشون خيلي هم مهم نبود البته. كولر روشن نميكردن و اغلب فضا تاريك بود، در نتيجه شده بود بهشت سوسكها: چوب، رطوبت، تاريكي. همه شون هم اومده بودن طبقه سوم كه خالي بود. وقتي چندين ساعت خونه نبودم دوباره ميومدن بيرون! 
هيچي ديگه، شب سوم رو خونه دوستي موندم و روز چهارم وسايلم رو باز نكرده جمع كردم و باز برگشتم ده.
تا دو روز همه بدنم درد ميكرد انقدر كه همش منقبض بودم و اعصابم كش اومده بود. برگشتم به اتاق تر و تمييز خودم، همراه با سر و صداهاي صبحگاهي و هميشه پر مهمون. بله ميدونم كه خودم هم يكي از همون مهمونهام كه كنگر خوردم و لنگر انداختم. حداقل سعي ميكنم زياد تو دست و پا نباشم و سر و صدا هم نكنم.  هفته اي چهار روز هم به مدت حدودا ٤ ساعت ميرم شهر و برميگردم براي دانشگاه و بيمارستان. يه قطار و يه سري اتوبوس هست كه از اينجا ميره تا تورنتو (تقريبا ٥٠ دقيقه تو راهه) ولي مشكل اينه كه اتوبوسهايي كه آدم رو ببرن تا ايستگاههاي اونها تقريبا نيم ساعت تا چهل دقيقه يك بار ميان و تازه نه در تمام ساعت روز!
همچين سختيهايي ميكشيم در راه كسب علم و دانش ! خواستم برم داون تاون و با زندگي واقعي كانادايي قاطي بشم، مستقل باشم و هرچي خواستم درست كنم، بتونم همونجا ها كار پيدا كنم و اقلا از امكانات دانشگاه استفاده كنم، كه نشد متاسفانه...

Wednesday, August 20, 2014

3569. باز آید بوی گند مدرسه


تولد پسرک بود. زنگ زدم بهش. میگم حوصله ت سر نرفته؟ دوست نداری زودتر مدرسه شروع بشه؟
میگه نه. گفتم منم همینطور.
تنبلیش به خاله ش رفته، صداقتش هم.

بالاخره برنامه سال سوم معلوم شد. اولا که سه روز از هفت صبح تا 5 و 6 عصر نشستم پای کامپیوتر تا آخرش تونستم فقط یه درس عمومی بگیرم. کلاسهای اصلیمون رو انداختن هرکدوم یه روز. بیمارستانم هم افتاده در مرکز شهر تورنتو، یه خیابون اون ورتر از دانشگاه. حالا خونه کجاست؟ 50 کیلومتر به سمت شمال تورنتو، تقریبا آخرین suburb تورنتو میشه. 2 ساعت تا 2:15 با سیستم حمل و نقل عمومی (مسلمان نشنود، کافر نبیند) راهه. ده روز دیگه کلاسها شروع میشه، دیروز به من خبر دادن. یه اینترویو هم هست این وسط ها طبعا. اول که منفجر شدم و به مدت 24 ساعت هنگ کردم. تمام عضلاتم منقبض شده بود از عصبانیت، حرص میخوردم، هی رفتم پیاده روی و لگد زدم به این ور اون ور، هی بلند بلند با خودم حرف زدم. حتی گریه هم نمیتونستم بکنم. چند ساعت که گذشت ایمیل زدم بهشون میگم آخه مگه شما آدرس نگرفتین از من؟ این چه وضعشه خوب؟ هر سال هی گفتین سال سوم که تکی هستین دیگه نزدیک خونه تون میذاریمتون، این همه جا این دور و بر هست آخه... ایمیل زده که من برای همه شون فرستادم مدارکت رو، نتونستن جایی برات پیدا کنن. شاید زمستون بتونم یه جایی همون دور و بر برات پیدا کنم (اینم الکی گفت، سال سوم همش یه جا باید باشه، عوض نمیکنن). نهایتا نسبتا محترمانه گفت همینه که هست، deal with it.
مسلما الان دیگه خونه پیدا کردن اون دور و بر هم چندان آسون نیست، هرکی قرار بوده جایی رو بگیره گرفته تا الان دیگه.
این همه اسباب کشی کردیم و حالا که اتاقم بالاخره درست شد، باز باید جمع کنم برم یه دخمه ای پیدا کنم و اقلا 800 دلار هم بابتش پیاده بشم. 
همین امسال که درسها کمتر بود ومیخواستم عمومی ها رو در طول سال بگیرم که تابستون باز علاف نشم، به زور یه درس بیشتر پیدا نشد. یکی رو هم کنسل کردم وگرنه باید 5 روز در هفته روزی 4 ساعت مسافرت میکردم ! الان اقلا 4 روزه.
الان دیگه عصبانیتم فروکش کرده. صرفا احساس بدبختی میکنم. همش میخوام برم بیرون راه برم که مغزم خنک بشه. انقدر که این تابستون راه رفتم، اگر متناوب بود الان رسیده بودم ونکوور! از ساعت 8 شب دلم میخواد برم سرم رو بکنم زیر پتو و بخوابم که یه کم مغزم خلاص بشه از این فجایع.
الان هم در کمال انفعال نشستم دارم Online orientation بیمارستانه رو نگاه میکنم و یادداشت هم برمیدارم. لابد فردا هم ایمیل میزنن برای مصاحبه.
چقدر از این دانشگاه خر تو خر بدم میاد. از دست بی برنامگیهای ایران فرار کردیم، دوباره اینجا هم همون داستانه. فرقی نمیکنه چقدر منظم و به موقع همه مراحل رو انجام بدی، چقدر درس بخونی، چقدر درست و طبق مقررات رفتار کنی. آخرش یه آدم هردمبیل بیخیال بی مسئولیت اون وسط خرشانسی میاره و تو طبق معمول باید get used to it.
انرژیم ته کشیده. پولها هم کم کم داره ته میکشه. کاش یه برنامه دوساله بود فقط.


Friday, August 08, 2014

3568. پشه هایی بازمانده از نسل دایناسورهای گوشتخوار


گفته بودم پشه من رو نیش نمیزنه؟ خوب غلط کردم. پشه های کانادا این حرفا حالیشون نیست گویا.
هفته پیش رفتیم یه pool party خوب (جمع کوچیکی بودیم البته). از غروب دیگه رفتم تو استخر تا جاییکه یادمه و از یه جایی به بعدش رو یادم نیست دیگه. تا اینکه روی مبل بیدار شدم. خلاصه شب رو همونجا موندیم و صبح هم اوضاع خوب بود نسبتا. از فرداش خارش ها و قرمزی و مصایب شروع شد و تا الان که یک هفته میگذره ادامه داره. دو روز رو با آنتی هیستامین و پماد کورتون گذروندم. یه سریش بهتر شد و یه سری جدید اعلام حضور کرد. با عذاب وجدان همچنان گاهی پماده رو میزنم. تنها چیزیه که اثر میکنه نسبتا. خیلی نقش و نگار کم بود روی پاهام، اینا هم اضافه شد!
یادمه بقیه رو مسخره میکردم که از پشه ها مینالیدن و خودشون رو میخاروندن، یکی گفت الان الکل خونتون میره بالا، بیخیال میشن. من گفتم یه کم از الکلها بزنید روی پوستتون زودتر بیخیال میشن احتمالا.
این هفته هم دعوت شدیم باز.من که نمیرم دیگه، صرف شد.
پشه نگو، بگو دراکولا...

Tuesday, July 29, 2014

3567. یه کار متفاوت


اون: یه کار جدید بکن، یه کاری که همیشه دوست داشتی انجام بدی ولی نشده.
من: ینی درس بخونم؟!!!


Tuesday, July 22, 2014

3566.داغون شدم اصن. له له...

امروز مثل دوتا انسان منطقي با آقاي پدر صحبت كرديم. انقدر ازم تعريف كرد كه فكر كردم اشتباه گرفته كلا!
آخرش هم گفت "تو ديدت و اعتماد به نفست خوبه. از بچگي خوب بوده. دنيا ديده اي، من روي حرف تو كه حرف نميزنم. اگر هم مخالفتي بكنم منطقي نيست و صرفا از روي نگرانيه. هر تصميمي كه بگيري من موافقم" !!! 
كل بلبل زبوني هاي بچگي رو گذاشته به حساب اعتماد به نفس گويا. بازم خدا رو شكر البته. فقط من نميدونم چطور انقدر به همه توهم اعتماد به نفس داشتن ميدم!
تجربه جالبي بود. تاحالا از اين زاويه به هم نگاه نكرده بوديم. آرا ميگه: ديدي گفتم روي تو يه حساب ديگه ميكنه كلا. گفتم خوب ميدونستم، فقط فكر ميكردم حسابش اينه كه دست شسته از من :)
بايد اعتراف كنم كه حرفهاي بابا was the best part of the story. I don't care about the rest

