Sunday, July 31, 2011

1087. علیمردان خان و بابا بزرگش




میگه ریاضیش که خوب شده. انشاش خوب نبوده که اونم هیچکدوم انشا تون خوب نبود.
خوب پدر جان میخوای طرف نوه ت رو بگیری چرا ما رو خراب میکنی حالا؟!

حالا بقیه ی درسامون که خوب بود خیلی خبر داشتی شما؟ خوبه که هر چند وقت یه بار از من میپرسیدی کلاس چندمی راستی؟ (انگار که 13 تا بچه داشت! خوبه که فقط من مدرسه ای بودم ها!). هیچ وقت نفهمیدی که من همه کتابای توی کتابخونه ت رو خونده بودم، حالا هی میای چهارتا بچه جغل رو دانشمند صدا میکنی و پز بچه های مردم رو میدی...
والله به قرعان...
از ما که دیگه گذشت، به دل هم نگرفتیم، شما هم درست نشدی که نشدی که نمیشی. بیخیال...

پ.ن. قربون این پسرک تخس م برم که فقط بابابزرگش اینقدر خرابکاریهاش رو ماستمالی میکنه. خوبه که خوش ن باهم



Friday, July 29, 2011

1086.





نمیدونم افسردگی ناشی از سرماخوردگیه، یا مال غروب جمعه ست یا استرس سفر یا چه مرگمه کلا!

وقتی یکی بهت میگه " نگران نباش، بذارش به عهده من"، خیلی حس خوبیه. هرچند من وسواسی تر از اونی هستم که واقعا به این حرف عمل کنم، ولی صرف شنیدنش آرامش بخشه قاعدتا. گهگاهی این جمله رو به آدمهای اطرافتون بگین. باور کنید مسوولیت خاصی براتون ایجاد نمیکنه، طرف هم کوله پشتیش رو در نمیاره بندازه روی کول شما، نگران نباشین. فقط یه کم حالش بهتر میشه احتمالا.

فکر میکردم کسی جایگزینش نمیشه چون خودم نمیخوام (نه بخاطر لجبازی، صرفا حسش رو نداشتم). حالا فهمیدم که نمیشه چون نمیتونم، حتی وقتی که آگاهانه اراده بکنم. انگار کلا فانکشن هام خراب شده! آشنا شدن با آدمهای جدید خوبه، یه سری چیزا برای آدم روشن میشه، حتی اگه ترسناک باشه... حالا هی به خودت دلداری بده که "جاست فور فان، من که دیگه دارم میرم". پس چرا فان نیست آخه؟!!!!

" تنهایی" نیست که اذیت میکنه. مشکل نبودن " اون" ی که میخوای باشه ست. یه تیکه بزرگ پازل اون وسط خالی مونده و هی تو ذوق میزنه. با هیچی هم پر نمیشه. دوست دارم پازل رو بردارم و محکم پرتش کنم توی دیوار...


دماغم و گلوم و گوشم و دلم، همشون باهم گرفته!

میگذره
خوب میشم
مهم نیست


پ.ن. یه وقتی شنیدن صداش خیلی کمک میکرد. یه وقتی... الان دیگه اون قدر شجاع نیستم.


Thursday, July 28, 2011

1085. مگه خودم آدم نیستم؟!




اینایی که فکر میکنن دلیل لباس خواب خریدن حتما باید وجود شخص دومی در زندگی خصوصیتون باشه.
خواستم بگم هنوزم وجود دارن همچین آدمهایی...
اینجا قرن بیست و یکم، آی لاو یو پی ام سی

WHO CARES البته



1084.



خوب نمیشم و اعصاب ندارم ها... روز off خودم رو هم جزو مرخصی استعلاجیها حساب کردن چون قبلش و بعدش ریپورت سیک کردم! نامردا... فردا شب دیگه هرجور شده باید پروازم رو برم وگرنه چند روز دیگه هم میزارن تو کاسه م. تازه بعدشم میگن تو که ریپورت سیک کردی و مریضی، مسافرت هم نمیشه بری! نخندین، واقعا میگن...
رفتم خرید، سینما فیلم خوب نداشت. و باید یه اعتراف شرم آوری بکنم: من خرید دوست دارم (تا حالا هم که فکر میکردم دوست ندارم، بخاطر تنبلیم بود!). باید هرچی زودتر از این محیط خطرناک دور بشم!

برم چمدون ببندم که حسابی خوابم میاد و حال ندارم اصن. دکتره گفت آنتیبیتیکها رونمیخواد سر ساعت بخوری، زودتر بخورتا فردا شب بهتر بشی! فکر کنم میخواد از تکنیک غافلگیری استفاده کنه...



Wednesday, July 27, 2011

1083. همچنان من و credit card




کردیت کارتم رو عوض کردن. ولی هنوز فرم ها رو پر نکردم که پولهای برداشته شده رو پس بدن. بعد حالا تقریبا پُره. فردا باید برم خرید و اصلا اعتماد به نفس ندارم!
همه اینجورین یا فقط من؟!


