Thursday, March 31, 2011

916. ciao



هشدار: این نوشته از منطق بالایی رنج میبرد


میگه خیلی بچه خوبیه، ایتالیاییه، خوش تیپه، اهل دختر بازی هم نیست(!)،... میگم خوب حالا انقدر اُکازیونه چرا تنها مونده که شما میخواین براش آستین بالا بزنین؟ میگه آخه دنبال یه دختر خوب میگرده.
چقدر آشنا بود این مکالمه... با خودم فکر کردم آخرین کسی که این مشخصات رو داشت و دنبال همچین آدمی میگشت از دست من سر به کوههای بادگیر گذاشت، که البته خدا رو شکر خوب هم بود براش. این یکی کجا ممکنه عاقبت بخیر بشه؟ جزایر سیسیل شاید!

پ.ن. اتفاقا وقتی فکرش رو کردم دیدم واقعا اکازیون هم هست. اولا که من دارم میرم (ایشالله) بنابراین مدت زیادی طول نخواهد کشید، دوما اصلا تو موود عشق و عاشقی و هیجان آشنایی با یه آدم جدید نیستم و اتفاقا این آدم رو چندباری که دیدم اصلا به چشمم هم نیومد ( کی به چشمم میاد کلا؟!) پس امکان نداره که علاقمند بشم بهش وبنابراین من در موضع قدرت خواهم بود. سوم اینکه هم زبونم نیست پس چندان باهم حرفی نخواهیم زد که این هم خودش نکته مثبتی محسوب میشه (انگلیسی حرف زدنش رو ندیدم، ولی فرقی هم نمیکنه). خلاصه که هرجور حساب کنی موقعیت خوبیه برای سرگرم شدن. بعدشم که من میرم و تموم. اتفاقا چند وقت پیش داشتم فکر میکردم اگر بعد از هزارسال دری به تخته ای خورد و من خواستم دوباره همچین غلطی بکنم که با کسی آشنا بشم، حتما اون آدم باید ایرانی نباشه. اینجوری سلایق و مشغولیتهای متفاوتی خواهیم داشت، بک گراند مشترکی هم نداریم، همزبون نبودن هم باعث میشه درباره یه سری مسایل صحبت نشه ، مخصوصا ابراز محبت (اگر اصلا چنین حسی دوباره در من به وجود بیاد خدایی نکرده)، هرچقدر هم اون زبان مشترک، فرضا انگلیسی، رو خوب مسلط باشیم بازهم مثلا قربون صدقه رفتن به زبون مادری حس بهتر و واقعی تری داره. خلاصه که صمیمیت آنچنانی به وجود نمیاد. بنابراین هر وقت خواست تشریف ببره، به سلامت... اصلا خودم قبلش تشریفش رو مرخص میکنم.

پ.ن.2. دلشون خوشه ها. من تازه آیفون گرفتم، اینترنت هم هست. دیگه وقتی برای سرگرمی جدید ندارم، اونم یه آدم! چه کاریه...



915. Dance me to the end of my life



واقعا که پرواز به عنوان مسافر خیلی خسته کننده تر از پرواز به عنوان مهمانداره!
خسته و درب و داغون و دپسُرده با سردرد رسیدم خونه. یه کم جمع و جور کردم و نشستم پای کامپیوتر به بهانه چای خوردن. باید جارو کنم و ترو تمییز. شاید یه دستی هم به چمدونها بزنم که فردا صبح میخوام برم سر کار کله سحر دنبال وسایلم نگردم...
بعد از باز کردن آهنگ های مختلف، همچنان Dance me to the end of Love حرف آخر رو میزنه. یکی از آرام بخش ترین آهنگهایی که لبخند بر لبم میاره و بغضم رو یه جور خوبی آروم آروم تخلیه میکنه. این آهنگ جای خودش رو برام باز کرده، چیزی فراتر از نوستالژی شخم زدن. این بشر با صداش جادو میکنه. باید وصیت کنم موقع مرگم این آهنگ رو برام بزارن... دو دفعه دیگه گوشش میدم، بعد دیگه میرم سراغ اوضاع آشفته خونه.

پ.ن. چند وقت پیش دوستی آدرس وبلاگی رو گذاشته بود که از مزایای سیگار نوشته بود(!). باید بگم "باز شدن گوش" رو هم بهشون اضافه کنه. کاملا اتفاقی کشفش کردم!


Tuesday, March 29, 2011

914.



