Thursday, March 29, 2012

3089. به خیر گذشت



من به طرز معجزه آسایی زنده موندم! آدم انقدر خنگ آخه؟ حالا یه دستکش و یه گوش گیر و دو تا بلوز چه جایی میگرفت آخه جو گیر؟ خوبت شد... هی تند تند راه میرفتم و با خودم تکرار میکردم که : چه هوای خوبی به به، به کلاه قرمزی فکر میکردم که حواسم پرت بشه، به اینکه الان که تند راه میرم چقدر کالری میسوزه مثلا. بعد وسط اینا هرازگاهی یه فحشی هم نثار خودم میکردم البته.
امتحانم هم خوب بود.اون بخشی رو که خونده بودم و درسهای امروز رو جواب دادم. اونی رو هم که نخونده بودم آوردم خونه که بعدا بخونم و جواب بدم براش ببرم. همچین حس اعتمادی بین معلم و شاگرد هست. یعنی من بهش گفتم بزارش هفته دیگه بگیرش کلا که من دیگه سرم خلوت میشه و میخونم به خدا، گفت اشکال نداره، هرچی رو بلد نبودی ببرش خونه وقتی خوندی جواب بده.
فردا بچه داری ندارم. امشب میشینم اون نامه بورسیه رو مینویسم، قبلش هم میرم جیم. بعدش هم شاید یه فیلمی دیدم مثلا ( چه غلطا!)

پ.ن. این دو جلسه بیشتر فیزیولوژی بود و جالب بود، البته غیر از اینکه یه عالمه اسم عجیب غریب داشت! بعد باید بشینم اسم اعضای بدن رو یاد بگیرم، غیر از دست و پا و گوش و چشم و دماغ و قلب و ریه، چیزای دیگه رو هم لازمه که یاد بگیرم احتمالا


3088.

اينايي كه ميگن وقتي سرده سريع راه برو، گرم ميشي؛ قطعا فاكتور باد رو در نظر نميگيرن كلا!
امشب بايد گوشهام رو دربيارم بذارم توي فر تا صبح...

3087.



هوا -1 درجه ست. من موندم و كلي لباس تابستوني و چندتا كت سبك! بدون كلاه و دستكش حتي. الان هم بايد برم كلاس و درسم هم تموم نشد و اعصاب ندارم و امتحان دارم!
از سگ لرز زدن بدم مياد، از زل زدن به كاغذ سوالا با يك مخ خالي زير چشم معلم بدم مياد، از خودم بدم مياد در حال حاضر...
از همين الان سردمه!

Tuesday, March 27, 2012

3086.


الان ساعت ٨ شبه و من تازه كارهام تموم شد، بايد دوش بگيرم و تازه بشينم درس بخونم. پس فردا امتحان دارم با كلي مشق شب و statement ٥٠٠ كلمه اي براي بورسیه رو هم هنوز دست نزدم. يكشنبه هم آخرين مهلته! پاي كامپيوتر هم كه نميشينم خيلي وقته که بخوام بگم وقت تلف میکنم.

سؤالي كه برام پيش اومده اينه كه اين خانومايي كه خونه زندگي دارن، چطوري هم خونه داري ميكنن هم كار ميكنن هم درس ميخونن! احتمالا كارهاشون رو بجاي ١١ ظهر از ٧ صبح شروع ميكنن...

خودم رو مسخره كرده م با اين جيم رفتن. نه وزنم اومده پايين نه شكمم يه سانت تغيير كرده. ظاهرا فقط وقت تلف كرده م تا حالا! ترد میل و دوچرخه و اون یکی دستگاهه که نمیدونم اسمش چیه، دراز نشست روی توپ، حرکات کششی روی زمین،همه رو هم امتحان کردم، هر روز اقلا یک ساعت. بالاخره یه جایی باید نشون داده بشه یا نه؟! عذاب وجدانم کم میشه البته ولی خوب احساس بطالت هم میکنم اندکی.
خسته م و كلي كار دارم. هوا هم دوباره سرد شد و من همه لباس گرمها رو جمع كردم بردم اون يكي خونه، نميدونم پس فردا چطوري ميخوام برم كلاس!


Friday, March 23, 2012

3085. ديگه مهم نيست، باور كن

انقدر كه از خوابهاش خاطره دارم، از خودش ندارم!
از اول هم يه خواب بود همه چي، بعدش هم كه كابوس شد. مثل ديشب...
خداييش چهارتا فيلم ديدن و دوتا بار رفتن و تخته نرد زدن هم شد خاطره؟!!
خوبه كه خاطره نداشتيم و اينجوري الكي درب و داغون شدم...