1082. آی گوشـــــــــــم




گوش درد آخرین چیزی بود که لازم داشتم توی این هاگیر واگیر! حالا واقعا لازم بود گوش و حلق و بینی به هم ربط داشته باشن؟! امروز هم نرفتم سرکار و یه پرواز طولانی از دست دادم، بعد هی میگم پول ندارم! باز باید برم کلینیک فرودگاه برای گواهی و آنتیبیوتیک میده لابد. انقدر دواهای اشتباهی به بچه ها دادن که جرات نمیکنم تجویزاتشون رو اجرا کنم. دکتر خودم هم دوره و اوووووووه کی میره این همه راه رو... فعلا به همین درمانهای خودم بسنده میکنم تا برم تهران. هی به خودم میگم : باید دوره ش بگذره، دوا خوردن فایده نداره (مخصوصا آنتیبیوتیک که نابودم میکنه کلا)
تمام محیطهای داخلی اینجا با بیرون حداقل 20 درجه اختلاف دما داره. بعد هی میگن تو چه جوری مریض میشی. با این وضع والله اگه آدم مریض نشه عجیبه!
فردا میرم دریا، یه کم آفتاب بخورم میکروبها و ویرووسهام کشته بشه بلکه.



Tuesday, July 26, 2011

1081.




هیچ جا نرفتم! نشستم توی خونه و استراحت کردم مثلن. فیلم دیدم، angry birds بازی کردم. چرت زدم و هی به خودم گفتم: باید استراحت کنی که خوب بشی. فردا دیگه نباید ریپورت سیک کنی. نباید اینجوری مریض بری تهران...
دارم فکر میکنم دوهفته برم تهران خیلی زیاده، دلم هوس ماسوله کرده! یا حتی قلعه نمیدونم چی چی خان که این روزا هی عکسهاش رو میبینم! ولی فکر نمیکنم سفری جور بشه. ماه رمضون هم که هست و حسابی رو اعصابه. هم اینجا هم تهران. ولی تهران بدتر! نمیشه روز با کسی برنامه بذارم و همه چی میمونه برای شبها. بریم یه جایی که ماه رمضون انقدر شدید نره تو چشم آدم و زندگی رو مختل نکنه... شاید چند روزی زودتر برگردم و یه جایی برم.

پ.ن. میگم باز داره ماه رمضون میشه و همه بارها و کلاب ها هم تعطیل میشن، اَه، این چه مملکتیه!
میگه: آره والله، تو هم که هر شب هر شب بار و کلاب بودی، حالا میخوای چیکار کنی یه ماه؟!!!!



1080. بی خیال هزاران کار انجام نشده




میخوام برم سینما. همین حالا با این حالم! دریا که نرفتم اقلا یه کار تفریحی بکنم. یکی دوتا از خرید ها هم مونده هنوز که امروز آخرین فرصته دیگه.
سینما خیلی سرده. ولی خیلی وقته نرفتم و هوس کردم. یه فیلمی از جولیا رابرتز آورده انگار. برم لباس گرم ها رو دربیارم...




Monday, July 25, 2011

1079.




واقعا که دست مریزاد به این وقت شناسیت! همین امشب که فردا تعطیلم و میخواستم میگساری کنم آخه وقت گلو درد و مریضی بود؟ اینه تدبیر نامتناهی ت؟!



1078.




بازم بیخوابی کار دستم داد. این پرواز کابل با اون ساعت عجیب غریبش و تاخیر طولانی توی فرودگاهش... 25 ساعت تحمل بیخوابی دیگه از سن و سال من گذشته. به اضافه اینکه کلا خسته بودم این روزها. احساس میکردم که خیلی وقته دارم میرم سرکار و انگار خسته شدم، ولی فکر کردم دچار توهم شدم! بالاخره امروز سرما خوردم و معلوم شد که چندان هم توهم نبوده. پرواز نرفتم امروز و به جاش رفتم خرید ها رو انجام دادم و یه کم خیالم راحت شد اقلا. الان چشمام باز نمیشه، ولی باید پاشم برم تا فرودگاه هم گواهی بگیرم برای امروز هم بلیتم رو بگیرم.
باز دم رفتن شد و من مریضم! بدبختی داریم ها...

پ.ن. پریزاد میگه انگار از اونایی هستی که از خواب پامیشی اولش بداخلاقی. گفتم نه، کلا بداخلاقم، ربطی به خواب نداره! بیچاره چند روز کلا اینجا بود اصن هیچ کاری نشد بکنیم. آخرش هم که مریض شدیم!



Saturday, July 23, 2011

1077.




حاضرم هرچی داشتم میدادم ولی الان هفته اول آوریل 2010 بود...

ولی نه من چیزی دارم، نه تو پای معامله ای! اگه به تو باشه که هرچی دارم میگیری و بعدشم میگی: خیــــــــط!
یه عمر هی ما خدا خدا کردیم، آخرشم صدای اون که قبولت نداشت زودتر بهت رسید و پارتیش کلفت تر بود انگار.
تو هم مثل بنده هات همونایی رو که محل ت نمیذارن تحویل میگیری.
باشه...



Thursday, July 21, 2011

1076.




نمیدونم نگران اون یکی هستم که اونجا داره غصه می خوره و انقدر الکی خودش رو داغون کرده و خودش هم نمیدونه چشه، یا نگران این یکی که اینجاست و اعصابش خورد شده و حرص میخوره ونگرانه و کاری نمیتونه بکنه و بلیت هم نیست که زودتر برگرده!
از بس که هی هرکی رسید گفت اینا چه جوری انقدر کار و بارشون خوب شد، اینا چه جوری انقدر باهم خوبن بعد از این همه سال، اینا چه جوری... خلاصه که اینا همینجوری که سرشون به کار خودشونه ظاهرا حسابی رفتن تو چش همه! آقا اصن یکی که کار و زندگیش خوبه باهاش قطع رابطه کنین، والله به خدا !!!