فروش خدا میلیون تومنی اخراجیهای 3 واقعا برام خبر غیرمنتظره ای بود. یعنی واقعا مردم نمیدونن ده نمکی کیه؟ یعنی واقعا نمیفهمن دور و برشون چی میگذره؟ نکنه واقعا ما چندهزارتا آدم خوش خیال بیشتر نیستیم و الکی جوگیر شدیم که "ما همه باهم هستیم"! یعنی واقعا میشه به این مردم امیدی داشت؟ به آدمهایی که حاضر نیستن از یه فیلم به اصطلاح طنز بگذرن یا حداقل دو هفته صبر کنن و کپیش رو ببینن. یعنی انقدر مردم دچار کمبود خنده شده ن؟
پس این آدمهایی که توی کوچه و خیابون میبینیم و فکر میکنیم مثل خودمون هستن کی ن؟ نکنه واقعا توهم زدیم؟


Monday, March 28, 2011

913.



احساس میکنم این 10-12 روز مرخصی اصلا کافی نبوده و به هیچ کاری نرسیدم. دو روز دیگه هم که تموم میشه و باز باید برگردم. خیلی زود گذشت همه چی. هنوز یکی از دوستام رو ندیدم و کلی از کارهایی که میخواستم انجام بدم رو نرسیدم بهشون. امروز رفتم سینما بالاخره که دلم خوش باشه یه کار مفید انجام دادم.
حتی فکر کردن به شرکت هم حالم رو به هم میریزه! سه روز off برای اول آوریل درخواست کرده بودم که رد شد. خیلی هم برنامه خاصی نداشتم براش، انگار هنوز در توهم پارسال به سر میبرم که اون موقع اومد. با چه ذوقی (و استرسی) برنامه هام رو عوض کردم که زودتر برگردم! احتمالا باید بگم عجب احمقی بودم.


Friday, March 25, 2011

912. سال نومبارک



اینم از این. مراسمی که دوماه براش در تدارکات بودیم تموم شد، خیلی هم زود تموم شد. فیلمبردار و ارکستر گند زدن به شور و حالمون. همش مجبور بودیم خودمون الکی شلوغ کنیم. آخرش هم با صداهای نسبتا گرفته و عضلات پای کاملا گرفته به این نتیجه رسیدیم که به اندازه لازم و کافی نتونستیم تخلیه بشیم! خوب بود در مجموع...
یک سری از مهمونها امروز رفتن و یه سری هم فردا میرن. بنده میمونم و حوضم و خواهرم که از قطب شمال اومده و انقدر من این چند روز غر زدم که حسابی حوصله ش رو سر بردم! خیلی بداخلاق بودم باید قرصهام رو میاوردم، گند زدم بسکه عادت به جمع ندارم!
میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست. امیدوارم راست بگن. فعلا که با عروسی شروع کردیم، امیدوارم تا آخرش خبرهای خوب باشه.



پ.ن. وقتی هی جلوی خودت رو میگیری که دربارش سوال نکنی. چطوره، چکار میکنه، کجاست،... به تو چه؟! مگه اون حال تو رو میپرسه؟ برای چی بپرسه اصلا؟!!



Sunday, March 20, 2011

911. هموطن هر روز تو نوروز باد






اومدم خونه بالاخره. کلی بیخوابی داشتم و بازهم بهش اضافه شد از بس که کار داریم و شلوغ پلوغه. تازه هنوز همه مسافرها و مهمونا نیومدن! به شدت هیجان زده هستم بابت اینترنت!
دارم به پارسال فکر میکنم که عید بعد از هزارسال رفتم خوزستان وسال تحویل خونه داییم بودم، که بعد از مدتها میدیدمشون، و به اینکه امسال دایی دیگه نیست. تنها بزرگتری بود که هر سال عید بهش زنگ میزدم و تبریک میگفتم! این فوت ناگهانی بدترین اتفاق سال گذشته بود فکر کنم. در مجموع بقیه ش بدک نبود.

سال نوی همتون مبارک
امیدوارم سال خوبی باشه برای همه. این مملکت بدبخت هم یه روز خوش به خودش ببینه.

Friday, March 18, 2011

910. همه چی آرومه، حال من داغونه...



باز شب سفره و من دلشوره و استرس گرفتم. یه چمدون تموم شد و یکی دیگه مونده. خوابم میاد و اگه از بیخوابی بمیرم کاملا حقمه از بس که مثل آدم برنامه ریزی نمیکنم از وقتم استفاده کنم. رفتم از یخچال یه چیزی بردارم که چشمم افتاد به سنجد و سماقهایی که دوسال پیش برای سفره هفت سین ها مون گرفته بودم. باز یاد اون عید کذایی افتادم و سوءتفاهم های قبلش (سوءتفاهم؟!) و سال تحویل خوبش. یادم افتاد که نوروز تعطیله و حتما میره جایی سفر. و هی با خودم تکرار کردم "به تو مربوط نیست، به تو مربوط نیست، به تو مربوط نیست"... به من اصلا مربوط نیست که یک سال پیش این موقع خبر داد که بعد از عید میاد. به من مربوط نیست که بعدش گفت بازم سر میزنه و رفت که رفت که رفت. به من مربوط نیست که ماشینه باطریش خوابیده. به من مربوط نیست که... هیچی به من مربوط نیست. الان فقط مهم اینه که چمدونا بسته بشه و من بتونم اقلا دوساعت بخوابم و سعی کنم این دو هفته آدم باشم و خوش اخلاق باشم. اصلا همه چی خیلی هم خوبه. عروسی داریم. خواهرام از قطب شمال و این بیابون بغلی دارن میان بالاخره میبینمشون. خیلی هم خوشحالم. جای هیچ کس هم هیچ جا خالی نیست.
این آهنگ BELLE رو گذاشتم روی تکرار و هی گوش میدم بلکه استرسم کم بشه... درست میشه. امشب هم میگذره و فردا شب این موقع داریم با دوستام تو سر و کله هم میزنیم. همه چی خیلی خوبه. منم بزرگ شدم. عوض شدم. محکم شدم. کاش آدم هم بشم.