Monday, July 21, 2014

3565. Las Vegas: a must go trip

گفته بودم كه وگاس مث شهربازي پينوكيو ميمونه؟ دلم ميخواست گوشهام دراز ميشد و هميشه همونجا ميموندم.
يه حس جالبي كه وگاس داره اينه كه انگار كلا يك سياره ديگه ست. همه فقط توريست هستن و در حال تفريح. غير از كساني كه فروشنده هستن و به نوعي كار خدماتي دارن، آدم عادي اي كه درگير زندگي باشه نميبينيد. كاملا از دنيا و مافيها  رها ميشيد. 
رفتم قايق سواري، كاياك. اينم مث sky diving پارسال  يكي از كارهايي بود كه هميشه دوست داشتم انجام بدم و خيلي تجربه هيجان انگيزي بود. . انگار وگاس شده محل تحقق آرزوهاي ديرين من. در وگاس هيچ چيز غيرممكن نيست (كه صد البته بدون همسفرخوب ممكن نبود). يك نمايش ديگه هم از cirque de soleil رفتيم. اين هم شده جزو سنتهاي سفر وگاس ظاهرا. سالهاست كه هميشه اونجا برنامه دارن، نمايشهاي مختلفشون در هتل هاي مختلف برقراره. هرجايي رو كه پارسال فرصت نشد ببينيم امسال ديديم. من بازم دوست دارم هر سال يه سري برم لأس وگاس (چندان استقبال نشد از پيشنهادم!) 
يك سفر احتمالي دوماهه تبديل شد به يك زنگ تفريح يك هفته اي در لأس وگاس. و البته كه براي خودش خاطره خوبي شد. 
اميدوارم ماجراهاي بعدي اين استراحت كوتاه رو از دماغمون درنياره.

Tuesday, July 08, 2014

3564. خاطراتی که دمشان را در سرمه زده و به چشمانت میکشند


بالاخره بعد از دوسال و نیم رفتم سراغ کارتونهای وسایلم که از دوبی آورده بودم. قصدم صرفا پیدا کردن یه جاشمعی بود که مدادهای  آرایشی (که آخرش هم استفاده نمیشن) رو بریزم توش و بذارم روی کتابخونه ای که نقش میز توالت رو هم به عهده داره.
ولی نتیجه پیدا کردن خورده ریزهایی بود که من رو یاد خونه م انداخت و قاب عکسهام... یه بیست دقیقه ای توی همون زیر زمین نشستم و یکی یکی بازشون کردم و دوباره پیچیدمشون توی پلاستیکهای حباب دار و گذاشتمشون توی کارتن. نه دلش رو داشتم که عکسها رو دربیارم، نه باورم میشد که اینها هنوز اونجان. خیلی حسش عجیب بود، انگار مال هزارسال پیش بود همه چیز.
من آدم عکس و قاب عکسم. هرچی هم که تکنولوژی پیشرفت کنه، بازهم باید عکس رو چاپ کنم و قاب کنم و جلوی چشمم باشه.

Thursday, June 26, 2014

3563. World cup 2014- Brazil


این جام جهانی هم برامون خاطره ساز شد. مثل شونزده سال پیش و بازی با استرالیا و امریکا. شاید حتی کمی بیشتر.



Sunday, June 22, 2014

3562.Can't wait to leave here


تورنتو دهات بزرگیست که ادای شهر رو درمیاره. با یک سیستم حمل و نقل عمومی دوزاری، محله هایی دور از هم، پارکینگهای گرون و ماشین و بیمه گرونتر. فرودگاهی که سرویس نداره و هزینه تاکسیش معادل نیمی از هزینه بلیتت میشه. به زودی هم در یکی از دورترین حومه هاش ساکن میشم و ایزوله تر. دیگه از همین اتوبوس و متروی اینجا هم خبری نیست. یه قطار بین شهری داره برای اومدن به تورنتو که اونم آخرش سر درنیاوردم ایستگاهاش کجا هست اصلا و سرویسهاش چطوره.
چقدر این شهر رو و این زندگی زنده ذلیلیش رو دوست ندارم اصلا.

Tuesday, June 17, 2014

3561. بدني دارم، نا نداره

اين هم از سه تا امتحان فاينال امروز. تو عمرم سه تا سه تا امتحان نداده بودم كه بحمد الله اين ترم اون رو هم تجربه كردم يه هفته درميون!
فردا هم يكي ديگه. بعد هم درس خوندن براي مصاحبه، به اضافه جمع كردن وسائل وآماده شدن براي اسباب كشي.
دلم ميخواد يه ماه برم يه جايي استراحت كنم. ديگه انرژي ندارم. امتحان تموم شده و نشستم اينجا و حال ندارم برم خونه. كاش الان تهران بودم و زنگ ميزدم آرش ميومد دنبالم. چقدر همه جا به نظرم دوره.

Sunday, June 01, 2014

3560. چشمهايي كه محرم نيستن

بعد از چندبار ريجكت كردن، من اگه جاش بودم ديگه هيچ جا در خواست دوستي نميفرستادم. از نظر من دليلي نداره كه با همه آدمهايي كه ميشناسي همه جا درارتباط باشي. دوري و دوستي، احترام هركس هم به جاي خود. سوتفاهم هم كمتر پيش مياد.
ولي باز هم فرستاد. اين بار اينستاگرام. من احمق هم خير سرم فكر كردم كه اينجا فقط چهار تا عكسه ديگه. ايشون هم عكاسه، شايد چهارتا نكته هم روي عكسهام گفت و يه چيزي ياد گرفتم.
حالا همون چهارتا عكس آب ميوه و بالكن  شد كوس رسوايي من. متهم شديم به سوء استفاده از مردم و حروم كردن دست رنجشون. پس ميديم همش رو به خدا...  خوبم ميشه البته، تا ياد بگيرم نظرم رو درمورد آدمها عوض نكنم. 
به لطف شبكه هاي نامتناهي مجازي، هرچي هم فاصله ميگيري باز همه از همه چي خبر دارن و در مورد هر غلطي كه ميكني و نميكني نظر ميدن.
خوبه كه من كوچيك ترين نقشي در انتخاب اين خونه نداشتم. ولي به هرحال ببخشيد، من غلط كردم كه از استخر استفاده كردم . غلط كردم كه تو اين خانواده كه همه از آفتاب و نور فراري هستن من آفتاب دوست دارم و توي بالكن ميشينم. ببخشيد كه توي عكس نميشه استرس و نگراني و هزارجور فكر و خيال ديگه رو نشون داد. ببخشيد كه من رنگ و نور و درخت دوست دارم. ببخشيد كه اومدم اينجا، اين يكي رو واقعا غلط كردم.

Tuesday, May 20, 2014

3559. So what?!


صبح که توی اتوبوس داشتم میرفتم دانشگاه یه دفعه به ذهنم رسید که چقدر همه چی تکراریه و مسخره ست. از سپتامبر گذشته تا امروز هر هفته چهار روز این لباسهای تکراری رو پوشیدم، نشستم توی اتوبوس و همین مسیر رو رفتم تا ایستگاه مترو، بعدم با یه عالمه آدم به زور خودمون رو چپوندیم توی مترو. رفتم تا دانشگاه/ بیمارستان. شب هم اومدم خونه، درس خوندم، یه کم آنلاین معاشرت کردم، خوابیدم، دوباره از اول. تنوعش این بوده که چندبار رفتم جیم، چندبار هم استخر. از حق نگذریم، دو هفته سفر امریکا یه کم برنامه م فرق داشت. یاد اون تیتراژ اول کارتون "حنا دختری در مزعه" افتادم که نشسته بود پای چرخ نخ ریسیش و فصلها عوض میشد در پشت صحنه. البته الان ترم تابستونیه و یه کم برنامه روتینم عوض شده. مثلا تیم هورتونز طبقه دوم بسته ست تابستونها، باید از تیم هورتونز سر خیابون دانشگاه قهوه صبح رو بگیرم. کاش اقلا یه راه دیگه بود که از اون برم دانشگاه، یه چیز جدیدی باشه حداقل.
جمعه که مانی رسوندم تا کلینیکی که میخواستم عکس بگیرم، توی راه انقدر همه خیابونا و شهر برام عجیب بود که انگار یه شهر دیگه ست. دو تا خیابون بالاتر از دانشگاه بود و بعدش از یه مسیر دیگه رفتم تا ایستگاه مترو، وسط راه نمیدونم چی شد که یهو تصمیم گرفتم که به خودم یه حالی بدم و با کلی عذاب وجدان رفتم توی یکی از غذا فروشیهای نزدیک دانشگاه wings خوردم. عجب غلطی هم کردم. حالا هربار که از جلوش رد میشم دلم میخواد باز برم توش! کلا من تا حالا توی کانادا 4 بار خودم رفتم بیرون غذا بخورم، که دو بارش هم مجبور شدم. برای همین این تنوع خیلی زیادی محسوب میشد و تا فرداش هنوز وجدان درد داشتم.
حتی استخر رفتنم هم تکراری شده. ولی خوب اقلا بعدش تا یک ساعت  احساس بیهودگی و انگل اجتماع ندارم، همینجوری الکی.
همینجوری که داشتم از پله ها بالا میرفتم (بعله من خیلی سالمم، از آسانسور استفاده نمیکنم!) با خودم فکر میکردم که خوب بقیه مردم مگه چکار میکنن؟ همه صبح میرن سر کار تا عصر. بعدم میان خونه فیلم میبینن و میخوابن دیگه. 
گاهی یادم میره که این شهر غیر از دانشگاه جاهای دیگه هم داره. دریاچه داره گویا، کلبه های چوبی خارج از شهر کنار دریاچه هم داره ظاهرا. بعد از قرنی یک نمایشگاه عکاسی بود که میخواستم برم بعد از امتحانات، که برنامه ش عوض شد و سه روز قبل از پایان امتحانات تموم شد. بعد هم به خودم دلداری میدم که : هروقت پول درآوردی و یه کار مفید کردی از این غلطها میکنی سر فرصت...
چقدر امروز به اندازه دو روز طول کشید. هرکلاسش کش اومد لامصب.