به قول نادر ابراهیمی: با نصف خنده ات بخند، کمال غصه می آورد.

پ.ن. کم کم من هم دارم دلشوره میگیرم که نکنه واقعا یه اتفاقی افتاده! مثبت ترین آدمهایی که تاحالا دیدم یه جورایی هنگ کردن انگار.


1075. راست باز و پاک باز و امیر باش (گیرم که امیر بازنده!)




میگم من از این کارها بلد نیستم، یاد هم نمیگیرم. این با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن ها رو درک نمیکنم. بچه 16 ساله که نیستیم. آدم یا میخواد یا نمیخواد. دیگه اینکه این کار رو بکنم که اون نتیجه رو بده و این برنامه ریزیهای سیاستمدارانه رو در رابطه ها درک نمیکنم. نمیفهمم چطور میشه با سرکار گذاشتن و حالگیری کردن عزیز شد مثلا. دوتا آدم عاقل و بالغ احتمالا باید بر مبنای احترام متقابل رفتار بکنن.
میگه: تو بچسب به همین تئوریهای مدرن احترام متقابل و "بهترین سیاست، صداقته" که هی بشینی تا دوسال بعدش فکر کنی که چی شد که اینجوری شد! فعلا که میبینی توی همین قرن بیست و یکم هنوز همون روشهای قدیمی هستن که به نتیجه میرسن...

بدبختی اینه که میدونم که راست میگه و من فقط دارم الکی ضعف خودم رو توجیه میکنم!


پ.ن. اشتباه که زیاد کردم. صرفا تکرار نکردن بخشی از اون اشتباهات هم کلی میتونه مثبت واقع بشه، وگرنه دیگه انقدر با سیاست شدن کار من نیست واقعا. ولی در عوض یه چیز رو خوب یاد گرفتم و بهش هم عمل میکنم: وقتی نمیتونی طبق قواعد بازی کنی، اصلا نباید بازی کنی.


Tuesday, July 19, 2011

1074.





شام رفتیم بیرون و من الان نفسم درنمیاد و دلم درد میکنه و فردا صبح پرواز دارم و هم مهماندارا چندان خوب نیستن هم خلبانه نسبتا رو اعصابه.حوصله ندارم! شیطونه هی داره میگه report sick کن و من هرچی فکر میکنم میبینم اگه پرواز نرم هم کار بهتری نخواهم کرد و نباید کم بیارم و من میتونم و هزار حرف مفت دیگه!
از صبح زود بیدار شدن متنفرم. استرس میگیرم...



Monday, July 18, 2011

1073. نکنه من شیر نیستم و موش م؟




این روزها با چنان ولع و حرصی پنیر میخورم که کم کم دارم مطمئن میشم در زندگیهای قبلیم یه جایی به این میرسم حتما!



1072.




میگه هی میری دریا مواظب موجها باش (طبعا ایمیل مربوط به جریانهای شکافنده دریا رو خونده!) تو هم که سبکی، راحت آب میبردت... البته دریا همیشه آشغالا رو برمیگردونه به ساحل... یعنی منظورم اینه که...
مرسی، دیگه نمیخواد بیشتر از این توضیح بدی!

خواستم بگم ابراز نگرانی و محبتهای خان داداش در حق بنده، ژانری ه واسه خودش. مخلصیم ...


Saturday, July 16, 2011

1071. گیرم که به زور شراب، مهم نتیجه ست




چند وقته که زود میخوابم. یعنی حدود 12:30 - 1 دیگه میرم بخوابم.
کلی احساس آدم حسابی بودن بهم دست داده.



1070.




رفتم ماشین رو گرفتم. میگه ترمزش خوبه ولی تایر ها رو باید هرچه زودتر عوض کنی. وضعشون خرابه و شانس آوردی که تا حالا نترکیدن! خوبه، نمُردیم و بالاخره یه جایی هم شانس آوردیم...
دو روز تعطیلم بالاخره به نظرم بعد از هرگز ولی در واقع بعد از فقط 8 روز، کلی هم برنامه ریزی کرده بودم که فردا برم هتل دریا و ماساژ (این دم آخری عوض پول جمع کردن، تازه افتادم به ولخرجی! خاک بر سرم) پس فردا هم میخواستم برم ولگردی و عکاسی و اینا، که فکر کنم باید برم دنبال لاستیک خریدن. من نمیدونم این چه نمایندگی ایه که لاستیک نمیفروشه!!!
همچنان با فیس بوک درگیرم و لجوجانه بر عوض نکردن ویندوز پافشاری میکنم و هی میخوام با آپدیت کردن راهش بندازم که تاحالا جواب نداده!
به شدت هوس یه چیز خوشمزه کردم. نیم ساعته بین بستنی و چای (با شیرینی) و سیگار دو به شک م، هنوزم به نتیجه نرسیدم که کدومش بالاخره!


پ.ن. اومد ماشینش رو برد لاستیک هاش رو عوض کرد. شیطونه میگه ایمیل بزنم بپرسم از کجا گرفت. ولی خیلی کار چیپ و احمقانه ایه احتمالا!


1069.