907. کمک



چسب super glue چسبیده به انگشتم. دوستانِ موادی یه نظری بدن برای رهایی از این مصیبت...



906. باید امشب چمدانی که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم



فردا صبح میرم تهران. خوشحالم فکر کنم. ولی نمیدونم بیشتر بخاطر تهران رفتنه یا بخاطر سرکار نرفتن! هنوز چمدون رو دست هم نزدم حتی. تمام خریدهای این چند روزه از دم در تا توی اتاق توی پاکت و پلاستیکه. دیشب هم که سه ساعت بیشتر نخوابیدم و رفتم پرواز. شب سفر و چمدون بستن حس شب امتحان بهم میده. حتی لیست خرد و ریزها رو هم ننوشتم که یادم نره. هی دارم فکر میکنم بخوابم ساعت سه بیدار شم چمدون ببندم یا قال قضیه رو بکنم بعد بخوابم. چشام باز نمیشه اصلا. تبریک عید رو هم نفرستادم هنوز. پارسال یه چیزی درست کرده بودم درباره نوروز که خودم خوشم اومده بود. هرچی توی میل باکسم گشتم پیداش نکردم! و چون هارد کامپیوترم رو عوض کردم دیگه ندارم اون ورژنش رو.حالم گرفته شد.
کلی کار هست و حسش نیست و انرژیش نیست و وقت تنگ است...




Thursday, March 17, 2011

905.



اینم از فرمها و نامه کذایی. بالاخره تموم شد. همون نامه ای که باید میگفتم چرا میخوام بیام و اینا که به نظرم نوشتنش از همه سخت تر بود (من هیچ وقت انشا دوست نداشتم!) از همه راحت تر و سریع تر انجام شد. چقدر وضع دیکته م خراب شده از دست این spelling check ها ! و خطم هم که... تکنولوژی گند زده به زندگیم کلا، و ولش هم نمیکنم!
فقط مونده اسکن کنم و بفرستم برای مهتاب که ببره تحویل بده دو روز قبل از تموم شدن مهلتش. بس که من دقیقه نودی هستم. اه...
و خرید هم باید برم باز...
اینم از شب جمعه ما.


904. به جای ساندیس دلستر بده بهشون، زود بیارشون اینجا



ا.ن. به مشایی، در حال مدیریت بحران با استفاده از تکنولوژی برتر در خنک سازی رآکتور در شرف انفجار

پ.ن. تازگیها به حداقل امکانات میگن تکنولوژی برتر! ترزیدنته داریم؟




903. گفت: خود پیداست از زانوی تو...



جناب ترزیدنت فرمودن تکنولوژی هسته ای ما خیلی از ژاپنیها پیشرفته تره. یکی به ایشون بگه که "هسته ای" با "تخمی" فرق داره یه کم!
هنوز یه ماشین نتونستن مونتاژ کنن که درست کار کنه (مونتاژ، نه "ساختن")، اون وقت...لا اله الا الله.

اونا که وسط اقیانوسن و اقلا تونستن چند روزی با آب دریا خنکش کنن، شما که دم و دستگاهتون وسط کویره. اگه چیزی بشه میخواد بره بش...شه روش لابد!

هی آدم میخواد مودب باشه، هی دهن آدم رو باز میکنن.
پ.ن. excuse my french ... اعصاب ندارم


Wednesday, March 16, 2011

902. زردی من از تو، سرخیت رو رد کن بیاد

جریانات چهارشنبه سوری های این دو سال اخیر برای من شده یه جور تست استقامت، که ببینم چقدر میتونم جون بکنم. اون از پارسال که پرواز بود و خرید و چمدون بستن و سفر که وقتی رسیدم تهران دیگه حالت تهوع گرفته بودم از 45 ساعت بیخوابی (چقدر خودم رو لعنت کردم که رفتم چهارشنبه سوری و بعدش مجبور شدم بیخوابی بکشم تا کارهام تموم بشه. سرد بود و خیلی هم خوشی نگذشت). اینم از امسال که رسما گفتم نمیام و هزار تا کار دارم (ولی بدجوری هوس آتیش دارم چند وقته، فکر آتیشش وسوسه م میکرد همش) آخرش زنگ زدن با غرولند و گله گذاری و برچسب آنتی سوشال زدن، من رو ازوسط خرید کشیدن وسط بیابون! صبح پرواز با کم خوابی و بعدش بدو بدو خرید از این سر دِه به اون سر شهر، بعدش چهارشنبه سوری تا نصفه شب! امروز هم باز با کم خوابی دنبال بقیه کارها بعدش هم پرواز. دارم میمیرم جدا.گاهی واقعا به پررویی و جون سختی خودم ایمان میارم !