3084. ادامه ماجراهاي...

اين بيخوابيهاي من هم دارن واسه خودشون ژانري ميشن! يك ساعت و نيمه كه بيدار شدم و بيخواب.

3083. تفاوت از زمين تا آسمان است

فرق بسيار است كه خاطرات در شما حل شوند يا شما در خاطرات...

Wednesday, March 21, 2012

3082.اینجا تورنتو، 25 درجه سانتیگراد!




نیم ساعت پیش که داشتم کنار پنجره درس میخوندم، چشمم افتاد به بیرون و این آفتاب باحال، صدای پرنده ها هم میاد. با خودم فکر کردم میتونم تا آخر عمرم همینطور به این صحنه نگاه کنم و لذت ببرم. انقدر که اینجا حال و هوای بهار و عید داره، فکر نکنم تهران هم اینطوری باشه.
البته احتمالا به زودی تبخیر میشیم. خیلی گرمه والله...

پ.ن. هم صدای گنجشک میاد هم صدای مرغ دریایی! نفمیدیم بالاخره کنار باغ و بوستانیم یا کنار دریاچه!


Tuesday, March 20, 2012

3081. نو میشویم

صدای من رو از سال 1391 خورشیدی میشنوید.
باید بگم که این سال تحویل یکی از بهترین خاطراتم شد.
بی بی فارسی رو آنلاین گرفتم و توپ هم زدن تازه.
دوستان هم لطف کردن و آن لاین بودن که من تنها نباشم.
خیلی خوب بود. خوشحالم از داشتن همچین دوستانی.

سال خوبی ست و از بهارش پیداست


3080. من و سفره تک سین م



برچهره گل نسیم نوروز خوش است

بر طرف چمن روی دل افروز خوش است

از دی چو گذشت هرچه گویی خوش نیست

خوش باش و مگو ز دی که امروز خوش است


جناب خیام میفرماید، ما هم میگیم چشم

هيچ دقت كردين اين سال جديد با چه سرعتي داره به طرف ما مياد؟!

پ.ن. هنوز تصمیم نگرفتم که موقع سال تحویل پول بشمرم یا درس بخونم یا چی کلا. مانی خوابه و منم بیهوشم از خستگی. منتظرم سال جدید رو تحویل بگیرم زودتر و برم بخوابم. فعلا برم اون لباس خواب جدیده رو بپوشم اقلا که لباس نو تنم باشه. خوبه با اینکه که پیر شدم ولی هنوز عید و تولد دوست دارم. از اون پیرزن های زنده دل هستما...


Sunday, March 18, 2012

3079.




آخرین باری که سفره هفت سین گذاشتم عید کذایی 88 بود. با ذوق و شوق و شنگول و ابله و ساده.
سفره هفت سین دوست داشتم و همیشه با مامان بحث داشتیم سر گذاشتنش و روز آخر بالاخره خودش میرفت میگرفت همه چی!
فردا میرم سنبل میگرم فقط. بوش خوبه. بوی عید داره. اینجا هم که رسما بهار شده، صبح با صدای پرنده ها بیدار میشی و هوا عالیه. به نظرم خیلی حس عید داره.
شاید سال دیگه این موقع با بچه های ایرانی دانشگاه آشنا شده باشم و برنامه داشته باشیم، برای چهارشنبه سوری و عید و باقی ماجراها... شاید یه سبزه ی جینگیل بینگیل هم گذاشتم حتی.
اوووووووه، حالا کو تا سال دیگه. کی مرده ست کی زنده بابا.