از وقت سرویس ماشین حدود 1800 کیلومتر گذشته بود و اتفاقا این بار چندان هم عذاب وجدانی نداشتم (غیر از اینکه هر چند شب یه بار بابا میومد به خوابم! وسواسی کردن من رو این بابا خان و آرش با این مراقبتهای ویژه شون)
بالاخره صبح که از پرواز برگشتم بردمش سرویس. یارو گفت نکته خاصی هست که چک کنیم؟ گفتم آره، خیلی کثیفه، بگین خوب تمییزش کنن. قیافه ی یارو دیدنی بود... اومدم درستش کنم، گفتم البته فرمونش بالای 120 تا میزنه، ترمزش هم به نظرم خیلی خوب نمیگیره، ولی حتما تاکید کنین که خوب بشورنش...
خداییش انقدر کثیف بود که اگه بابا میدیدش از ارث محرومم میکرد! خودم هم یه کم البته دیگه داشتم خجالت میکشیدم. من روی ماشین کثیف و کفش کثیف حساسیت دارم ولی چه میشه کرد دیگه، از وقتی پمپ بنزینها تعطیل شدن کارواش ها هم که توشون بود جمع شدن. وگرنه من دیگه انقدر هم بی مسوولیت نیستم معمولا.
تمییز بشه باید چندتا عکس هم ازش بگیرم تبلیغ بزنم برای فروش. چقدرم که من خوش سابقه م تو ماشین فروختن.


Friday, July 15, 2011

1068.





دیشب بعد از مدتها (تقریبا بعد از یکسال و سه ماه!) خودم رو مجبور کردم طرف راست تخت بخوابم. تمام این مدت برام منطقه ممنوعه ای بود که نمیتونستم واردش بشم، لب تاپ رو هم میذاشتم اونجا که بهانه ای داشته باشم برای حفظ این مرز.
دیشب این مرز رو برای خودم برداشتم. خواب خوبی بود. آرامش خوبی بود. احساسش کردم... یه جور مسخره ای هم دلم تنگ شد، هم دلتنگیم آروم شد!



Thursday, July 14, 2011

1067.




انگشتم عفونت کرده انگار، درد میکنه، یه کم هم ورم کرده. هر بار رفتم پرواز چسب زدم روش که آلوده نشه مثلا. ولی ظاهرا چون هوا نخورده بدتر شده. هربار که حوصله داشتم یه کم بتادین هم زدم روش (بسکه من احمقانه به بهداشت اهمیت میدم الکی).
اِنی وِی، بازی جدید کشف کردم. انگشتم رو فشار میدم، تا جاییکه میتونم تحمل میکنم که جیغ نزنم. بعد دفعه دیگه سعی میکنم بیشتر تحمل کنم. تا الان رکوردم 15 ثانیه بوده، احساس "بامزی" بودن بهم دست داده!
اینم سرگرمی شب جمعه من. پاک خل شدم رفت.



1066.




من عقیده داشتم ( هنوزم دارم) که آدم باید شب تعطیل (مثلا پنجشنبه شب) خوش بگذرونه که فرداش تعطیله و با خیال راحت میخوابه.
اون اعتقاد داشت که آدم باید آخرین روز کاری رو تخت بخوابه و استراحت کنه، روز تعطیل که شد، شبش یه برنامه تفریحی بذاره. برای همین هم میگفت آدم باید دو روز تعطیل باشه، که نبود متاسفانه. من از عصر جمعه دلم میگرفت و استرس داشتم که اون باید شنبه صبح بره سرکار، اگه برنامه ای هم داشتیم من همش نگران صبح پاشدن اون بودم، حالا خودش اوکی بودها!
اینو گفتم که به خودم یادآوری کنم که همش هم تقصیر قسمت و حکمت و این مسخره بازیها نبود. واقعا باهم تفاهم نداشتیم ما... من "فرندز" دوست داشتم، اون "لاست" ؛ من "آیفون"، اون "بلک بری"؛ من میخواستم بمونه، اون میخواست بره؛ خلاصه که اختلافات بنیادین داشتیم. برای همین هم اصلا باهم خوشحال نبودیم. مخصوصا من.
به خدا


پ.ن. امشب قرار بود استندبای باشم مثلا. از صبح زنگ زدن که تو رو خدا بعد از ظهر برو پرواز، هیشکی نیست. تازه خودت هم شب جمعه ت آزاد میشه(!) خلاصه که رفتم پرواز که شب جمعه م آزاد بشه و برم به بار و کلاب هام برسم...


Wednesday, July 13, 2011

1065. تو و با لاله رویان...





اون مه رویان رنگ و وارنگی که کنارش ایستادن توی عکسها...
فکرش رو هم نمی کنن که یه نفر یه جایی بال بال میزنه تا جای اونا باشه.
یه احمقی، خیلی دورتر از اونجا...

خودش هم به فکرش نمی رسه حتی...



1064. It's never good enough




همسر "سلما هایاک" از دوست دختر قبلیش که مدل ه، یه بچه داره که فقط چند ماه از بچه خودشون بزرگتره.
علاقه ای به این خاله زنک بازیها ندارم، فقط خواستم بگم "سلما هایاک" هم که باشی بازهم کافی نیست.

پ.ن. هیچ وقت این بشر به نظرم خوشگل و فوق العاده نبوده ولی آدمهای زیادی هستن که این براشون بُت ه.
این سلما هایاک بود، آدمهای عادی که دیگه جای خود دارن...


Tuesday, July 12, 2011

1063. آدم یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنه




- ببین اگه بگی نرو، نمیرم ها...

نمیدونه این دوره زمونه وقتی به کسی بگی " نرو" صرفا باعث تسریع روند "رفتن" ش میشه. نظرسنجیها اغلب تعارفی بیش نیست.
ولی من اینو یاد گرفتم دیگه، به قیمت گزافی هم یاد گرفتم متاسفانه.
هرکی بخواد بمونه، میمونه. هرکی هم خواست بره...
به سلامت



1062.