ولی برخلاف پارسال، دیشب باحال بود و خوش گذشت و من کلی استعداد نشون دادم در مسیر یابی که جدا تحت تاثیر قرار گرفتم! اولش گفتم نمیام کارام مونده، گفتن حالا 8-12 شب چه کاری میخوای بکنی. بعد گفتم لباسام مناسب نیست یخ میزنم، گفتن لباس گرم آوردیم و پتو هم (انصافا دمشون گرم)، بعد گفتم من دوربین ندارم نمیام، همه گفتن ما دوربین آوردیم (حالا اگه عکسهاش به ما برسه!)، گفتم موبایلم شارژش کمه، گفتن چه بهتر از این تکنولوژی جدا میشی دو سه ساعت! خلاصه که به طرز خوبی خَرم کردن و خوش گذشت. پلیس هم اومده بود اون دور چراغای ماشینش رو روشن کرده بود برامون نور انداخته بود روی پیست رقصمون! مملکت خودمون میریم چهارشنبه سوری اشک آور میندازن، اینجا برامون نور انداختن...

دلم میخواست امشب ولو بشم و فیلم ببینم و شرابی بزنم و بعدشم یه قرص بخورم و 12 ساعت تووووپ بخوابم (زرشک...) ولی هزارتا کار دارم و فرم دارم و کوفت دارم و وقت ندارم و حال ندارم و نشستم اینجا هی نق میزنم باز...

فردا standby هستم، کاش صدام نکنن برم دنبال ادامه خریدها. تازه دستم راه افتاده!


Monday, March 14, 2011

901. تکنولوژی



به خان داداش زنگ زدم میگم تهران اینترنت پر سرعت و ADSL و اینا هست؟
میگه نه، ما اینجا با دود به هم علامت میدیم...

منظورم این بود که میشه زود گرفت یا طول میکشه یا چی. خلاصه گفتم به راهش کنن که من دو هفته نمیتونم نصف وقتم رو با اینترنت دایال آپ حروم کنم! یه فکری هم باید به حال فیلتر شکن بکنم که بتونم اینجا رو و گودر رو باز کنم.


Sunday, March 13, 2011

900.



فردا (امروز دیگه یعنی) دیگه نمیرم خرید. اه... همش وقت تلف کردن و حرص خوردن و غصه خوردنه. کلی کار مونده که باید بکنم. از همه بدتر کارهای دانشگاه ها و فرستادن مدارک (وااااااای، دارم از استرس میمیرم...) گفتم که چهارشنبه سوری هم شاید نیام، همه شاکی شدن. شیرین میگه فکر خوبیه، پروازهات رو کنسل کن، میخوای عروسی هم نیا اصلا به جاش برو کفش بخر!
زدم به بی خیالی، همینایی که دارم رو میپوشم دیگه، کفش که نمیتونم بسازم که! تازه تهران هم که میخوام برم این ور اونور مانتو ندارم و کفش ندارم و روسری و... آبروریزی هستم خلاصه! بس که هم که اونجا همه شیک و پیک هستن، من انگار از پشت کوه میرم همیشه!

آدم که صد سال یه بار بره مهمونی همینجوری گُه گیجه میگیره دیگه...

پ.ن. حالا که من لباس گرفتم بالاخره و دنبال کفش میگردم، همه جا کلی لباس جدید و خوشگل آورده بودن! البته من هرچی رو که خودم دارم دوست دارم خوشبختانه و وسوسه نمیشم. هیچکدوم به خوبیه مال خودم نبود ;)


Saturday, March 12, 2011

899. مملکته دارن؟!



ساختمون ساختن ضد زلزله که زلزله آخرالزمون هم تکونشون نده، ساختمونها زیاد خراب نشدن، کسی زیر آوار نموند، سونامی اومد و آب بُردشون. به این میگن بدشانسی....
حالا خوبه بزنه و آتشفشان هاشون هم بیدار بشن با این همه جار و جنجال!