Sunday, May 18, 2014

3558. آرامش بهاری و لذت تنهایی


لاکن اینگونه نباشد که اینجا فقط غر زدنهام رو بنویسم.
دو هفته ای خونه تنها هستم. این دو سه روز تعطیل رو نسبتا به خودم حال دادم: صبحانه های خوشگل درست کردم، عکس بازی کردم و استخر رفتم. شنا رو رسوندم به دو کیلومتر که به نظرم پیشرفت نسبتا خوبیه. هوا هنوز یه کم سرده و حوصله بیرون رفتن ندارم. بعدش هم آدم که خونه خالی رو ول نمیکنه بره بیرون! تمام روز رو کنار پنجره میگذرونم و تا آخرش که تاریک نشده پرده رو نمیبندم. دلم برای این بالکن تنگ میشه. برای استخر هم. یه ماه و نیم دیگه همه اینها تموم میشه.
 درس هم باید بخونم طبعا. نمیدونم چرا انقدر فاز تعطیلات برداشتم! از این هفته تا پایان ترم همش امتحان و تکلیف داریم. چهارتا درس که همه همزمان تموم میشن یه کم سنگینه برای 6 هفته. پارسال با فاصله تموم میشدن اقلا. تازه میخواستم پاتولوژی رو هم دوره کنم یادم نره! جون خودم...
از کلاس اسپانیایی امسال و فرانسه پارسال متوجه شدم که اینجا اصلا بلد نیستن زبان درس بدن. کلاس زبانهای ایران کجا و تدریس شلخته و بی نظم این پیرمردهای بی حوصله کجا...


Sunday, May 04, 2014

3557. Summer school


ترم تابستونی فردا شروع میشه. یک هفته تعطیلاتم تموم شد و من هنوز کار پیدا نکردم.
از فردا باز هفته ای چهار روز کلاس دارم. باید کتابهای سال گذشته رو هم کم کم شروع کنم بخونم. بالاخره همه ش رو که سرکلاس درس ندادن، از همونا هم من که همش رو خوب نخوندم. چقدر کار هست...
اول از همه کار پیدا کردن مهمه فعلا. money talks

Thursday, May 01, 2014

3556. Second year, checked


سال دوم با همه فراز و نشیب هاش تموم شد بالاخره. نمره هام رو امروز گرفتم. همه شون خوب شد و خوشحالم از این بابت.
همه میگن که سال دوم از همه ش سخت تره، خدا رو شکر که بخیر گذشت. ترم تابستونی نسبتا فشرده هفته دیگه شروع میشه. این یه هفته هم نشد برم پیش بچه ها از بس که بلیت گرونه لامصب. کانادا کلا چهارتا شهر به دردبخور داره، اونا هم چهار طرف کشور پخشن، نه میشه با اتوبوس رفت، نه قیمتهای هواپیما مناسبه!
هیچی دیگه، موندم همینجا. فرم های مختلف پر میکنم، سعی میکنم کتابهای غیرقابل استفاده رو بفروشم آنلاین. امروز شنا رو شروع کردم و امیدوارم ادامه ش بدم. با درد مفاصل سر و کله میزنم همچنان. همه کارها با کامپیوتره خوب، معلومه خوب نمیشه. فیلم دیدن دیگه تقریبا تنها کاریه که تایپ لازم نداره. زانو درد هم اضافه شده بابت اون چند روز آخر که روی زمین نشستم درس خوندم، هنوزم خوب نشده. هوا سرد و ابری و باده، با این زانو ترجیح میدم پیاده روی هم نرم فعلا.
هی گفتم تعطیل میشم میشینم کلی فیلم میبینم، هنوز که هیچی به هیچی. نمیتونم انتخاب کنم چی ببینم. هی میترسم یه چیزی انتخاب کنم و خوب نباشه و وقتم تلف شه (انگار بقیه وقتا دارم اورانیوم غنی میکنم!!).
باید یه عینک شنای خوب بگیرم که بتونم بیشتر شنا کنم، دو سه ساعت مثلا. تنها تفریح سالم مجانیه فعلا (یکی دیگه پولش رو داده قبلا البته!). هی میگن حالا تعطیل شدی یه کار جدید بکن، انگار چقدر آپشن وجود داره مثلا. تفریح مال آدمیه که سرکار میره.
حالا دارم دنبال کار میگردم. بلکه اقلا خرج بلیت دفعه دیگه دربیاد.
باید برای امتحان جامع آخر هم کم کم اطلاعات جمع کنم و شروع کنم به درس خوندن. باز کنکوری شدم :)

Saturday, April 19, 2014

3555. Is it a hidden camera ?!

برای امتحان practice میتونستیم یه ماشین حساب "ساده" با خودمون ببریم (برای حساب کتاب داروها. حالا نه اینکه مسئله فیثاغورس باشه، بیشتر برای صرفه جویی در وقت). استاده که مراقب بود ماشین حسابهای همه رو یکی یکی چک کرد. هرکدوم که قیافه ش براش آشنا نبود گفت این ماشین حساب scientific ه (فکر کنم ما بهش میگیم ماشین حساب مهندسی مثلا!)، نمیشه استفاده کنی. بچه ها هم هاج و واج به هم نگاه میکردن، همه ماشین حساب ترم پیششون رو آورده بودن خوب. به من که رسید، ماشین حساب تصویر فوق رو بداشت و با یه لحن پیروزمندانه ای گفت : "این دیگه ماشین حساب ساینتیفیک ه قطعا". من درحالیکه به زور جلوی خودم رو گرفته بودم که پقی نزنم زیر خنده (و عصبانی هم شده بودم که انقدر رو هوا و بی منطق حرف میزنه) گفتم هرچیزی که شکلش متفاوته لزوما scientific نیست. تو دلم داشتم میگفتم آره خوب، مربوط به علوم پیچیده دوران پارینه سنگیه لابد!!! خیر سرش استاد دانشگاهه این بشر! انقدر گیج میزد که فکر کردم این چطور لیسانس گرفته اصلا.
بعد از یک ساعت که از امتحان گذشته اومده بطری آبم رو برداشته میگه این رنگیه، اجازه نیست روی میزت باشه. گفتم من این رو تا حالا سر همه امتحانا بردم و طبق قانون دانشگاه باید داخل بطری دیده بشه، رنگش مهم نیست، ولی مهم نیست، ببرش.
در قرن بیست و یکم کی با بطری آب تقلب میکنه آخه؟ مگه میخوایم هواپیما ربایی کنیم آخه؟! 
 این آدمهایی که به جای استفاده ساده از فکر، همه چی رو از روی الگوریتم میخوان حل کنن (اونم با درک خودشون تازه) اعصاب من رو جلا میدن ! بعد من از دست خانوم همکلاسی حرص میخورم که چرا یه کم فکر نمیکنه در هیچ زمینه ای. بابا طرف استاد دانشگاهه تو تورنتو وضعش اینه، چه توقعاتی دارم من واقعا! 
بگذریم که من اصلا یادم رفت از ماشین حسابه استفاده کنم. همه رو حساب کردم، بعد تازه چشمم افتاد بهش. کلی هم خندیدم هربار که چشمم خورد به استاده.
پ.ن. جوونای الان یه اصطلاحی دارن که در اون لحظه واقعا به اهمیتش پی بردم: kill me now یا به قول خودشون kmn

Thursday, April 17, 2014

3554. I did good, and I know it


Getting A+ from the most strict instructor is just awesome...
For me it is worth more than all those 100s that other groups got easily. This is REAL.
All those stress and getting up at 5 a.m. is paid off.
I am relax for the most controversial exam of the second year : Practice, or everything about everything.
P.S. Although it was just a 15% assignment, it still feels good.