Friday, March 16, 2012

3078. عید اومد نیومد داره


اومدم خونه خودمون واز شدت بیخوابی در شُرُف نابودی قرار دارم تقریبا. خوشبختانه در طول روز اذیت نشدم و عادی بود اوضاعم.
این آخرین جمعه امسال بود، که البته دیگه جمعه ها مهم نیستن اینجا و احتمالا عیدها هم خیلی مهم نخواهند بود. بعد چون با کریسمس و ژانویه هم خیلی ارتباط برقرار نمیکنیم، کلا گم میشیم در چرخه های تغییر سال و هیچ وقت واقعا "عید" نخواهیم داشت. اینم از ماجراها و تبعات مهاجرته بالاخره. امسال سفره هفت سینی نخواهیم داشت به احتمال خیلی زیاد، تخم مرغی درست نمیکنم و سبزه هم نذاشتم. سال تحویل هم که حدود یک نصف شبه و مانی خوابه و سه شنبه هم که سرِکاره.
طبعا طبق سنت دیرینه من سال تحویل رو بیدارم، سالهاست که با جدیت هرسال بیدار میمونم حتما (اغلب تنها!)، ترجیحا یه چیز نو هم میپوشم (حتی اگه شده لباس خواب مثلا). اینم یه وسواسه شاید، ولی خوب دوست دارم دیگه.
پارسال هم که سال تحویل حدود 4 صبح بود و همه تهران خونه ما بودیم ولی فقط من بیدار بودم، آن لاین توی فیس بوک سال رو تحویل کردیم (نواز میگه برای همین معتاد شدی!) بعد میگن چقدر هی نشستی توی دنیای مجازی! خوب اقلا اونجا با چهارتا آدم تنهای پر و پخش دیگه دور هم هستیم و بیدار... و روز عید هم بابا هی گیر داد که چقدر میخوابین و زود بیدار شین و آخرش اعصاب من رو خورد کرد روز اول سالی (عادت دارم دیگه، همیشه روز اول عید یه بحثی و غرولُندی پیش میومد). خوب طبعا به نظر من بیدار بودن موقع سال تحویل مهمتر از زود بیدار شدن روز عیده. خدا ازشون نگذره که دیگه توپ نمیزنن سالهای ساله، هیشکی انگیزه بیدار موندن نداره.
کاش امسال هم بچه ها آنلاین باشن.

کاش امشب دیگه بخوابم درست و حسابی



3077.insomnia



اينجا الان ٤ صبحه حدودا و من بعد از دوساعت تلاش بيهوده براي خوابيدن، بيخيال شدم كلا!
دو سه شب گذشته خيلي بد خوابيدم. اولش كه ميخوابيدم خواباي بد ميديدم و خودم رو بيدار ميكردم و يكي دوبار اين اتفاق مي افتاد تا بخوابم. امشب اومدم خونه نواز اينا كه فردا يه كم كمكش باشم با بچه ها. بعد از يك روز طولاني كلاس و امتحان (٣ساعت و نيم نان استاپ) و خريد و اندكي پياده روي در هواي خوب، طبعا انتظار داشتم توپ بخوابم، مخصوصا كه هي توي تخت غلت ميزدم و فكر ميكردم چقدر تخت بزرگ خوبه، آدم هي كش و قوس مياد...
انتظاراتم غلط بود گويا. تمام دوساعت مغزم بيدار بود و توي خواب داشتم كامنت گوگل پلاس ميذاشتم و توي فيس بوك مطلب شر ميكردم!
به خدا هيچ قصد و غرضي دركار نبود و اصن من بيشتر روز رو اينترنت نداشتم و خبري هم نبود.
معتاد مجرم نيست...
الان ديگه ٤:٣٠ شده، برم دوباره سعي كنم بلكه موفق شدم. پسرك راس ساعت ٧ بيدار خواهد شد...
پ.ن. ٦:٢٠ بامداد... جهاد ادامه دارد!




3076.



امروز براي أولين بار بدون پالتو پر با يه كاپشن سبك رفتم بيرون(البته زير سازي كرده بودم براي شب اگه يه وقت خنك شد)،احساس ميكردم لخت م! نصف مسير طول كشيد تا اعتماد به نفسم رو پيدا كنم...
عصر بعد از كلاس رفتم اون پاساژ بزرگه براي تغيير اپراتور موبايل. بعد همينطور كه توي مغازه ها شعار معروف موقع خريدم رو صرف ميكردم (خدا بكشدتون، خدا منو بكشه، خدا بكشدتون،...) داشتم فكر ميكردم كه بايد هرجور شده وضع و وزنم رو همينجوري نگه دارم تا پنج سال ديگه كه درسم تموم ميشه و ميرم سركار بيام همه اين لباساي خوشگل رو بخرم و ديگه هي به فكر اين آينده كوفتي نباشم. تا اون موقع ديگه به اندازه كافي پير شدم كه آينده اي براي غصه خوردن و برنامه ريزي نداشته باشم.
به اميد اون روز...

پ.ن. من گفته بودم خريد دوست ندارم؟ غلط كردم... خودم رو نميشناختم يا شايدم تازه احساسات زنانه م داره بروز پيدا ميكنه، بدبختانه!