پ.ن. بعد میگن چرا هرچی سنگه مال پای لنگه! خداییش این اتفاقها یه جای درب و داغون بیفته بهتره ( که آدمهاش همیشه بدبختن و فرقی نداره خشک باشن یا خیس) یا یه جای آباد و درست و حسابی که حالا دوباره این همه باید هزینه و انرژی بزارن از اول بسازنش؟

پ.ن.2. امارات امروز توی روزنامه زده بود که مردم نگران نباشن، سونامی به اینجا نمیرسه. شده حکایت " ما سه تا رو کجا میبرین؟" !

پ.ن.3. به سواحل کالیفرنیا هم آماده باش دادن. خدا بخیر بگذرونه...
تایلند هم انقدر نرفتیم تا آخرش میره زیر آب!


Friday, March 11, 2011

898. بچسبون اونجا که میلرزه



رییس ستاد بحران ژاپن طی نامه ای از دولت ایران تقاضا کرد مقادیر متنابهی عکس ا.ن. براشون بفرستن جهت مقابله با پس لرزه های احتمالی زلزله اخیر.
رییس دفتر ا.ن. با رد این درخواست گفت: چه حرفا! ایشون عکسشون رو دست غریبه ها نمیدن.





897. اخطار: اگه دارید غذا میخورید نخونید



خواب دیدم باید موش زنده خاکستری بخورم. یه داروی جدید بود. بعد مشکلم این بود که هربار که در جعبه رو باز میکردم همشون فرار میکردن...
گفتم علم پیشرفت نمیکنه ها


پ.ن. یه خواب خوب هم دیدم. توی بلژیک بودم، لووان و در کمال ناباوری به راحتی داشتم دوچرخه سواری میکردم! "رد" اومده بود پیشم که بریم بروکسل ، بعد من میگفتم با قطار نریم، همین دوچرخه خوبه! دوچرخه م خیلی سبک و روون بود، جوگیر شده بودم.

پ.ن.2. نتیجه اخلاقی اینکه باید قرصهام رو عوض کنم احتمالا...



Thursday, March 10, 2011

896. همین امشب فقط، امشب فقط...



دیروز تلاش مذبوحانه 5-6 ساعته ای داشتم برای کفش خریدن که متاسفانه تنها نتیجه ای که داشت، کمر درد و پا درد ناجوری بود که امانم رو بریده. مملکت کل کار کردش فقط "خرید" ه، اون وقت بنده یک جفت کفش که یه کم حتی چشمم رو بگیره نتونستم پیدا کنم! خیلی خسته کننده و ناامید کننده بود. کلافه و بی حوصله وسط مغازه ها پرسه میزدم و یاد اون موقع ها افتادم که باهم میرفتیم خرید و چه باحوصله همه چی رو چک میکرد و نظر میداد و برام چیز میز پیدا میکرد. بعد تازه میومدیم خونه و میگفت حالا بیار ببینیم چی خریدی... حتی خرید کردن هم لذت بخش بود اون روزا.
همینجوری الکی دلم گرفت، خواستم غر بزنم. وگرنه همه چی خیلی هم احمقانه خوبه و دلم هم تنگ نشده اصلا. یه خرید که اینهمه داستان نداره دیگه. فوقش یه روز دو روز یه هفته اصلا میری میگردی بالاخره یه خاکی تو سرت میکنی دیگه نهایتا. همراهی و همکاری و آرامشش به استرس "دوسم داره؟ دوسم نداره؟" و "دو روز دیگه میره یا دوماه دیگه یا دو سال دیگه..." نمی ارزه. آره بابا جان! شب شراب به هنگ اوورش نمی ارزه...