Wednesday, April 16, 2014

3553. ترم تابستاني پرماجرا

صد رحمت به همون دروس عمومي ايران. اقلا همه شون يه مزخرف بودن و ٥-٦ درس مشخص تكراري بود و تموم ميشد. ما ٩ تا درس اختياري عمومي داريم. ٣ تاش مثلا مربوط به رشته ست كه براي ما بيشتر درسهاي صدتا يه غاز ethic و اين داستان هاست ( انگار كه درسهاي اصليمون غير از اينه مثلا!)، ٦ تاي ديگه هم از دوتا گروه دروس اختياري هستن كه تا جاييكه من فهميدم هيچ منطق خاصي براي دسته بنديشون به عنوان upper liberal/ lower liberal وجود نداره. اكثرا دروس جامعه شناسي، مربوط به علوم سياسي، زبانهاي فرانسه، چيني و اسپانيايي و تاريخ و جغرافي هستن. چندتا هم درس مربوط به هنر. با كلي بدبختي و حساب كتاب موفق شده بودم سه تاشون رو بگيرم. اكثر كلاسها ٦-٩ شب هستن تابستون و هفته اي دو روز. بنابراين هماهنگ كردنشون واقعا سخت بود. تجربه كلاس جامعه شناسي اين ترم نشون داد كه اصلا نبايد سراغ جامعه شناسي و علوم سياسي برم. هيچ بك گراندي از موضوعاتي كه استاد ميگفت نداشتم و واقعا كلاس اعصاب خورد كن و بي خاصيتي بود، به جرات ميتونم بگم سر هيچ كلاسي انقدر احساس بدبختي و نادوني نكرده بودم تاحالا.
 فرانسه و اسپانيايي رو گرفتم و يه درس تاريخ مربوط به شهرهاي امريكا كه نميدونم چيه. ولي خوب تاريخ به هرحال يه كم دوست دارم (فعلا). حالا ساعت كلاسها رو سر از خود تغيير دادن و كل برنامه م به هم ريخت دوباره. مجبور شدم فرانسه رو حذف كنم و تنها كلاسي كه ساعتش بهم ميخورد "مقدمه اي بر موسيقي كلاسيك" بود! بله، عكس العمل من هم مشابه شما بود. خنده دار اينجاست كه واحد تئوري موسيقي از واحد زبان  فرانسه كه ممكنه به يه دردي بخوره گرون تره.
 واقعيتش اينه كه من به creative writing، فلسفه و اديان، مشكلات زيرساختهاي سياسي در كشورهاي درحال توسعه ( مشكل؟ دوشواري؟!!!)، اقتصاد شرق دور، و كليه موضوعات مربوط به كانادا علاقه اي ندارم. رياضي و ورزش و عكاسي هم نداشتن. منم ديدم زندگاني رايش سوم و جنگ جهاني اول ( حالا دوم باز يه چيزي) و موسيقي كلاسيك به يه اندازه به دردم نميخورن، در نتيجه ترجيح دادم يه كم به خودم حال بدم، شايدم چهارتا چيز ياد گرفتم و اقلا حرفي براي گفتن داشتم در يه جمعي. 
هيچي ديگه، چهارتا درس دارم در عرض شيش هفته بايد پاس بشن. اينم از ترم بهار.
پ.ن. انگشت هام داره ميشكنه از امتحان جامعه شناسي لعنتي كه دو ساعت نان استاپ نوشتم. گفتم حالا كه به هرحال درد ميكنه يه پست هم بنويسم تا حالش جا بياد. 

Monday, April 14, 2014

3552. تیکه اندازان قهار حاضر در همه صحنه ها


" انقدر که پول پول میکنید اگه پولاتون رو جمع کرده بودین الان میلیاردر شده بودین "
ببخشید که پا انداخته بودیم رو پامون تا حالا، الانم همش از این بار به اون فروشگاه داریم خوش میگذرونیم...

پ.ن. مریخ هم بریم این داستانها تموم نمیشه، به لطف تکنولوژی مایه دردسر.



Thursday, April 10, 2014

3551. Officially last day of school for second year


That was a tough semester, high level of stress in clinical placement.
But we made it. One of the few times in my life that I didn't give up. Not because I was strong, I really didn't have any other option.
Today we gave the instructor (actress for the leading role of my nightmares for 12 weeks!) a card, as it is common here to do so. I wanted to write " thanks for all the stress and nightmares", "to you that changed my perception of Hell", " time to add a chapter to "Les Miserables, your class" ,... Of course I didn't. I just wrote "Thanks for making me stronger".
At the end of the session, her eyes were glowing. She said " you are one of the best groups I ever had. You guys are smart and you will go very far. Just put the stress aside ( HELLO !!!)"
Then she talked about each of us, and she said I had the most improvement in the group (but still have to go further), as I could overcome my stress (I hate this word, seriously!) and get confident about what I do.
I can see her in our graduation. I'm sure she will be proud of us.

Anyway... we lost 3 students in our group, we cried together (actually one by one), we helped each other, we laughed together, we worried together, we learned together for 252 hours, and we made it.

No more wake up alarm for 5 A.M., no more running in the snow to catch the bus, no more breakfast on bus and subway. Just the exams and half of the chapter will be done.

I don't want just to pass, I want to pass with A.
I want to be a strong trustworthy nurse, just like my sister was.

P.S. The instructor laughed out laud at all my jokes today! I guess I got high with the joy of last day.

Tuesday, April 01, 2014

3550. ابر و باد و ماه و خورشید و دوستان...


همه در تلاشن تا من یه دیپلم بگیرم بالاخره. از درسا طفلک گرفته تا دوستان مستقر در اقصی نقاط دنیا و اون پسر همکلاسی سعودیم که نمیدونم چرا انقدر هوای من رو داره و هی نوت هاش رو بهم میده. نوت برداری درست و حسابی هم بلد نیست که اقلا جبران کنم. انگلیسیم دوتا کلاس ازش بالاتره، گاهی تصحیحش میکنم.
پارو بزن، چیزی نمونده...
پ.ن. هيچ وقت براي هيچ درسي انقدر حرص نخوردم! هيچ لذتي نداره ديگه، همش جنگ أعصابه. احساس نميكنم كه چيز مفيدي ياد ميگيرم. همش دويدن از اين ددلاين به اون ددلاين، با يه مشت تكليف به درد نخور وقت تلف كن!
همش تلاش براي بقاست فقط! اميدوارم به درك واصل بشن باأين برنامه ريزيهاي أحمقانه و قوانين بيخودشون.

Sunday, March 30, 2014

3549. BIG BIG mistake


من جاشون بودم رو همچین بچه ای انقدر سرمایه گذاری نمیکردم.
Waste of money, energy, time and hope
امروز که مامان میگفت مطمئنم میتونی و از پسش برمیای، نفسم بند اومده بود از بغض...

Wednesday, March 26, 2014

3548. It's too cold, why I don't die...


The stress is beyond my capacity...
Hope one day when I look back I can say "it was worth it". I doubt it...
I'm so  messed up. No matter how hard I try (as hard as it can be possible with stress and sleep deprivation),  there is always some new nonsense unfair rules to ruin everything. I hate this  school with their stupid programs that make everything more complicated and stressful.
Why I can't do something simple that everybody else is doing?!!



Wednesday, March 19, 2014

3547. نوروز 93


انگار احساس وظیفه میکنم برای هر مناسبتی یه چیزی بنویسم!
خوب الان شب سال نو شمسی من نشستم عزا گرفتم برای تکلیف بعدی که واقعا هیچی ازش نمیدونم.
در راستای سنت پسندیده خونه تکونی هم لب تاپم رو تمییز کردم و یه کم فایلهاش رو مرتب کردم.
فردا هم سال تحویل بیمارستانم، باز اقلا از پارسال بهتره که تو اتوبوس بودم و مترو خراب شده بود و دیر رسیدم. ولی در عوض سال پر سفری بود.
سال 92 سال خوبی بود، که خوب فکر کنم همونایی میشه که درباره 2013 گفتم، غیر از اینکه زمستونش حسابی نفسم رو گرفت.
اینجا هیچی حس و حال عید نداره، کسی هم اینجا عید دوست نداره. یه مهمونی "دورهمی" دعوتیم که من امتحان دارم و نمیرم.
سه تا عید گذشته و سه تا عید دیگه مونده تا من بتونم دوباره سفره هفت سین بذارم و عید بگیرم.
امیدوارم سال خیلی خوبی برای همه در پیش باشه، دلتون شاد و لبتون خندون.
کنار سفره هفت سینتون اگر دوست داشتین برام دعا کنید.

Monday, March 17, 2014

3546.final destination


يك نفر ديگه هم از گروه مون انصراف داد. تازه داشتم دوست پیدا میکردم!
از صندلي بازي گذشته، شده final destination.
پنج هفته ديگه مونده...

پ.ن. برنامه کلاسهای ترم تابستونم از الانم فشرده تره، 8 تا کلاس در هفته!
خودکشی میکنیم، قربتا الی الله




Sunday, March 16, 2014

3545.


این دوسال ونیم بقیه ش هم تموم بشه و برم یه جایی گم و گور بشم. نامردم اگه دیگه پشت سرم رو نگاه کنم اصلا.
خنده دارترش وقتیه که بابا میگه چرا ناراحتی، شما که اونجا همه دورهمید !!!! بعله خوب، جای شما خالی ...
سی و چند سال پیش اگر یه تصمیم درست گرفته بود و رفته بود یه جای درست و حسابی، الان من به این خفت و خواری نیفتاده بودم که دستم جلوی همه دراز باشه.
خاعک بر سرت که توی سی و چند سالگی زندگیت اینه، واقعا خاعک...

Monday, March 10, 2014

3544.