Thursday, March 15, 2012

3075.

امروز بعدازظهر كه نشسته بودم كنار پنجره و نم نمك درس ميخوندم و از حال و هواي بهاري لذت ميبردم، يه دفعه احساس كردم چه حس خوبي داره تنهايي. خوب البته تجربه جديدي نيست، ولي فكر ميكردم شايد ديگه خيلي هم برام جالب نباشه، كه ديدم هنوزم هست. دوستش ميدارم. احتمالا خوبيش بخاطر اينه كه ميدونم شب ماني مياد و آخر هفته هايي كه كشيك نيست هم كه عاليه. ولي خوب با اومدن من، اون ديگه اين لذت تنها بودن رو نداره. حداقل چند ساعت از روز تنها بودن در خانه، حق هر انسانيست. حقوق بشر را رعايت كنيم.

پ.ن. شرمنده شدم كه سه سال پيش چند ماهي با خودخواهي تنهايي و آرامش يك نفر رو سلب ميكردم! جووني بود و جهالت و مرضي كه عشق ميخواندمش...

Wednesday, March 14, 2012

3074. پس كو اين پيشرفت؟!

اين همه هزينه و انرژي و -به اصطلاح -خلاقيت ميذارن براي طراحي صندلي و چراغ و صندوق عقب ماشين، اون وقت هنوز نتونستن يه فكر درست و حسابي براي صندلي دوچرخه بكنن!
واقعا كه يكي از ناراحتترين نشيمنگاه هاست.

Monday, March 12, 2012

3073. ژوکر هستم، یک آنتی سوشال


چند روز پیش دوست مانی دعوتمون کرده بود خونشون. یک خانوم دکتر همسن من (درواقع چند ماه کوچکتر از من)! راستش خیلی فکر کردم که بهانه ای برای نرفتن پیدا کنم. مانی کلی ازش تعریف کرده بود ولی بازم من ترجیح میدادم در همچین شرایطی قرار نگیرم. اینکه مامان آدم دکتر باشه کافی نیست، لازمه که خودش هم یه پُخی باشه. تازه داشتم از شوک سی سالگی درمیومدم، و احساس میکردم در همچین موقعیتی همون ته مونده اعتماد به نفس کم و بیش به دست اومده ام رو هم از دست میدم. خلاصه تمام روز استرس داشتم و سر کلاس هم هی فکرم میرفت به مهمونی شب! با کلی دلشوره رفتم بالاخره...
خوشبختانه نگرانیم بی مورد بود. میزبانها خیلی خونگرم بودن و مهموناشون هم خیلی باحال. چندتا از فارغ التحصیلای سالهای حدود 52- 53 دانشگاه امیرکبیر که از همون موقع با هم دوست هستن و همه حدود 10-15 ساله امریکا و کانادا هستن، با کلی خاطرات جالب و حرفهای شنیدنی. یک زوج این گروه هم تُرک بودند و خیلی خوش صحبت و خوش صدا. کلی آواز خوندن همه شون آخر شب و هی این آقاهه ترکی میخوند و من هی دلم ضعف میرفت... آخرش میخواستم برم براش این آهنگهای ترکی توی موبایلم رو بزارم و بپرسم اسمشون چیه که بتونم اصلشون رو پیدا کنم!

خلاصه که خوشحالم که رفتم. خوش گذشت.


Sunday, March 11, 2012

3072.



اینجا تورنتو، هوا 17 درجه سانتیگراد، آفتاااااااابــــــــی
آی لاو یو کانادا

پ.ن. اون وقت من در همچین هوایی نشستم توی خونه، چون که کلی کار مهمتر از بیرون رفتن و گشتن هست که باید انجام بدم! بعله، لوزِر بودن مصداقهای بسیاد گسترده ای داره...
این هفته ظاهرا همش هوا اینجوری خواهد بود، یه روز حتما حتما میرم بیرون. به خدا


3071.


رفته بودم توي يكي از اين سايتهايي كه زمان سال تحويل رو به وقت كشورهاي مختلف نشون ميدن. بعد زده بود كه جاهاي مختلف كي ساعت رسمي شون رو تغيير ميدن، كانادا رو نوشته بود "أولين يا دومين يكشنبه مارچ" ! يعني ميخوام بگم درباره مطلب به اين سادگي نتونستن به توافق برسن كه بالاخره أولين يا دومين ؟! من نميدونم اينا چطور زندگي ميكنن با اين بي نظمي واقعا!
پ.ن. دو ساعت پيش اينجا عوض شد، يعني دومين يكشنبه

Saturday, March 10, 2012

3070. بالاخره...