895. It's not always YES or NO



دو روز پیش توی روزنامه یه مطلبی خوندم که فکرم رو مشغول کرد. با اینکه مربوط به هند بود و من اصلا علاقه ای به اون قسمت دنیا و یک میلیارد آدم یواش و شل و ول و نشُسته شون ندارم، ولی موضوع جالب توجه بود. یه قانونی جدیدا تصویب کردن درباره قانونی شدن PASSIVE EUTHANASIA(یعنی کمک به مردن یک بیمار از طریق انجام "ندادن" کاری برای زنده نگهداشتنش). به این صورت که خود بیمار یا خانواده یا بستگان یا در صورت عدم وجودشون، دوستان نزدیک یک مریض میتونن برای جلوگیری از آزار بیشتر بیمارشون که ازش قطع امید شده ( و معمولا مدت طولانی رنج کشیده ) درخواست این نوع "اتانازی" رو به دادگاه ارایه بدن. اگر دلایل قابل قبول بود و دادگاه رو قانع کرد که به نفع بیمار هست، حکم میدن که میتونن کمکها و تجهیزات پزشکی رو که تنها وسیله زنده نگه داشتن بیماره، قطع کنن. دقت داشته باشید که هنوز active euthanasia (یعنی کمک به مردن یک بیمار از طریق انجام"دادن" عملی مثلا تزریق دارو یا سم) مجاز نیست. حالا این جریان دوباره در هند مطرح شده به دلیل یک مورد خاص که یک زن خبرنگار فعال حقوق زنان در هند درخواست اجازه اون مورد اول رو داشته برای یک کیس خاص قدیمی که کمپین راه انداخته ولی درخواستش رد شده. موضوع از این قرار است:
در سال 1973 یک پرستار زن25 ساله در بیمارستان کینگ ادوارد بمبئی توسط یکی از نظافتچیهای بیمارستان مورد تجاوز قرار میگیره و در حین این عمل اون شخص یک زنجیر رو دور گردن این پرستار میندازه تا از مقاومتش جلوگیری کنه که این مسئله باعث اختلال در خونرسانی به مغزش میشه و در نتیجه این زن کور، کر، لال و فلج میشه. تا همین الان اون زن بدبخت که الان بیش از 60 سال داره، توی همون بیمارستان بستری هستش. والدینش مُردن و اقوامش رهاش کردن و فقط رییس و پرسنل بیمارستان در تمام این سالها ازش نگهداری کرده و میکنن. اون جوونور عوضی رو هم فقط به جرم "اقدام به قتل" (و نه تجاوز) به 7 سال زندان محکوم کردن و بعدش هم آزاد شده! حالا که اون خبرنگار این مسئله رو مطرح کرده، اولا دوستان نزدیکش که همون پرسنل بیمارستان هستن، نپذیرفتن ظاهرا. دوما چون این بیمار هیچ نوع علایم حرکتی یا ارتباطی نداره نمیتونه موافقت خودش رو نشون بده. بنابراین دادگاه موافقت نکرده.

تصمیم گیری در همچین مواردی کار سختیه و اصلا هم موقعیت سیاه و سفید نیست و نمیشه حکم کلی داد که همیشه اینجوری یا همیشه اون جوری. کاملا بستگی به اون موقعیت و مورد بخصوص داره. از نظر من آدمی که سالهاست زندگی نباتی داره و عملا چیزی از زندگیش نمیفهمه نباید به زور زنده نگه داشته بشه. از طرف دیگه یکی ممکنه بگه (در این مورد خاص مثلا)خوب این آدم زجری هم نمیکشه، نه درد داره نه چیزی حس میکنه، بنابراین اذیت نمیشه (البته نمیدونیم که مغزش تا چه حد فعاله و تشخیص میده و درک میکنه) این هم حرفیست. بستگی زیادی هم به مسایل مذهبیشون داره. هندو هستن یا مسلمون، به زندگی بعد از مرگ در جهان دیگه اعتقاد دارن یا به تناسخ یا به هیچکدوم کلا.

گفتم اینجا بنویسمش، اگه دوست داشتین نظرتون رو کلا درباره اتانازی بگید، اگر هم نه شاید یه کم بهش فکر کنیم حداقل... موردهایی هست که شخص آگاهانه راضی به این کار هست ولی به دلیل ممنوعیت قانونی که همه چیز رو سفید و سیاه درنظر میگیره، ناچاره عذاب بکشه.
یه چیز دیگه هم خواستم بگم،اونم اینکه اگر من به همچین روزی افتادم که امیدی نبود و خودم هم قادر به اظهار نظر نبودم، همینجا دارم الان میگم، شاهد باشید، بگین بزارن بمیرم. معمولا گرفتن همچین تصمیمی برای اطرافیان آدم خیلی سخته و نمیدونم که نوشته های یک وبلاگ چقدر سندیت قانونی خواهد داشت (برای زندان انداختن که خوب سندیه البته!). خلاصه که من زندگی نباتی دوست ندارم، چندان اعتقادی هم به این ندارم که زنده نگهم دارن شاید 30 سال بعدش علم پیشرفت کرد و یه کاری کردن. علم اگه میخواست پیشرفت کنه که یه فکری برای ریزش مو و ایدز و سرماخوردگی میکردن. تازه زنده شدن بعد از سه سال هم در این عصر تکنولوژی در حد داستان اصحاب کهفه، چه برسه به بیست سی سال! من سه روز میرم جایی که اینترنت نیست،کلی آیتم نخونده میمونه رو دستم. نزارید این کار رو با من بکنن.

روده درازی کردم، شرمنده.


Tuesday, March 08, 2011

894. میشه گفت راضیم تا حدی



از پرواز اومدم و رفتم پیاده روی به مدت یکساعت. الان دچار حس خود ورزشکار بینی شدم! تقریبا 9 روز تا عید وقت دارم که یه استعدادی از خودم نشون بدم. باشد که کمتر احساس " لووزِریت" بکنیم...


Sunday, March 06, 2011

893. بچه ها مچکرم



آدم احمق البته که همه جا کم و بیش پیدا میشه، ولی واقعیت اینه که بعضی جاها تراکم شون بیشتره.