فرناز دوست قدیمیم از ایران میخواد با دوستاش بره ترکیه، با تور. یعنی اول قراربود بیاد دوبی(تو این هوا!) بعد عقلش اومد سر جاش تصمیم گرفت بره ترکیه. بعد پدرش امریکاست الان، خیلییییی هم نگرانه همیشه، گفته اقلا میرفتی دوبی ژوکر بود خیالم راحت بود. خلاصه که آخرش گفته ژوکر هم میاد ترکیه تا خیالش راحت شده! من زنگ زدم امریکا بهش گفتم نگران نباشین ما همه چی رو برنامه ریزی کردیم. میگه نه دیگه شما هستین نگران نیستم. شرمنده شدم از دروغ احمقانه ای که گفتیم، ولی خوب خیالش راحت شد درعوض. کلا من رو دوبار بیشتر ندیده ها. پدرها همیشه نگرانن... پیر شدیم دیگه بابا!

پ.ن. حالا این دوستم خودش کلی آدم خودساخته و زرنگ و قوی ایه که من در مقابلش بچه ننه لوسی بیش نیستم و خیلی وقتها بهش غبطه میخورم. نمُردیم و یکی روی ما حساب کرد و انقدر کِرِدیت داشتیم پیشش! امیدوارم مشکلی پیش نیاد ضایع بشیم. بهش گفتم هر روز باید زنگ بزنه گزارش کار بده به من!



1061.




خان داداش یه ایمیل فوروارد کرده. چشمم خورد به آدرسها میبینم که آدرس ایمیل یاهو ی من رو به اسم" ... گُلی" سِیو کرده! تحت تاثیر قرار گرفتم واقعا، ما از این حرفا باهم نداشتیم. البته همیشه میدونستم که پشت ستاره حلبیش قلبی از طلا داره ولی دیگه فکر نمیکردم تا این حد لطافت به خرج بده. بسی مشعوف گشتیم.

پ.ن. کلا غیر از خواهر بزرگه، ما ابراز محبت بلد نیستیم اصن!



Monday, July 11, 2011

1060. credit card troubles




مورد سوءاستفاده کردیت کارتی قرار نگرفته بودیم که اونم بحمدالله حادث شد!
پیغام اومده که کردیت کارتت استفاده شده به این مبلغ فلان جا. من خیلی وقته اصلا دست نزدم به این کارت بدبخت (جا نداشته دیگه تقریبا!). یادم نمیومد اون روز کاری کرده باشم. رفتم برنامه پروازام رو چک کردم و اومدم اینجا رو چک کردم. کل برنامه زندگیم در همین دوجا مشخص میشه دیگه. سرکار بودم اصن همش اون روزا. یه مبلغ عجیب بی ربطی هم هست. حالا باز تلفن بازی و فرم پر کردن که این رو کنسل کنن و یه کارت دیگه بدن. آخ که چقدر بدم میاد از تلفن زدن به بانک



1059. آقا ما بد، شما خوب





آقا شما عکسهای خوش آب و رنگ سفر و مهمونی، ما عکسهای بی رنگ (خودشیفتگانه ی) پرواز و در و دیوار



1058.





امروز off بودم دیگه، نه؟ خوب دیگه نیستم. خواهش کردن برم پرواز، منم که جانم فدای شرکت...
خوب شد نرفتم دریا. باز دو هفته ست که روزای تعطیلِ بچه ها صداشون میکنن. یه پرواز ناجور مصر رو پیچوندم به جاش.



Sunday, July 10, 2011

1057. خوش قدم بودم و خبر نداشتم




برگشتم. زنده م ظاهرا، خیلی مطمئن نیستم هنوز. شایدم مردم الان گرمم نمیفهمم.
خیلی هم بد نبود. نه دعوا شد، نه غذا کم اومد(!) نه مشکل خاص دیگه ای. دختر روسه همکارمون که بدبخت هفته ای یکبار اقلا این پرواز رو میره، هی میگفت امروز چرا پرواز انقدر خوبه، چه عجیبه امروز. چه خوش شانسی تو! گفتم فهمیدن من چقدر با اکراه اومدم، دلشون سوخته خواستن خاطره خوب برام بذارن...
خیلی خیلی سرویس بیزی بود. پ د ر م دراومد واقعا. برگشتن که عملا چهارساعت ننشستم اصن. اینم برای یه بار تجربه، دیگه همچین غلطی نمیکنم. برگشتنی توی راه دیدم چراغ قرمزه، داشتم فکر میکردم که باید ترمز کنم، بعد تا رسیدم دیگه سبز شده بود ولی من همچنان ترمز کردم! مغزم دیگه پروسس نمیکرد.
خوبه که فردا تعطیلم. خیلی خیلی خوبه.

پ.ن. نه از روی تهران رد شدیم، نه شمال، نه آذربایجان. چه ربطی داشت اصن؟!!! رفتیم سبزوار و سمرقند و بخارا، دیگه داشت طبع شعرم گل میکرد که رسیدیم به سرزمین قزاقهای چکمه پوش.