خواب ديدم تو خونه خودم بيدار شدم و بايد برم سركار. يه كم (!) تعجب كرده بودم كه "من چرا هنوز اينجام؟ پس اين همه با بدبختي مشق نوشتم خواب بود همش، هيچي به هيچي؟!". بعدم با خونسردي با خودم گفتم، اشكال نداره، در عوض دوسال ديگه كار ميكنم پول دوسال آخر هم درمياد، خونه هم ميتونم بگيرم خودم. 
جالبه كه تو خواب بيشتر عقلم رسيد تا توي بيداري! واقعا چه فكري كردم كه يه لا قبا پاشدم اومدم اين ور دنيا؟! دوسال ديگه مونده بودم هم پول كل دانشگاه جور ميشد واقعا هم مي تونستم خونه بگيرم. چهارسال تحمل شون كرده بودم، با دوسال بيشتر هم نميمُردم قطعا. 
اشتباه پشت اشتباه...
پ.ن. هفته خوبي رو با سردرد بدخوابي  آغاز ميكنيم، قربتا الي الله لابد

Sunday, March 09, 2014

3543.

داشتیم با بچه ها صحبت میکردیم از هر دری سخنی.
یه دفعه خواستم بگم خارج خوبه، کاش منم میرفتم خارج! 
بعد یادم افتاد الان داخل خارجم خیر سرم ...

از بس که خارج برام محدود شده به اینترنت خوب که باید باهاش مقاله دربیاری و مشق بنویسی. حالا گاهی سواستفاده ای هم میکنم از این اینترنت. همین و بس.
ای بمیرید که ما عین میرزا بنویس هی مشق های صدتا یه غاز داریم و وقت نمیکنیم درس درست و درمون بخونیم. کت و کولم شکست پای این کامپیوتر. تو این خراب شده هم که یه میز درست و حسابی پیدا نشد! واقعا که کانادا دهاتی بیش نیست.
پ.ن. از بس ملت اينجا همه نجاري ميكنن، ميز گير نمياد. هركي هرچي ميخواد خودش ميسازه لابد.


3542. سندرم " پس از جدایی"


مسافرتهای دیوانه وار و عجیب، تتوی جدید، تغییر رنگ فاحش و تغییر (اغلب کوتاه کردن) موها، تغییر طرز لباس پوشیدن، برقراری رابطه های سریع و کوتاه مدت با آدمهای متنوع . راه حلهای سندرم " پس از جدایی" ، گروه اول اغلب از طرف آدمهایی که اصرار دارن که مشکلی نیست و همه چیز خیلی هم خوبه، ولی از بیرون که نگاه میکنی کاملا معلومه که هیچی خوب نیست. تشخیصش چندان سخت نیست. اغلب هم از طرف کسانی دیده میشه که درباره اتفاقی که افتاده دوست ندارن حرف بزنن.
بعضی از این به اصطلاح راه حل ها واقعا مهم نیست، میگذره، تنوعه. بعضیهاشون هم چندان منطقی نیست. ینی از اون تصمیم هاییه که باید یه کم سبک و سنگینش کنی و ببینی وقتی تب فرونشست بازهم به نظرت کار درستی بوده یا نه، مثل اینهایی که موقع مستی میرن یه تتوی عجیبی میکنن و فرداش خودشون هم باورشون نمیشه. بعضیاشون هم صرفا دهن کجیه به رابطه قبلی و محدودیتهایی که داشته و اون موقع به هر دلیلی باهاش کنار اومده بودی و خیلی هم راضی بوده حتی.
به خودم که نگاه میکنم میبینم هیچ کدوم از این مراحل رو نگذروندم. حتی موقعیتش رو نداشتم که خودم رو ول کنم به امان خدا. سرکار میرفتم، بنابراین باید مرتب میبودم و مثلا ابروهای نداشته م رو برمیداشتم. آدمِ کارهای یکهویی و دیوانه وار هم نیستم. محدودیتی هم در کار نبود که بخوام جبران مافات کنم. علاقه ای هم به آشنایی با آدمهای جدید نداشتم، حتی حرفش رو هم نمیخواستم بشنوم. 
شاید آدمها در این موارد به خود واقعیشون شبیه تر میشن. آدمهای اجتماعی اجتماعی تر میشن، آدمهای درونگرا هم درونگرا تر، آدمهای وراجی مثل من هم وراج تر. به جای همه این کارها من فقط حرف زدم. اینجا (من شرمنده م!)، با خودم، توی سرم، همه چیز رو مرور کردم هزار بار، با شرایط مختلف که " اگه اینجوری میشد بعد چه جوری میشد". گاهی هم با دیگران، اگر سوالی میکردن. سعی میکردم این بخش رو کنترل کنم. 
پشیمون هم نیستم. ناراحتم که اون طور گذشت اون دوران. الان که بهش فکر میکنم ترسناک بود یه وقتهایی. ولی خوب من بلد نیستم مدل دیگه ای عزاداری کنم.

آدمها معمولا همیشه  استراتژی مشابهی دارن در مواجه با مسئله جدایی. من بازهم اگر این مسئله پیش بیاد احتمالا هیچ کار هیجان انگیزی نخواهم کرد. صرفا شدت و عمق فاجعه (!) کمتر خواهد بود قطعا. این شاید تنها تاثیر مثبت اون دوران طولانی عزاداری باشه. دوست داشتم بگم "این رو یاد گرفتم"، ولی مطمئن نیستم چقدرش آگاهانه خواهد بود و چقدرش صرفا بخاطر اینکه "اینطوری شدم". نمیدونم چقدرش بخاطر قویتر شدنه، چقدرش بخاطر بی تفاوت شدن و پیر شدن.
نمیدونم چقدر میشه به کسی در این شرایط کمک کرد. به درونگراها کمک خاصی نمیشه کرد، برونگرا ها هم به توصیه های کسی گوش نمیدن و یه روز به خودشون میان و میبینن یه تتوی آنچنانی روی گردنشون داره بهشون دهن کجی میکنه. نهایتا هرکس باید به روش خودش این دوران رو بگذرونه.

Thursday, March 06, 2014

3541. سنتهاي ٢ هزار و شونصد ساله

تمام فرهنگ و رسوممون مصداق بارز "هياهوي بسيار براي هيچ" ه !
اون از غذا هامون كه سه ساعت وايميسي تو آشپزخونه و آخرش سر ٢٠ دقيقه ميخوري و تموم ميشه و بايد ميز جمع كني و به تشريفات بعديش برسي.
اون از مهموني هامون  كه چندين روز تداركات داريم براي سه چهارساعت.
اون از عروسيهامون كه شيش ماه دهنمون سرويس ميشه براي يه شب، آخرش هم خانواده عروس و داماد هيچي نميفهمن از عروسي.
اينم از سال تحويل و عيد مون كه يه ماه پدر خودمون رو با خونه تكوني درمياريم براي ٤ روز عيد، آخرشم روز اول عيد هيشكي جون نداره ديگه.
هميشه مراحل آماده سازيمون بيشتر از اصل مطلب طول ميكشه و اصل مطلب كه ميرسه ديگه انرژي نداريم.

Wednesday, March 05, 2014

3540. اینم از امسال


اینم از گریه های مناسبتی تولد امسال!
دلتنگیهای تموم نشدنی برای اونی که سه ساعت پایین تر از اینجاست و برای اونایی که 16 ساعت دورتر از اینجان. همیشه یه سری هستن که نیستن.
هر ده دقیقه یه بار هم با خودم تکرار میکنم:
birthday resolution: life should be fun

پ.ن. شب تولدت بری امتحان پاتولوژی رو هم خراب کنی...
خوبی امتحان داشتن اینه که اقلا به مشکلات واقعی زندگی فکرنمیکنی و میذاریشون برای بعد.
پ.ن2. به قول مانی، آدم باید هرشب خیام بخونه قبل از خواب. باید یه کتاب خیام بگیرم بعدا.

Saturday, March 01, 2014

3539.

سيزده چهارده سالگي يه بار من رو بردن دكتر، چون زياد صدام ميگرفت. دكتر گفت بايد ده روز حرف نزني تا حنجره ت خوب بشه، يا اينكه مجبوريم با ليزر عملش كنيم. طبعا من نميتونستم حتي يك روز هم حرف نزنم وبا اينكه خيلي ترسيده بودم به سر انجام خاصي نرسيد اون تهديد. حنجره م حساس موند. شيش هفت سال پيش هم رفتم پيش يه دكتر كه كلي عكسبرداريهاي خفن انجام داد كه هنوز سي دي ش رو دارم. تشخيص اين بود كه تارهاي صوتيم ضخيمه و سريع ملتهب ميشه. درمان ليزر هم توصيه نميشه، صرفا بايد مراعات كنم. احتمالا دليل اصليش اينه كه از بچگي زياد حرف ميزدم و over use شدن اين بدبختها. حالا بماند كه چقدر در نوجواني مسخره م كردن كه صدات پسرونه ست. 
حالا  انگشتا و دستهام مشكل مشابهي پيدا كردن، خيلي سريع درد ميگيرن و تاندونهاشون ملتهب ميشه. اينم راه حلي نداره، بايد رعايت كنم. خودم فكر ميكنم دليلش اينه كه چندساله كمتر حرف ميزنم و بيشتر تايپ ميكنم. صدام خيلي وقته كه نگرفته، درعوض انگشت هام بيشتر وقتها درد ميكنه.طبعا اين يكي رو هم نميتونم رعايت خاصي براش بكنم، مگر اينكه تكنولوژي عوض بشه. 