عرضم به حضور عزیزتون که
بنده بالاخره از طرف دانشگاه Ryerson برای تحصیل در رشته پرستاری پذیرفته شدم.
البته به شرطها و شروطها، که میشه پاس کردن همین بیولوژی سال آخر که در خدمتشون هستم فعلا.
به قول معروف، بزن زنگو...



3069. خواب دیدی خیر باشه



خواب ديدم اومده. نميدونم كجا بوديم، دوبي؟اينجا؟ تهران؟ نفهميدم، به نظرم شبیه اینجا بود بیشتر.خوشحال بود و مثل هميشه خونسرد. خيلي با احتياط از دور نگاهش ميكردم. هي به خودم ميگفتم نزديك نشي ها، محو ميشه. مهربون بود. رفتم جلو و آروم بغلش كردم، يه نفس عميق كشيدم و رفتم كنار. كلافه بودم و با خودم در جدل كه: خونسرد باش، نزديك نشو، زياد نخند! گفت دندونش درد ميكنه. يه بروفن بهش دادم و باز رفتم دور نشستم. صبح كه بيدار شدم أولين چيزي كه به فكرم رسيد اين بود كه قرصه رو خورد؟ خوب شد دندونش؟! از لحاظ سطح دغدغه ها...

عطر تنش هنوز توي بينيم مونده...

Thursday, March 08, 2012

3068. بازگشت پر شکوه


لپ تاپ عزیزتر از جانم با مراسم احیای قلبی ریوی به زندگی بازگشت و نیاز به تعویض ویندوز نبود خوشبختانه. (نیست که پروژه های کاری و تحصیلی و تز دکترام روش بود، اینه که خیلـــــــی نگران بودم!)
ظاهرا اشکال از این بوده که آنتی ویروس نورتون رو نصب کردم و گویا بعد از دو سه روز با آنتی ویروس خودم تداخل ایجاد کرده (این نورتون کوفتی خودش رو انداخت بهم، منم گفتم بزار یه اسکن بکنه بعد پاکش میکنم، و یادم رفت و گند زد به اعصابم)
خوبیش اینه که نسبتا منظم بک آپ میگیرم ازش، ولی به هرحال ویندوز عوض کردن دوست ندارم.

مهم اینه که الان حالش خوبه و من خوشحالم.
من انسان ساده ای هستم که دلبستگیهای کوچکی دارد.



3067.در اين روز عزيز

ديشب خواب ديدم وسط يه مراسم و مهموني بزرگ و هزارتا كار و تداركات،امتحان دارم و با دوستام هركي نشسته يه طرف و داريم امتحان ميديم و من هيچي بلد نيستم و دائم هم يه صفحه جديد به سؤالات اضافه ميشد و لوكيشن تركيبي بود از دبيرستانمون و تالار عروسي و امتحان هم ملغمه اي از تاريخ و جغرافي. من هي به خودم فحش ميدادم كه تو كه اينا رو بلد بودي، يه چيزي بنويس اقلا...
امروز روز جهاني زن ه و من صبح دير بيدار شدم و لپ تاپ صورتي دخترونه عزيز من روشن نشد (يعني مونيتور سياهه همش!) و توي اين هواي شمالي لطيف، من مودم خراب بود و خراب تر شد. دستم رو موقع آشپزي سوزوندم. به دليل لطف و شكوه زنانگي از كمر درد و پادرد كلافه بودم همه روز و حوصله خودم رو هم نداشتم حتي. هي چاي دارچيني-زعفروني خوردم كه خوشحال بشم مثلا!ورزش هم كه نميرم امروز و عصبانيم بابت اين هم. فردا كلاس دارم، درس دارم،حموم هم بايد برم تازه.
ضمنا سيمين دانشور هم فوت كرد.
به قول كلاه قرمزي: اين شد (مهسوليت) روز زن كه هي ميگن مباركه مباركه...

پ.ن. اين پست با بدبختي در موبايل نوشته و فرستاده ميشود، چرا كه پست گذاشتن أصولا از نون شب هم واجب تر است، حتي وقتي لپ تاپ نباشه... بميرم براش، چش شده يعني؟!

تازه سالاد هم درست نكردم هنوز...