Saturday, July 09, 2011

1056. جهنم... این نیز بگذرد لابد





فردا یه پرواز خیلی بد دارم که در تمام این مدت پیچونده بودمش، ولی بالاخره دومَنَم رو گرفت. آلماتی در قزاقستان. بدترین پروازی که هیچ کس حاضر نیست بره. مسافرهاش بسیار بسیار سختن. فقط روسی حرف میزنن. همیشه عصبانی هستن و در حال داد و بیداد. دایما مشروب میخورن و همش گرسنه شونه. هر چقدر هم که غذا میذارن توی پرواز کافی نیست. خیلی هم غول پیکرن. من چند بار توی فرودگاه دیدمشون، زهره ترک شدم، حالا باید فردا 12 ساعت باهاشون توی هواپیما باشم.مسلما خودم رو کشتم که عوضش کنم و نشد. و چون پرواز صبح زود هم هست و میدونن که کسی خوشش نمیاد ازش، گواهی پزشک که هیچی، گواهی فوت هم ببرم قبول نمیکنن و گیر میدن حتما. منم ترجیح میدم این دَم آخری محترمانه و با سابقه خوب از اینجا برم و دوست ندارم گیری بهم بدن. بنابراین تصمیم گرفتم که "اکسپت ایت اَز اِ چلنج" به قول خواهر جان! طبعا اصلا حالم خوب نیست و خدا به خیر بگذرونه.
امیدوارم زنده برگردم و من رو به جای اَپِتایزر یه لقمه چپ نکنن.

حالم گرفته ست خیلی...

پ.ن. تنها نکته خوبش: از روی تهران رد میشیم، و شمال و آذربایجان احتمالا ...
پ.ن.2. نذر کردم اگه به خیر و خوشی زنده برگشتم دوشنبه که تعطیلم برم دریا و ماساژ و عشق و حال خلاصه


Friday, July 08, 2011

1055. چشمی که همیشه به پشت سر نگران است




اونایی که یه دونه بچه بیشتر ندارن و فکر میکنن که یه بچه دردسرو نگرانیش کمتره و همین یکی رو خوب تربیت بکنن خودش کافیه و از این قبیل حساب کتابها (یعنی هم میخوان حال بچه داشتن رو ببرن، هم اینکه زیاد دردسر نداشته باشن، از میوه ها چی دوست دارین؟!) ؛ این جور آدمها خیلی خودخواه هستن و به آینده فکر نمیکنن که اون یه بچه اگه خواست بره یه جای دیگه به امید یه هوای تازه تر، چه جوری باید غصه تنهایی پدر مادرش رو بخوره و هی فکر کنه حالا که نیست اونا چه میکنن و کی این رو میبره دکتر و کی به اون دلگرمی میده! اقلا دو سه تا باشن بتونن دلشوره هاشون رو باهم قسمت کنن... (مثل ما که همه مون جیم شدیم و خان داداش رو گذاشتیم برای یادگاری! و دلخوشی مثلا)
به بهانه نگرانی بیتا ی عزیزم که غصه داره و دور، با تاسف از اینکه کاری از دستم بر نمیاد براش. گفتن "نگران نباش، درست میشه" هم جوک بیمزه ای بیش نیست...


پ.ن. گاهی فکر میکنم خوبه که فلانی مثلا فقط یه مادر داره و حالا میتونه ببرتش با خودش هرجا رفت، یا اقلا خیالش راحته که مادرش فقط خودشه و جنگ اعصابی نداره و لازم نیست نگران باشی که یه وقت باهم حرفشون نشه. گاهی هم فکرمیکنم که اون یکی ها خوبن که مثلا یه زن و شوهر همدل هستن که هوای هم رو دارن و احتیاج زیادی به حضور دایمی بچه ها ندارن و خودشون باهم حال میکنن. آخرش هم نمیدونم کدومش بهتره واقعا و آدم در چه صورتی خیالش راحت تره...
اگه سارا اینا رو میخوند میگفت " بچه جون این مسخره بازیها رو تموم کن و پاشو بیا سر خونه زندگیت!". و من که هی دارم بیشتر در میرم انگار!


Thursday, July 07, 2011

1054. بدنم شکل صندلی ماشین رو گرفته




امروزانگار که سه روز بود. انقدر اتفاقات مختلف افتاده از صبح که خیلی خیلی طولانی به نظرم میاد.
کم خوابیهای پشت سرهم این چند روز اخیر داغونم کرده. والله من جوونیهام هم از از اینکارا نکرده بودم ، حالا سر پیری دیگه بدنم جواب نمیده واقعا! صورت پر از جوش و چروک، بینی ای که دو روزه کیپ شده و لرزش دستها هم امروز اضافه شد! خلاصه که خیلی خنده دار شدم کلا... فکر نکنم با 24 ساعت خوابیدن هم درست بشم حتی!
رفتیم ابوظبی و کارها انجام شد و زود برگشتیم و گم هم نشدیم. در عوض وسط ظهردر همین ده خودمون بنده یک ساعت و چهل دقیقه آزگار در یک منطقه دور خودم چرخیدم و موفق نشدم برسم خونه م! شارجه بدون ساخت و ساز هم به اندازه کافی مصیبت داره، حالا که دیگه پل اصلی عبور من رو هم بستن برای تعمیرات و همه چی خر تو خر شده بود. همه با قیافه های هاج و واج توی ترافیک گیر کرده بودن. هرچی راه به فکرم رسید که ممکنه به سمت خونه بره آخرش میرسید به دریا! شده بود عین این کارتونها که سراب میبینن ولی بهش نمیرسن. تمام ساختمونهای منطقه م رو میدیدم ولی نمیتونستم بهشون برسم. بعد از 2 ساعت که دیگه شارژخودم و موبایلم تموم شد و بنزین هم داشت به آخر میرسید (اکثر پمپ بنزینهای شارجه همچنان تعطیلن!) بالاخره یک پلیس پیدا شد و منم همه خستگی و استیصالم رو سرش خالی کردم (خیلی مودبانه طبعا!) اونم سعی کرد راه رو پیدا کنه ولی زرششششک. در نتیجه بنده رو اسکورت کرد و از وسط ترافیک رد کرد و نهایتا یکی از موانع رو برداشت و تونستم از اون چرخه باطل بزنم بیرون بالاخره و اقلا برم منزل اقوام قبل از اینکه گوشه خیابون تلف بشم!
دو ساعت... میتونستم یه بار دیگه برم تا ابوظبی حتی! باور کردنی نیست واقعا انقدر که کمیک بود این تراژدی احمقانه.