Monday, February 24, 2014

3538. Brace yourself

دوتا از همكلاسيهام انصراف دادن. گروه هشت نفره بيمارستانمون مثل صندلي بازي هي داره كم ميشه. هردوشون هم در نتيجه برخوردهايي كه  با استاد بيمارستان داشتن! دوتا از بچه هاي باسوادمون، كه يكيشون خيلي هم خونسرد و مسلط بود توي بيمارستان، هر سه ترم رو باهم بوديم. ميخواد بره يه دانشگاه ديگه يا كالج ولي هنوز پرستاري.
اون يكي رو درك ميكنم، پرستاري راهش نيست. بچه ١٨ ساله انقدر خوب و بالغانه (!) صحبت ميكنه و آناليز ميكنه كه من هميشه فكر ميكردم چرا نرفته فلسفه يا جامعه شناسي. حالا ميخواد بره فلسفه بخونه. براش خوشحالم و دلم براي بحثهاي خوبش تنگ ميشه، و حاضر جوابي و طنز خوبش البته. 
 راستش من فكر ميكردم فقط خودم وضعم خرابه كه هر شب با گريه خوابيدم و با طپش قلب رفتم بيمارستان!
واقعيت اينه كه برنامه پرستاري دانشگاه ما بيرحمانه ست تا حدي. شايدم براي همين معروفه! اين سيستم "يه درس  اصلي رو بيفتي بايد كل سال رو تكرار كني" هم گويا مخصوص دانشگاه ماست فقط. انتقال رشته به يه دانشگاه ديگه عملا ، براي برنامه پرستاري حداقل، تقريبا غيرممكنه. اكثر واحدها رو قبول نميكنن چون هردانشگاه برنامه خودش رو داره. 
براي دوره عملي سال سوم كه بيمارستان نيست و در سطح جامعه ست ( مدرسه، كلينيك، پناهگاههاي بي خانمان ها، زندان و دارالتاديب،...) بايد بريم مصاحبه، و مصاحبه ش هم رقابتيه بين دانشگاه هاي مختلف. شايدم تمرين خوبي باشه براي آينده، ولي وسط اين همه درس و امتحان و مشق همين دردسر هاي حاشيه اي رو كم داشتم! 

Sunday, February 23, 2014

3537. کـــــــــــــــــــــــــــــش میـــــــــــــــــــــاد


انقدر زمستون امسال سرد و طولانی بود و انقدر از بعد از تعطیلات حالم خراب بود که فکر میکنم این زمستون تموم هم که بشه من دیگه حالم خوب نمیشه ! 
فردا بعد از 10 روز تعطیلات باید از خونه برم بیرون. باز قاطی کردم! حالا خوبه اقلا یه ذرررره درس خوندم خیر سرم بالاخره. هرچند که در مقایسه با بقیه، احتمالا این هیچی نیست.
دیگه به مرحله ای رسیدم که کامپیوتر و کتابها رو که میبینم گردن و دست درد هم شروع میشه! به قول یکی از دوستان، حکایت اون یاروئه که میگفت وقتی چایی شیرین میخورم چشمم درد میگیره.
چای زعفرونی درست میکنم با نبات، شاید یه کم گرم شدم.


Saturday, February 22, 2014

3536.Irony


 شرکت مخابراتی که تلفنم رو ازشون گرفتم، و خدمات اینترنت هم داره، از هر سه باری که سایتش رو چک میکنم دوبارش اشکال فنی داره و باز نمیشه!
کلا زندگیمون با آیرونی گره خورده، فرقی نمیکنه کجا باشیم.

Tuesday, February 18, 2014

3535. اگر A آنگاه B

مدرسه که میرفتم عاشق ریاضی بودم. ارتباطات منطقیش من رو ذوق زده میکرد. عاشق ادبیات هم بودم، پیدا کردن ارتباط بین کلمات و درآوردن معنای پنهان در متن و از همه مهمتر بازی با کلمات و کشف آرایه های ادبی لذت بخش بود. دبیرستان بچه های ریاضی باید دوتا درس زیست هم پاس میکردن. خوب یادمه که برخلاف غرولند اکثر بچه ها، من خیلی دوستش داشتم (غیر از زیست گیاهی البته!). هیچ وقت فکر نکردم "حفظ کردنی" ه، به نظرم خیلی ملموس و مرتبط بود.
الانم دوباره دارم این ارتباطات رو در علوم پزشکی کشف میکنم و لذت میبرم. جمعه که توی بیمارستان اطلاعات جسته و گریخته مریض رو برای استادم توضیح میدادم و اونم هی میپرسید خوب این ینی چی؟ چه ربطی به اون داره؟ چه ربطی به این داره؟ و اینجوری قطعات پازل رو ریخت جلوم. نیم ساعتی سرم باهاشون گرم بود و هر چندخطی که میخوندم و یه ربطی بین مطالب پیدا میکردم سعی میکردم خونسرد باشم و به لبخند زدن کفایت کنم، و البته برق چشمهام از دید استاد تیزبینم دور نموند و هر چند دقیقه یه بار میگفت "جالبه، نه؟".
 بعد از 5 هفته پر استرس، اون روز یکی از بهترین روزهای بیمارستان بود. وقتی که با دست پر رفتم پیش استاد سخت گیر و دقیق و تونستم با درست کنار هم گذاشتن چیزهایی که توی کلاسهای مختلف شنیده بودم (هنوز وقت نشده بود درست بخونمشون) لبخند رضایتش رو کسب کنم. گفت " افتادی توی راه درست، نذار استرس جلوت رو بگیره. میدونی داری چیکار میکنی، همینجوری ادامه بده، با آرامش". در یونیفرمم نمیگنجیدم در اون لحظه...
الان دارم پاتولوژی میخونم و باز هم این ارتباطات منطقی داره من رو به عرش میبره.
پ.ن. این استاده نفس همه مون رو گرفته اساسی، ولی درعوض لذت کشف کردن رو بهمون داد. همون هفته دوم هم گفت "میدونم خیلیاتون ناراحتین از این وضع، ولی همینه که هست. من ازتون کار میخوام و بهتون فشار میارم. چند سال دیگه من توی یکی از این تختها خوابیدم و شماها پرستار من خواهید بود. میخوام خیالم راحت باشه که کارتون رو بلدین. چهارسال درس نمیخونید که شیش ماه بعد از فارغ التحصیلی سر یه اشتباه اجازه کارتون رو از دست بدین. من نمیذارم."
خداییش این استدلالش در اوج عصبانیت و خستگیم جایی برای حرف باقی نذاشت.

Monday, February 17, 2014

3534. study week


در تعطیلات به سر میبرم و احساس میکنم الان باید امریکا باشم نه اینجا!
طبعا باید حسابی درس بخونم، از هفته دیگه که برگردیم همش امتحان و تکلیفه.
دارم از تنهایی در خونه لذت میبرم فعلا. استرحت کردم، فیلم دیدم. استرس یک ماه گذشته یه کم پاک شد نسبتا.
فرمهای مالیات رو باید پر میکردم که به مشکل خورده و میذارمش تا دانشگاه خودش یه برنامه ای براش بذاره. میز و صندلی هم پیدا نکردم آخرش. نمیدونم واقعا فروشگاهها اینجا محدود هستن یا من هنوز بلد نیستم چی رو باید کجا پیدا کنم! نمیخوام امتحان نکرده بخرم. بیرون هم سرده و اصلا دلم نمیخواد برم بیرون. همون یک روز پیاده روی بس بود.
 این دوتا کار مهم که انجام نشد آخرش.
گردن درد و کمر درد و دست دردی که یادآوری میکنه باید برم استخر. یادم میفته که تابستون دیگه اینجا نیستیم و از جیم و استخر خبری نخواهد بود و باید الان استفاده کنم تا جاییکه میشه.
آشپزی هم باید بکنم، خدا پدر اینترنت رو بیامرزه برای هرغذایی شونصدتا طرز تهیه پیدا میشه.
باید یه تکونی بخورم تا این بی حوصلگی هم از بین بره.
پ.ن. وقتی بابا میپرسه غذا هم باید درست کنی. بلدی؟
هرچند وقت یه بار ذهنش ریست میشه کلا! خوبه نپرسید کلاس چندمی.