یک پرواز شب مصر داشتم (دور از جون شما) که جناب رییس هم داشتن تشریف میبردن اونجا با ما! خلاصه که مردیم و زنده شدیم تا این چهار ساعت به خیر و خوشی گذشت (آخرش اومده بود برام آهنگهای عارف و داریوش که توی موبایلش داشت رو گذاشته بود، آخه بحرینی ایرانیه). برگشتنی هم به طرز مشکوکی همه چی خوب بود تا اینکه موقع نشستن یک عدد مردک ابله سوری اعصاب خورد کن حاضر نبود اون تابلو احمقانه ش و بزاره بالا و خلاصه هی با من کل کل کرد و اعصابم رو سابید اساسی... مردک بی شعور سر من داد میزد!!! آخرش هم معلوم شد که یارو سیگاری خفنه و چون نتونسته سیگار بکشه انقدر عصبی بوده و سر لج افتاده. کاش سیگار کشیده بود، اون وقت من میدونستم و اون. آدم هم انقدر معتاد و بی جنبه آخه! از ته دل امیدوارم تابلوش خراب بشه که انقدر ننر بازی درآورد سرش. خلاصه که گند زد به موودم و عصبانی و گرفته اومدم توی شرکت و فیس بوکم رو باز کردم و یه عالمه پیغامهای خوب از دوستای خوب دیدم و حال و هوام عوض شد و شاد و شنگول اومدم خونه. رسیدم خونه دیدم آب گرم کن حمام سوراخ شده و گند زده به حمامی که چند روز پیش حسابی شسته بودمش!!!

همین دیگه، خواستم بگم زندگی بالا پایین زیاد داره...

ولی جدی خیلی چسبید. آدم همچین دوستایی داشته باشه، گوووووور بابای دنیا اصلن


پ.ن. آخرش که داشت خبر مرگش میرفت بیرون برگشت به دختر مصریه (به من هم نه!!!) که با من بود گفت I'm sorry
منم برگشتم گفتم you better be



Saturday, March 05, 2011

892.



وقتی دستم تا بازو بی حس میشه - جوری که دیگه با ماساژ دادن یا بالا نگه داشتن هم خوب نمیشه - اون وقت میفهمم که باید کامپیوتر رو خاموش کنم و برم بخوابم دیگه، درواقع کار دیگه ای هم از دستم برنمیاد اینجور وقتا!


روز خوبی بود ظاهرا. همه کلی لطف داشتن. خوش گذشت.
میدونستم که خبری ازش نمیشه، پارسال هم یه جورایی کارهایی داشت که باعث میشد در تماس بمونه وگرنه همون پارسال هم زنگی نمیزد و تبریکی نمی گفت. نمیدونم یادش نبود واقعا، یا یادش بود ولی نخواست به روی خودش بیاره یا چی. نمیخوام هم بهش فکر کنم یا تحلیلش کنم. مهم نیست واقعا. دلم تنگ شد برای اون روز و خاطره خوبی که باهم داشتیم ولی دیگه مهم نیست. حالا گیرم که من هی کراس فینگر کنم و آرزو کنم و شمع فوت کنم...
شمع که هیچ، آتیش سر دکل چاه نفت رو هم که فوت کنم فایده ای نداره و اهمیتی نیز هم.


891. خدمت سرکار جناب عزراییل (خروس بی محل)

دِ بگیر اون ور سرشو دیگه. گند زدی به تولد من و عروسی اون یکی و عید هممون کلهم اجمعین

Friday, March 04, 2011

890. وقتی گوگل تحویل میگیرد




پریشب گوگل رو باز کردم، لوگوی "تولدت مبارک" گذاشته بود برام! اول فکر کردم چون خوابم میاد دارم عوضی میبینم...
به استقبال رفته بود. دَمِش گرم واقعا. شرمنده کرد.
جالبه که وقتی سرچ رو فارسی میکردم و میرفتم روی لوگو به فارسی نوشته بود تولدت مبارک فلانی و وقتی انگلیسی بود به انگلیسی نوشته بود.
به سلامتی معرفتش


889. بعد از نود و بوقی خواستیم یه غلطی بکنیم



کسی که بتونه یه برنج رو خوب دربیاره میشه گفت آشپزیش خوبه. وگرنه خورش و مرغ که خودش جا میفته و خوشمزه میشه... همینه که من رغبت نمیکنم غذا درست کنم دیگه. حاضر هم نیستم ذائقه م رو عوض کنم. غذای ایرانی دوست دارم و برنج هم آخرش یاد نگرفتم درست کنم. خلاصه که گند زدم به باقالی پلو با مرغ، رفت پی کارش...

ماست ه دو ماه از تاریخ انقضاش گذشته هنوز تُرش نشده! چی میزنن به اینا واقعا؟!!! با این وضع که ما تا انقلاب مهدی اجسادمون خط هم روشون نمیفته، چه برسه به پوسیده شدن... شدیم یه مشت مواد نگه دارنده در کسوت به اصطلاح انسان!