Wednesday, July 06, 2011

1053.





خواستم بگم قضیه بلا روس هم داره جالب میشه، ینی احتمالا جالب شده رفته دیگه تا حالا...
بعد دیدم به من چه اصن! نوش جانش لابد، عرضه داشته.
اینجور مواقع اصطلاحا میگن: خاک بر سرت ژوکرجان






Tuesday, July 05, 2011

1052. و خداوند مصریها رو آفرید که قدر هندیها رو بدونیم




ولی اشتباه کرد...


پ.ن. ساعد دست چپم با شیر کاکائوی دااااغ سوخت. البته خوشبختانه ساعتم چیزیش نشد(!) انقدر داغ بود که نتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم حتی! الان خوبم البته. یه کم قرمزه و متورم و درد میکنه و جلز و ولز،همین. و طبعا فردا هم با عزمی استوار میرم سر کار،حتی طولانیتر از امروز.
هنوز دوتا دیگه پرواز مصر دارم این ماه، باید بابت این پروازهای مصر حق توحش بدن به ما...
خدایا منو بکش قبل از اینکه این بندگانت من رو به کشتن بدن.


پ.ن.2 مسافر تاجیکی داشتیم (مصر چه غلطی میکردن،من نمیدونم!) باهاش فارسی حرف زدم. گفت چه جالب شما تاجیکی حرف میزنین، گفتم نه، شما فارسی حرف میزنین...


Monday, July 04, 2011

1051. وقتی خسته میشم لوس میشم




چهار سال پیش دقیقا 4 جولای رفتم برای اولین مصاحبه شرکت. پنج روز بود که اومده بودم امارات. امروز بعد از چهار سال دوباره رفتم برای شروع یه کار جدید، که البته با سر رفتم تو دیوار فعلا.

خیلی خیلی خسته م. میترسم اگه بخوابم صبح خواب بمونم. صبح زود پرواز دارم...
وقتی خسته م اشکم توی آستینم ه و دلم میخواد گریه کنم شاید خستگیم در بره. متنفرم از این حس. متنفرم از گریه کردنم. خوشبختانه یا بدبختانه دیگه گریه م نمیادو در حد بغض میمونه.


نیست که بگه: "باز آب بر چشم آوردی؟!"
بهتر که نیست اصن


1050. یک روز پرماجرا و بیهوده




26 ساعته که نخوابیدم، اما هنوز نمردم، ولی چیزی نمونده دیگه!
طبق برنامه ریزی کله سحر رفتیم ابوظبی و به شهر که رسیدیم به دلیل پاره ای ساخت و سازها راهها عوض شده بود و برخلاف نقشه، نه چک زدیم نه چونه، مستقیم رفتیم رسیدیم دم در سفارت. اولین باری که ساخت و سازها و تغییر مسیرها مفید فایده واقع شدن و به طرز مشکوکی خوب بود و بنده ساعت 7 صبح اونجا بودم، با چشمانی خواب آلود و دلی امیدوار (و اندکی نگران، انگار امتحان بود مثلا!). ساعت 10:10 بالاخره نوبتم شد، یه نگاهی به مدارکم کرد و گفت اینجوری درست نیست، باید حتما آن لاین فرمها رو پر کنی و بارکد بگیری آن لاین و اینا. بهش میگم ولی توی سایت نوشته که دلخواهه، اگر بخوای تایپی، اگر بخوای دستی(حتی نوشته بود که اگه دستی نوشتین باید با خودکار مشکی باشه). مدارک و بدون کلمه ای پس داد، مثل یک موجود بی تمدن بی...! فکر کنم کلا همه پرسنل سفارتها کلا آموزش خاصی برای گستاخی و جواب ندادن و نکبت بودن میبینن!(کلا 20 ساعت در هفته کار میکنن، اونم بدون یک کلمه حرف خارج از برنامه!) خلاصه که تا ساعت 10:30 بیشتر کسی رو راه نمیدن و من حتی رفتم کافی نت سعی کردم تمومش کنم ولی خیلی طول کشید و هیچی به هیچی. اومدم میگم خوب توی سایت که نیست این قضیه، نگهبانه میگه سایت آپ دیت نشده احتمالا، چندین نفر دیگه هم همین مشکل رو داشتن. اونجا هم انواع فرمهای بیربط به در و دیوار زده بود ولی ذکری از این مسئله نبود. این همه وقت داشتم اونجا یه کاری میکردم اقلا. هیچی دیگه، امروز هم الکی ریپورت سیک کردم و کاری هم از پیش نرفت. برگشتنی هم اشتباه بهمون آدرس دادن و به جای دوبی سر از العین درآوردیم (من داشتم نسبتا چرت میزدم، چشم باز کردم دیدم تو یه جاده سبز و نسبتا آبادیم!) توفیق اجباری شد که العین رو هم ببینم. 5 صبح رفتیم و 5:30 عصر برگشتیم و پنجشنبه باز همین آشه و همین کاسه... امیدوارم باز یه اشکال دیگه نگیرن، اصلا وقت ندارم دیگه.