Thursday, February 13, 2014

3533. بچه ها مواظب باشید


طبعا توی بخش جراحیهای قفسه سینه مشکلات ریوی از همه بیشتر هستن. سرطان های ریه و مری، لیست طولانی انتظار برای پیوند، که البته خیلی وقتها قبل از اینکه موردی پیدا بشه مریض از بین میره. به هرحال برای پیوند یک نفر باید بمیره و انقدر باید طرف خوش شانس باشه که اون یک نفر از همه نظر شرایطش با این بخونه، تازه بازهم تضمینی نیست که بعد از پیوند نتیجه رضایت بخش باشه.
سیگار نکشید دیگه بابا !
پ.ن. نمیدونم واقعا جمعیت سرطانی اینجا بیشتره، یا صرفا من بیشتر میشنوم. طبعا توی بیمارستان که آدم خبر عروسی نمیشنوه که! ولی حتی قبل از اینکه بیایم این بیمارستان هم زیاد مورد سرطانی میشنیدم. شایدم توی ایران مردم به اون مرحله نمیرسن اصلا.
پ.ن.2. گوش شیطون کر امروز اوضاع آروم بود توی بیمارستان، انقدر که همش فکر میکردم الان یه اتفاقی میفته و گندش درمیاد از یه جایی. بخیر گذشت. پرستارم خوب بود، فردا هم هست و من خودم رو انداختم بهش برای فردا.
پ.ن.3. قیافه مریض ها وقتی میشنون من از ایران تنها اومدم اینجا برای درس خوندن (!) واقعا دیدنیه، و قیافه من وقتی که میپرسن با مدرک پرستاری اینجا میتونم ایران کار بکنم!


Wednesday, February 12, 2014

3532.


وقتی میشه با خیال راحت حس ت رو بگی
وقتی بعدش جواب سانسور شده نمیگیری

3531. struggling


واقعیت اینه که من یک آدم تک بعدی هستم که در آنِ واحد میتونم یک کار و انجام بدم (حرف زدن و گوش دادن شامل این قضیه نمیشه!). یا میتونم درس بخونم، یا کار بکنم یا زندگی کنم. و البته همون یک کار رو هم درست انجام نمیدم!
نمیدونم این آدمهایی که هم درس میخونن هم کار میکنن (جدا جدا و نه اینکه هردوش در یک پروسه انجام بشه) چکار میکنن، و تازه به زندگی اجتماعیشون هم میرسن. همکلاسیهام که درباره سریالهایی که دنبال میکنن و تماشای بازیهای المپیک و فلان برنامه ای که با دوستاشون رفتن حرف میزنن من احساس میکنم که آدم فضایی هستم! درسته که جوونتر هستن، ولی خوب من همون جوونیم هم پخی نبودم، تعارف که نداریم. نمیفهمم چرا همه چیز برای من انقدر بیشتر وقت و انرژی میبره! چندتا شبکه اجتماعی هم بیشتر از من عوض هستن تازه. طبعا انقدر مثل من همیشه خسته نیستن، شب امتحان کلا نمیخوابن و مشکلی هم ندارن. درسشون رو هم میخونن دیگه. حالا فوقش یه سال هم عقب بیفتن، خیلی فاجعه نیست. گویا بین دانشجوهای پرستاری این یه روال نسبتا پذیرفته شده ست!
پ.ن دیروز فهمیدم که از چندتا از بچه هایی که فکر میکردم خیلی اوضاعشون ردیفه، نمره هام بالاتره. بلافاصله یادم اومد که از خیلی جهتهای دیگه ازشون عقب ترم درعوض!
پ.ن. قوانین مهاجرت کانادا داره یه تغییراتی میکنه، هنوز تصویب نشده، ولی درمجموع چشم انداز جالبی نداره.

Thursday, February 06, 2014

3530. Hyperventilation


یکی از همین روزها خودم رو توی همین بخش بستری میکنن، شایدم چند طبقه پایین تر، بخش قلب.
امروزهربار رفتم توی اتاق مریضم، خواستم اکسیژنش رو دربیارم بذارم چند لحظه رو صورت خودم!
بعد از ظهر که اومدیم بیرون بالاخره، با اینکه خیلی سرد بود ولی دلم میخواست بشینم همون بیرون یه کم. احساس میکردم هوا بیشتره.
هشت هفته دیگه باید دووم بیارم. بیمه دانشجویی هزینه بستری شدن توی  بیمارستان رو نمیده و وقتی هم براش ندارم.
خجالت بکش خرس گنده. مُردی، موندی، تا آخرش باید بری.

Saturday, February 01, 2014

3529.The last leaf


- Take it easy. its just school.
+ That's the only thing left for me! By failing it everything else is gone too.



Thursday, January 30, 2014

3528. I know it


I hate this clinical placement that was supposed to be a great learning opportunity which turned out to an endless nightmare. Can't take these crazy expectations and the fact that it's never good whatsoever we do!!!
Can't believe still 2.5 years of this nightmare has been left.
SHE WILL FAIL ME AND I WILL KILL MYSELF. I KNOW THAT...
THAT'S IT

Tuesday, January 28, 2014

3527. Uncertainty


آزمایشها چیزی نشون نداد، متاسفانه. باید برم پیش متخصص مفصل. دکتر دانشگاه گفت یه کم طول میکشه. گفتم مثلا حدود دوماه؟ گفتم شاید هم بیشتر، حالا مینویسم دانشجوی پرستاری هستی، گاهی کمک میکنه زودتر وقت بدن. میدونی که یه کم زمان انتظار برای متخصص طولانیه. گفتم تا جاییکه من دیدم برای همه چی طولانیه، برای همینه که اینجا مردم 100 سال عمر میکنن، وگرنه به کارهاشون نمیرسن!
گفت معمولا متخصصهای مفصل به خصوص خیلی حوصله حرف زدن و توضیح دادن ندارن و سرشون شلوغه. سوالهات رو بنویس و آماده داشته باش که همون موقع همه رو بپرسی. معمولا مریضها سوالاتشون بعدا یادشون میاد و اون وقت دیگه پیدا کردن دکتر یه کم سخته. داشتم با خودم فکر میکردم که عجب حسن تصادفی منم که همیشه حرفهام بعدا یادم میاد متاسفانه! آدم تا وقتی نرفته دکتر ازکجا سوالاتش رو باید بدونه خوب. عمده سوالم فعلا اینه که چرا درد داره و چکارش کنم. دیگه انقدر رو که لابد خودش توضیح میده. و اضافه کرد که ممکنه بهت بگه که چیز مهمی نیست. چون علائم تیپیکال آرتروز رو نداری و فقط بعضیاش رو داری. مگر اینکه تا اون موقع علائمت تغییر کنه. درنهایت منظورش این بود که خیلی هم دلت رو خوش نکن که نتیجه ای از متخصص بگیری! جالبه که انقدر روی "درد نکشیدن" مریض تاکید دارن. من هم مریض نیستم لابد، مرض دارم صرفا.
چکار دارید خلاصه... این از سیستم درمانیشون، اونم از هواشون. درعوض سیستم درمانی مجانیه برای شهروندان. حالا اگه شما انقدر تو نوبت موندی که کار از کار گذشت، اوپس! پیش میاد دیگه...عوضش پول ندادی. بیخود نیست پولدارهاشون میرن امریکا برای دوا درمون. فکر کن یه عمر مالیاتهای آنچنانی میدی برای اینکه بیمه رایگان بگیری (و البته از حق نگذریم، بازنشستگی هم دارن) بعد موقع استفاده ضروری از بیمه که میشه، باید بری امریکا و کلی پول خرج کنی. و خیر، اینجا سیستم درمانی کلا دولتیه و بخش خصوصی نداره و مجبوری بمونی تو صف، میفهمی؟

Saturday, January 25, 2014

3526. Continoius flash backs


فراموشی اتفاقات ناخوشایند گذشته در واقع یک جور مکانیزم دفاعی ذهنه. سالیان سال پیش که هرسال بعد از کنکور با رتبه های برتر مصاحبه میکردند، تقریبا همه شون اینطور بیان میکردن که دوران سختی نبود و خیلی به خودشون فشار نیاوردن. طبعا اکثر دانش آموزان هم شاکی میشدن که اینا دارن دروغ میگن. تا اینکه یک بار یک کسی بهمون گفت که قضیه دقیقا اینجوری نیست که اینها دارن مخصوصا فیلم بازی میکنن و وانمود میکنن که خیلی هم خوب بوده اون دوره پشت کنکوری. واقعیت اینه که بیشترشون اون قسمتهای سختش رو فراموش کردن، مخصوصا که حالا نتیجه زحماتشون رو هم گرفتن.
بعضی وقتها این اتفاقات انقدر ضربتی و هولناکه که فراموش کردن اون دوره دردناک خیلی سخت تر میشه، مثل از دست دادن ناگهانی یکی از نزدیکان. اینجور مواقع اون حس تلخ به طورمداوم با شخص میمونه.
گاهی هم اینجوریه که بعد از سالها یه دفعه به گذشته برمیگردیم و یه سری خاطراتی که خوب نیستن برامون تازه میشه. این مساله ممکنه در اثر پیش اومدن یه سری شرایطی ایجاد بشه. اینکه آدم چقدر توی این فاز بمونه تا حد زیادی بستگی به خودش داره. خیلی وقتها قضیه اونقدرها هم فاجعه بار نبوده واقعا، ولی با تکرار دائمیش برای خودمون و درواقعا با دوره کردنش، سیاهتر از چیزی که بوده به نظر میاد.  گاهی انگار مخصوصا سعی میکنیم قسمتهای خوبش رو ندیده بگیریم.
من به تجربه به این نتیجه رسیدم که آدمها وقتی مشکلات خاصی در حال حاضر ندارن، بیشتر میرن سراغ اون صندوقچه قدیمی. وقتی ذهنت درگیر مشکلات فعلیت باشه، وقتی نگران وضعیت درسیت باشی که کوچکترین مشکلی چه هزینه هایی ممکنه برات به بار بیاره، وقتی نگران حسابت باشی که داره خالی میشه و حالا حالا ها هم کار خیلی خاصی نمیتونی براش بکنی، اون وقت کمتر فرصت میشه که به ناراحتیهای 10 سال و 15 سال پیش برگردی.
جالبه که خیلی وقتها همین افراد کسانی رو که از مشکلات فعلیشون صحبت میکنن، به غر زدن متهم میکنن. یادمون باشه که مشکلات هرکسی به اندازه خودش بزرگ هست. ولی اینکه در روزهای خوب فعلی، ذهن رو درگیر خاطرات خیلی دور نگه داریم چندان منطقی نیست.