Monday, March 05, 2012

3066. ژوکر و dream catcher

اولین باری که همچین چیزی دیدم توی آشپزخونه ش بود، بالای یه تابلوی خوش آب و رنگ. درست یادم نیست ولی حتما کسی بهش هدیه داده بود. به نظرم چیز جالبی اومد. ولی نمیدونستم چیه. برام توضیح داد که اسمش چیه و کاربردش "میگن" فلان و فلانه...
فکر کن که من تا اون موقع همچین چیزی به گوش و چشمم نخورده بود! و خوب آدم چه حرفی داره بزنه با کسی که پینک فلوید گوش نمیده وحتی نمیدونه dream catcher چیه؟! الان که به اون روز (ها) فکر میکنم دلم میخواد آب بشم برم توی زمین از شدت خجالت از این همه نادانی!
دوست دارم یکی از اینها بگیرم. شاید یه بار از یه جایی که خنزر پنزر سرخپوستی میفروشه یکی بگیرم یا شاید یکی درست کنم، به نظر سخت نمیاد. پر جغد بهش میزنن برای دانایی (برای خانومها) یا پرعقاب برای شجاعت (برای مردها).
یه روز یکیش رو میگیرم. شاید تونست خوابهای بدم رو گیر بندازه که دیگه سراغم نیان...



3065. تاب، بلی. سرسره، هرگز



یکی از کارهایی که اینجا حتما باید بکنم اینه که برم تاب بازی.
تورنتو پارک زیاد داره انگار، باید ببینم کدومشون وسایل بازی دارن.
یکی از بهترین خاطرات بچگیم تاب بازی های پارک نیاوران ه.
و البته تاب بازی هم یکی از همون ممنوعیتهای مسخره مملکت گل و بلبل بود!
یه کلاس کنکوری میرفتیمم تابستون 77 یا 78 توی سیدخندان بود. صبحها که زود میرسیدیم میرفتیم یه پارک خیلی کوچیک دنج و شیک و پیکی که نزدیک اونجا بود. بالای یه اتوبانی بود انگار و نزدیک یک آسایشگاه خصوصی سالمندان یا معلولین ذهنی یا همچین چیزی. کلی تاب و وسایل بازی داشت و سبز و پر گل و خرم بود. پرنده هم پر نمیزد اونجا. هربارمیرفتیم تاب سوار بشیم باغبونش پیداش میشد و داد و دعوا که بیاین پایین، این مال بچه هاست، میافته و شما سنگین هستین!!!! بچه کجا بود اونجا اصلا! بعدش هم نوجوون 17 ساله وزن داره لامصب؟! یه مشت موجود استخونی بودیم همه مون. خوب ما که عقلمون میرسید که اون زنجیر و بند و بساط تحمل 45 کیلو رو داره، ولی زورمون که به اون یارو نمیرسید که...
بارها و بارها پیش اومد که در پارکها و جاهای مختلف الکی ما رو پیاده کردن از تاب که : این مال بچه هاست، می افته! اینم یه چیزی بود تو مایه های : تو چمن نرید، خراب میشه!
اینجوریه که ما همه شدیم یه مشت آدم عقده ای با مشکلات روانی عدیده که فقط شدت بروزش یه کم فرق داره و به شدت هم مبتلا به خودسانسوری هستیم. هرچی میخوایم بگیم سه بار پس و پیشش میکنیم و هرچی مینویسیم چهاربار ادیت میکنیم.
هرکاری خواستیم بکنیم جواب جامعه " نه" بود. بعد وقتی میریم توی یه جامعه درست و حسابی متمدن میگیم : چقدر مردم خوش اخلاقن، چقدر آروم هستن... خوب اینا مثل آدم زندگی کردن. هر وقت دلشون خواسته داد زدن، هر وقت دلشون خواسته بلند خندیدن، هروقت دلشون خواسته گریه کردن، هر وقت دلشون خواسته لباساشون رو درآوردن، هر جور دلشون خواسته لباس پوشیدن، هر وقت دلشون خواسته سکس داشتن، با هرکس دوست داشتن حرف زدن، هرجا دلشون خواسته دویدن... ما برای تک تک کارهای ابتدایی و پیش افتاده ای که یه جای معمولی بهش فکر هم نمیکنن حتی، استاندارد و باید نباید داشتیم. از جوراب رنگی پوشیدن توی دبستان بگیر تا تاب بازی کردن و توی خیابون راه رفتن و عینک آفتابی زدن و تصمیم گرفتن برای اینکه چه برنامه ای حق داری توی خونه ت نگاه کنی یا نه... (حالا نیاین بگین عینک آفتابی کی ممنوع بوده! بعله بوده، سالهای 60 و ماجراهای شلوار جین و ممنوعیت عینک آفتابی و خیلی چیزای دیگه توی دانشگاهها (!) )
همینجوریه که مردم کلا اعصاب ندارن و همه دچار ناهنجاریهای متعدد هستن و باهم نمیسازن و دائم دارن به هم میپرن.
واقعیت اینه که ما هیچ وقت کاملا روحمون سالم و آروم نمیشه دیگه . فقط میتونیم کنترلش کنیم و هی پانسمانش رو عوض کنیم.
به قول مانی، جامعه رو آدمهای معمولی و طبقه متوسطش میسازن نه دانشمندا و نوابغ. برای اینه که کانادا اینجوریه و ایران اونجوری. جامعه ای که تشکیل شده از 70 میلیون آدم با روح زخمی و بیمار، معلومه که نمیتونه جای سالم و خوشایندی باشه.