پ.ن. نه ایمیل جواب میدن نه تلفن، ایمیل زدم یه جواب اتوماتیک اومد که به سایت مراجعه کنید، اینم از سایتشون! اصلا براشون مهم نیست که مردم رو میزارن سرکار...




Sunday, July 03, 2011

1049. مشقام تموم شد بالاخره




آدم باید همه کارهاش رو، درخواست دادن و جابجایی و خلاصه کاغذبازیهاش رو در دوران مجردی انجام بده. وقتی شدین دوتا واسه هر فرمی باید یه صفحه اضافه تر مشخصات پر کنید که به دردسرش نمی ارزه. چه کاریه آخه...
تازه اینا که فقط به married رضایت نمیدن که، common- law هم واسه خودش کلی رسمیت داره و بازم باید بابتش کاغذ مصرف کنید و انرژی هم ایضا. خلاصه که هربار که یه نصفه صفحه مشخصات نوشتن کم میشد لبخند بود که بر لبانم مینشست.
البته تعداد خواهر و برادر ها هم مهمه، ولی خوب اون دیگه بستگی به آینده نگری والدینتون داره و دیگه کاری از دست شما برنمیاد. تا دوتا اوکی ه به نظرم، سخت نبود نوشتنش.

پ.ن. فرمها یه ساعت پیش تموم شدن و دیگه برای خوابیدن دیره.کم کم باید حاضرشم و راه بیفتم برم ابوظبی. بعله، بازم همه چی رو گذاشتم شب آخر. واقعا از من انتظار دیگه ای داشتین؟!


1048.




دیشب تو پرواز 2 نفر فکر کردن من ایتالیایی هستم!
این ماکارانی خوردنها اثر خودش رو گذاشت بالاخره...



1047.




میگم یه روز مرخصی بدون حقوق میخوام باید برم یه جایی خیلی مهمه و این حرفا. میگه چرا بدون حقوق، مرخصی سالانه که هنوز داری، برام ایمیل بزن از مرخصیهات برات رد کنم. منم کف کردم که اِه این آقاهه چه مهربونه! حالا زنگ زدم شرکت میگم چه خبر؟ میگن نه اینجوری نمیشه و مسوولش اون نیست و اینا... گفتم نمیشه همه چی انقدر راحت درست بشه و اینا یه کاری به نفع ما بکنن ها...


فردا پنج صبح باید رهسپار ابوظبی بشم به قصد سفارت کانادا. مسافرتیه برای خودش. باید یه پرواز بذارن بین ابوظبی و شارجه. باید فلاسک چای بردارم و یه کم هم آذوقه، و شاید قهوه هم. اصلا بعید نیست خوابم بگیره. امروز هم که از پرواز اومدم صبح و کلی خوابیدم، دیگه شب خوابم نمیبره. خدا بخیر بگذرونه.
خاطره خوبی از ابوظبی رفتن ندارم!

پ.ن. چرا نقشه های گوگل مَپ رو نمیشه سِیو کرد؟میخواستم پرینت کنم ببرم با خودم گم و گور نشم.





Friday, July 01, 2011

1046.





با اینهمه پیشرفت علم و تکنولوژی (خیر سرشون) هنوز یه راه حل واسه بوی گند سیگار پیدا نکردن! چیکار میکنن پس؟
نمیشه که هربار سیگار میکشی پاشی بری حموم که!
والله به خدا با این پیشرفتاشون...






1045.




این گوگل پلاس دیگه چه صیغه ایه؟ برقراری عدالت بین گودر و فیس بوک به اندازه کافی سخت بود، حالا اینم اضافه شد! ما تو همین دو تا سایت موندیم، مردم چطوری میرن 4 تا زن میگیرن و عدالت رو هم رعایت میکنن!
از شر دنیای واقعی پناه آوردیم به دنیای مجازی در جستجوی آرامش از دست رفته، حالا داریم زیر هجوم همین مجازیها له میشیم. احساس میکنم شدم مثل این پدر مادرها که از یه جایی به بعد دیگه با تکنولوژی نتونستن پیش برن و متوقف شدن و از دنیای بچه هاشون خیلی دور شدن. احساس میکنم دیگه توان قاطی شدن با یه جریان جدید رو ندارم، و اگر هم قاطیش نشم از اینی هم که هستم بیشتر عقب میمونم از همه.
با همه احترامی که برای گوگل قائلم، باید بگم خاک بر سرت که گند زدی به همین یه ذره دلخوشیم، داشتیم زندگیمون رو میکردیم بابا. هرکی هر غلطی میکنه، اینم میخواد تقلیدش کنه. بشین سرجات، کلاس خودت رو حفظ کن عزیز من...

نخندین ها، ولی به طرز احمقانه ای استرس گرفتم! دو روز دیگه هم میخوام برم خیر سرم شروع کنم درس خوندن با اینهمه مشغله ای که برای خودم درست کردم! خیلی که زور بزنم بتونم همین وبلاگ رو جمع کنم و پرایوسی ش رو حفظ کنم.
این +1 چی میگه این پایین؟!!!