Thursday, January 23, 2014

3525. "Text" generation


امروز گزارش معاینه مریضها رو نوشتیم. استاد که گزارشهای بچه ها رو چک کرد آخرش گفت همه تون انگار داشتین اس ام اس مینوشتین. این مشکل نسل شماست. مال من دیر حاضر شد، وقتی خوندش گفت مال تو مثل essay میمونه. گفتم آخه من یه ده دوازده سالی از اینها بزرگترم. تکست هام هم با این جوونها فرق داره و به اندازه کافی کوتاه نویسی نیست.
شباهتمون این بود که دیکته همه مون خراب بود.
باید یه کلاس تایپ برم فکر کنم. تکلیف دستهام معلوم بشه میرم. سرعت تایپ این بچه ها از سرعت حرف زدن من هم بیشتره!



Wednesday, January 22, 2014

3514. Volunteering is over rated


نصف كارهاي اين مملكت، كانادا، توسط داوطلبها أجرا ميشه. دانش آموز ها و دانشجو ها بايد يه مدت خاصي كار داوطلبانه بكنن حتما. سابقه كار داوطلبانه در رزومه كاري نسبتا مهم محسوب ميشه.
اولش خيلي تصوير قشنگيه، ولي خوب كه بهش نگاه كني ميبيني كه اينم يه جور بهره كشي ه. اينكه دائماً به  مردم تلقين كني كه بايد كار داوطلبانه بكني و بابتش احساس خوبي درباره خودت داشته باشي، آماده كردن مردم براي بهره كشيِ توجيه شده ست. 
از نظر من فقط در سنين مدرسه واقعا اينكار لازمه براي اينكه بچه ها مهارتهاي اجتماعيشون تقويت بشه. براي بازنشسته هاي سال خورده اي هم كه ميخوان سرشون گرم باشه خوبه.
بگذريم كه بعضيا هم كار داوطلبانه ميكنن كه باهاش پز بدن به نوعي، كه البته در بين خود كانادايي ها كمتر اين موضوع رو ديدم.

Saturday, January 18, 2014

3513.Conflict


When you miss mom, but not home...
I miss her telling me "again you brought your sickness for me?" and spoiling me meanwhile.
I hate pain, I hate being incapable, I hate this situation and myself on top of everything

Nothing makes me feel good. Not happy, just good !Its scary

Friday, January 17, 2014

3512. New Journey


بیمارستان جدید بد نیست. یکی از بزرگترین بیمارستانهای تورنتوئه. بخش جراحی قفسه سینه هستیم که مربوط به بیمارای ریویه که بعد از بهوش اومدن تو آی سی یو میارنشون اینجا. زیاد هم نمیمونن.کارش بد نیست. کار فیزیکیش کمتره خوشبختانه به نسبت ترم قبل. یک دونه از اون تخت مرتب کردن ها یا مریض حموم کردنها با وضع ناقص فعلیم میتونه اقلا دو روز زمین گیرم کنه! اینجا بیشترشون نسبتا مستقل هستن و کارهاشون رو خودشون انجام میدن. 
مربی این ترممون یه کم سخته، بد هم نمره میده، خدا بخیر بگذرونه.

پ.ن. ظاهرا اکثر بیمارستانها شیفتهای پرستارها 12 ساعته ست. من فکر میکردم غیر از آی سی یو بقیه 8 ساعته هستن! حقوقش وسوسه کننده ست لعنتی...


Wednesday, January 15, 2014

3411. When you have to stay, stay strong


امشب یه دفعه فهمیدم که چقدر اوضاع تابستون داغون و شیر تو شیره. ترم تابستونی که تاریخ امتحاناتش معلوم نیست، مسافرتهایی که باید برم و نمیشه براشون بلیت بگیرم بخاطر همین تاریخ نامشخص. و الان یه دفعه یادم اومد که تابستون اینجا رو پس میدیم و باید خونه هم پیدا کنم... استرسم چند برابر شد، چند لحظه خُشکم زد واقعا! چطور به یاد این یکی نبودم؟!

 این همه خرج و دردسر و استرس برای گرفتن یه پاسپورت! 
دلم میخواد همه چی رو بذارم و فرار کنم یه جای دور دور دور.
ولی نمیشه. یه جای دور دور دور پول میخواد و پاسپورت میخواد.
حالم گرفته شد. این همه با بدبختی کلاسام رو گرفتم که اون دو ماه آخر تابستون رو آزاد باشم ...

پ.ن. کمرم شده مث این تلفن عمومیهای قدیمی. وقتی میگیره باید بدم چندتا مشت بزنن توش تا باز بشه عضلاتش! بازم خوبه راه حل این یکی پیدا شد اقلا.

Monday, January 13, 2014

3410. نمیشه که نمیشه


دستم هی داره بدتر میشه. قبلا صبح که بیدار میشدم خوب بود. الان کلا همیشه یه درد ملایمی داره که البته با کوچکترین حرکتی شدید میشه. غیر از اینکه دردش ناراحت کننده ست، طبعا دورنماش هم خیلی جالب نیست. مخصوصا که این ترم هم هفته ای دو روز میریم بیمارستان. پرستار یک دست هم که نمیشه. همین مونده که مجبور بشم تغییر رشته بدم بخاطرش! بابا سرم رو میکنه این دفعه دیگه حتما.
ولی امروز وقتی به عمق فاجعه پی بردم که پایین کتف راستم میخارید و طبق عادت  خواستم با دست چپ بخارونمش و چشمتون روز بد نبینه که آه از نهادم بر اومد... هیچی دیگه، یکی از لذتهای زندگی این بود که دست چپم تا اون پشت پیچ میخورد و میرسید، که از اونم محروم شدم!
پ.ن. سعی میکنم مثبت به قضیه نگاه کنم : وقتی درد داره ینی هنوز اعصابش کار میکنه. این خوبه احتمالا.


Saturday, January 11, 2014

3409.Reunion

بچه ها اومدن بالاخره
بعد از ده سال دوباره توي يه كشور هستيم. هرچند يه شهر ديگه و خيلي اون ورتر و با اختلاف ساعت ، ولي اقلا ديدنشون ويزا لازم نداره. ميتونم تعطيلات كوتاهترم رو برم پيششون. حيف كه من نميتونم دانشگاه رو منتقل كنم اونجا.
فعلا تا يكي دوسال ديگه نسبتا نزديكيم.

Tuesday, January 07, 2014

3408. another trip is done


میگه فکر کنم تو انقدر که امریکا رو گشتی، کانادا رو نگشتی. 
میگم حتی تورنتو رو ! حتی CN tower هم نرفتم! شنیدن اسمش من رو یاد mtcc میندازه که بعضی امتحانامون توش برگزار میشه و دقیقا کنار CN TOWER ه. به هرحال همین گشت و گذارهای به ظاهر ساده و کافه و رستوران رفتن هم یک جور تجملات محسوب میشن وقتی که سرکار نمیری و باید مراقب دخل و خرجت باشی که اقلا بتونی همین سفرها رو بری. مطمئنم که بیشتر رستورانهایی که توی امریکا میرم تو کانادا هم شعبه دارن، ولی من هربار ضایع میشم از بس که اسمشون رو هم نشنیدم! باید بشینم اقلا منوهاشون رو آنلاین بخونم و بفهمم چی به چیه.

سفر فشرده و خوبی بود. انقدر جاهای مختلف رفتیم که باید چند لحظه فکر کنم تا یادم بیاد همه شون. بعد از 12 هفته درس و کتاب فوق فشرده، تنوع خیلی خوبی بود. الان حتی امریکا هم هیچ جا واقعا گرم نیست، ولی خوب به هرحال از منفی 30 درجه تورنتو که بهتر بود. روز آخر چند ساعتی میامی آفتابی شد و تونستیم با لباس تابستونی بریم ساحل.

دوباره به زندگی عادی برگشتم، درس و مشق و سرمای دیوانه و احتمالا شروع مجدد بدن درد که ده روزیه خوب شده.
 نمره هام خوب شد خوشبختانه و اقلا نگرانی اونها رو ندارم. ولی فعلا معلوم نیست سفر بعدی کی باشه.

پ.ن. یکی از خوبیهای سفر اینه که زندگی مرتب میشه. صبح زود بیدار میشی، به موقع نهار و شام میخوری و به موقع هم میخوابی. این رو الان که ساعت 4:30 نهار خوردم یادم اومد. خواب خوب دیشب رو لازم داشتم واقعا.