اگر اون نگهبان پارک میذاشت من تاب سوار بشم، الان انقدر عقده ای نشده بودم که یه پست طولانی بذارم و مخ مردم رو بخورم. بعله...

Sunday, March 04, 2012

3064. پرچونگیهای یک ژوکردر آستانه سی سالگی



من، به عنوان یک انسان بداخلاق و غرغرو و منفی باف ( اونطور که دیگران میگفتند) و بعدتر به عنوان یک موجود افسرده (اونطور که در سه سال گذشته بودم) همیشه روز تولد رو دوست داشتم که این به نظرم کمی عجیب است (چه لفظ قلم شدم حالا!).
تولد شش سالگی اولین خاطره من از تولد خودمه که بابا برام کیک گرفته بود و سورپرایزم کردند (همیشه برام سوال بود که چطور بابا فقط تولد من رو یادشه همیشه، بعدها فهمیدم که چون همزمان با سالگرد فوت دکتر مصدق ه، بابا عاشق تاریخ ه!). از دوران دبیرستان هم که تقریبا هرسال میرفتم برای خودم کیک میخریدم و با دوستان صمیمی دور هم جمع میشدیم، اگر شلوغ پلوغیهای دم عید اجازه میداد، چون اغلب در اسفند یک درامی در خونه ما پیش میومد (من از اول اسفند استرس داشتم بابت اینکه: امسال قراره چی بشه؟!)
بعدتر ها که خواهرام پیشم نبودن، تبریک تلفنیشون یک تراژدی بود که ازش فراری بودم بسکه بی جنبه بودم و اشکم سرازیرمیشد و حالشون رو میگرفتم!
تولد بیست و هفت سالگی در اوج خوشبختی بودم. صبح که از پرواز برگشتم با یک اس ام اس فوق العاده سورپرایز شدم و روز خیلی خیلی خوبی داشتم. کیک و شمعی درکار نبود. گاهی فکر میکنم اگر شمعی بود که موقع فوت کردنش آرزو می کردم، شاید اون سال اونقدر تلخ نمیشد. سالهای بعدش هم تعریفی نداشت، اشک و غصه و دعا کردن که کاش کسی زنگ نزنه اصلا، انقدر که اشکهام منتظر بهانه بودن دائم!
یادم نیست پارسال که شمعم رو فوت میکردم چه آرزویی کردم؟ برای کارهای کانادا اومدن بود یا اون آرزوی تکراری؟ شایدم در اوج خوش باوری، هردو!
امسال تولد سی سالگی... یه کم ترسناک بود به نظرم. احساس میکنم یه جای قضیه اشکال داره. تصور من از یه آدم سی ساله با خودم نمیخونه! سی سالگی باید اوج شکوفایی یک آدم باشه احتمالا. تصور من این بود که آدمها در این سن اغلب از نظر تحصیلی به یه جایی رسیدن و از نظرکاری هم در موقعیت مشخص و تا حدی تثبیت شده قراردارن و احتمالا زندگی عاطفی شون هم سر و سامونی داره. منظورم این نیست که لزوما ازدواج کردن و دوتا بچه دارن مثلا(!) در این حد که توی یه رابطه معقول نسبتا با ثباتی هستن ("نسبتا" ، چون هیچ چیز صد در صد نیست). یعنی اینا حداقلِ ویژگیهای یک آدم نرماله در این سن. وقتی اینجوری به قضیه نگاه میکنم... خوب درواقع من از همسن و سالهای خودم، که در ایران با شرایط مشابه بزرگ شدن، حداقل ده سال عقب تره زندگیم. تازه امسال قراره شروع کنم به درس خوندن برای داشتن یه شغل ثابت در شرایطی که دوستانم در حال گرفتن دکترا یا ترفیع کاری هستن! درباره بقیه ش هم که بهتره اصلا فکر نکنم ... طبعا اینجوری "سی" ساله شدن ترسناکه دیگه. بدتر از همه اینکه میدونم همش هم صرفا تقصیر خودمه که وضعم اینه.
مانی میگه که هیچ استانداردی وجود نداره، کسی هم رفرنس محسوب نمیشه. مهمترین چیز اینه که تو زندگیت به کسی ضرری نزدی (امیدوارم اینطور باشه، ولی خوب مفید هم نبودم ضمنا) و کلی آدم هستن که دوستت دارن و تو هم دوستشون داری. حرفای خوبیه. منم سعی میکنم اینا رو به خودم یادآوری کنم دائم. بعد از طرفی هم وقتی به جامعه اینجا نگاه میکنم میبینم تا هفتاد سالگی همه رسما جوون محسوب میشن و بعد از اون تازه بهشون میگن میانسال. نود و چند ساله ها به راحتی رانندگی میکنن و بولینگ میرن حتی. با مقیاس میانگین طول عمر در اینجا، من کودکی بیش محسوب نمیشم، خوشبختانه.
لطف دوستای خوبم در یکی دو روز گذشته باعث شد که روحیه م بهتر بشه. تبریک دوستان قدیمی، دوستان مجازی که بعضیهاشون رو ندیدم هنوز و برام تولد گرفته بودن توی فیس بوک... بعد از مدتها اولین باری بود که موقع تبریک تلفنی خواهر جان گریه م نگرفت، شاید چون مانی پیشم ه و بودن یک خواهر قطعا نبودن اون یکی رو قابل تحمل تر میکنه. بهتر از همه اینکه تولدم خورد به آخر هفته و همه رو دیدیم و خیلــــــــــــــــی خوش گذشت. واقعا خوشحال بودم. دست همشون درد نکنه.