Thursday, March 03, 2011

888. نوبت ما هم میرسه بالاخره



اول اینکه در کمال ناباوری از اضافه حقوق و پاداش هیچ خبری نیست که نیست. در عوض ما رو میخوان تبدیل کنن به وسیله سرگرمی برای مسافرها! با کمال پررویی برگشتن میگن عکس برگردون رنگی و ماژیک نقاشی صورت بگیرین و با بچه ها توی پرواز بازی کنید و مسابقه بزارین برای مسافرها، بیان آواز بخونن و چی و چی... همین الان که دارم اینها رو مینویسم عرق شرم بر جبینم نشسته بس که این کار احمقانه و مسخره ست، ای خدااااااااااااااااااااااا...

این از این، توو دلم مونده بود که چند وقته غُر نزدم.


امروز پرواز تهران داشتم با یکی از خلبانهای باحال و شوخ و شنگ تونسی. پیرو همین جریانات مسخره fun flight آقا تصمیم گرفت برای مسافرها همون اول پرواز صحبت کنه، اونم توی کابین، جلوی خودشون. بنده رو هم به زور کشوند کنار خودش که پرسنلش رو معرفی کنه مثلا. حالا اینکه چقدرایستادن ما دوتا فیل و فنجون کنار هم باعث انبساط خاطر حضار گرامی شد بماند، وقتی داشت واسه خودش شنگولانه حرف میزد احساس کردم این طفلک دلش میخواست شومن بشه یا هنرپیشه مثلا، نتونسته ، اومده خلبان شده! حالا خوبه خلبان خوبیه اقلا. جالب بود که آخر پرواز چقدر مسافرها ازش تشکر میکردن و حال کرده بودن.

برگشتنی هم که همین بساط رو پیاده کرد و خودش رو معرفی کرد و گفت که کجاییه. سه نفر هم از سفارتهای عمان و سوریه و عربستان توی پرواز بودن که دفعه چندمی بود که با من میومدن (لامصب ها چه فارسی ای هم حرف میزنن!). یه آقای تریپ صدا سیمایی، یعنی کت و شلوار خاکستری و ته ریش و یقه ایستاده و یه لبخند نچسب، نزدیک اینا نشسته بود که من آخرش نفهمیدم با اینا ربطی داشت یا نه. موقع سرویس پرسید خلبان تونسیه گفتم آره، گفت اصلیتش هندی نیست؟ آخه فامیلش به یه گروه بزرگ هندی میخوره که مهاجرت کردن به تانزانیا و... بریدمش و گفتم نه (اگه خلبانه میفهمید یارو رو از همونجا مینداخت پایین!). گفت من یه جعبه شیرینی دارم میخوام بدم بهش. فکر کردم از شیرین کاریهاش خوشش اومده، یه کم نرم شدم و با لبخند گفتم باشه، اضافه کرد : شیرینی پیروزی انقلابشونه ! من رو میگی... فشار خونم رفت روی 16- 17 فکر کنم. خیلی خودم رو کنترل کردم فقط گفتم هرکی پیروز شده باید شیرینیش رو بده. یه کاغذ هم گرفت و یه یادداشت هم برای خلبان نوشت، به عربی : برای برادر... از طرف یک برادر ایرانی به مناسبت پیروزی بزرگتون در بیرون کردن بن علی ... (خود شیرینی عادتشون شده، جا و مکان هم موقعیت هم حالیشون نیست) دادمشون به خلبان و گفتم خیلی خودم رو کنترل کردم هیچی بهش نگم، اینا خودشون از بن علی بدترن... کاپیتان هی با لبخند میگفت آروم باش، no politics, no politics. بعد پرسید یعنی این اپوزوسیونه؟ گفتم نهههههههه، ما اپوزوسیونیم ( چه خودم رو تحویل گرفتم!) اینا طرفدار حکومت و دولتن، اینا آدمکشن، دوباره آمپرم زد بالا... خوشبختانه در جریان اتفاقات اخیر و حصر به اصطلاح خانگی بود. گفت میخوای موقع announcement آخر تشکر کنم ازش؟ گفتم نه، فقط بگو "مبارک، بن علی، نوبت سید علی"، کلی خندید...
خلاصه هی مواظب بودم از نزدیک یارو رد نشم که یه چیزی نگم گندش دربیاد. موقعی که داشت میرفت بیرون دیگه طاقت نیاوردم گفتم ایشالله نوبت ما بشه شیرینی پیروزی بدیم...


Tuesday, March 01, 2011

887. باز از اول!



خفه شدم بس که تسلیت گفتم و تسلیت شنیدم. این زمستون چرا تموم نمیشه...
دیگه وقتی تلفنم زنگ میخوره، گوشی رو برمیدارم و میگم: باز کی چی شده؟!