آدم روز تولدش انقدر پر حرفی میکنه آخه! صرفا افکار پراکنده یه ذهن شلوغ بود و استثنائا قصد غر زدن درکار نبود.

پ.ن. دخترک میگه: پیر شدی دیگه. پس کی میخوای برای من یه دخترخاله بیاری؟ گفتم یکی آداپت میکنم فقط بخاطر تو



Thursday, March 01, 2012

3062. صورت به مثابه ته دیگ عدس پلو


یه صورت دارم، ماه نداره
از نظر میزان چاله چوله البته!

هر روز که بیدار میشم یه سری جدید ظهور کردن. در آستانه رسیدن به دوران یائسگی تازه جوشهای غرور جوانی (بلکه هم نوجوانی!) دارن خودشون رو نشون میدن. والله در تمام اون دوران نوجوونی اگه من یک دونه جوش زده باشم (بس که قیافه م دِرام بود، دیگه جایی برای جوش نداشت، خدا دلش سوخته بود فکر کنم). هیچیم به آدمیزاد نرفته به قول معروف...
احتمالا مربوط به استرس ه، دچار کمبود استرس شدم.
تغذیه درست و سالم ( میوه و سالاد و سبزیجات . چند وقته بستنی نخوردم راستی، هی یادم میره)، ورزش، خواب نسبتا منظم (به کیفیتش کار ندارم حالا)، آرایش تعطیل، قرصهای مکمل و ویتامین هم که خیلی خیلی کم میخورم (یادم میره) ، چای فقط یک لیوان در روز، قهوه اصلا ، اعصاب آروم... خو پَ چه مرگته آخه؟!!!
نه که برام مهم باشه ها،نه... نه جای خاصی میرم که فکر کنم حالا یکی اینجوری میبینه زشته، نه شخص خاصی هست که برام مهم باشه براش خوشگل باشم مثلا، خلاصه انگیزه خاصی ندارم. صرفا از روی کنجکاوی میخوام بدونم دقیقا چه مرگشه این صورت؟
یه پوست کم دردسر داشتیم، اونم دیگه نداریم ظاهرا.
پوست خشک چرا باید جوش بزنه واقعا؟ اونم با این جدیت و تنوع!

پ.ن. شرابم کم شده البته. باید چای سبز بگیرم، آنتی اکسیدان داره، شاید جبران شراب رو بکنه.