Saturday, September 28, 2013

3378. Beautiful Autumn

When you come home after a busy Saturday in school and get surprised!
Isn't it lovely?


3377. به بهانه ساده يك تلفن نه چندان ساده

خوشحالم كه دوران جلب توجه با بي احترامي، بددهني و جنجال سازي به پايان رسيده. 
در قرن بيست و يكم گستاخي و هياهو طلبي شجاعت و صداقت معنا نميشود.
همانطور كه رعايت احترام، درك موقعيت و تلاش براي برقراري آرامش، ترسو بودن و تزوير نيست. اتفاقا تعابير اين مفاهيم كاملا برعكس شده. 
شكي نيست كه إيجاد و دامن زدن به هيجانات بي مورد و منفي نگاه هاي زيادي را به سوي شما جلب خواهد كرد، نگاه هاي تأسف بار مخاطبيني كه به دنبال كنترل ميگردند تا كانال را عوض كنند. 
اگر مؤدب و محترم بودن ظاهر سازيست، ظاهرسازي كنيد. لطفا بگذاريد جَو شما را هم بگيرد.

Monday, September 23, 2013

"پاييز، بهاريست كه عاشق شده است"


سحرگاه ٢٣ سپتامبر ٢٠١٣ ميلادي 
مصادف با اولين روز پاييز ١٣٩٢ خورشيدي
لحظه اي براي بخاطر سپردن...


Thursday, September 19, 2013

3376. Clinical placement


این ترم هفته ای یک روز (7 ساعت) میریم بیمارستان. ترم دیگه میشه هفته ای دو روز.
من در یک بیمارستان توانبخشی بیماران مغزی نخاعی هستم این ترم. ترم دیگه میریم یه بیمارستانی که مریضها در موقعیت حادتری هستن. اینجا بیمارانی رو که وضعیتشون بهتر میشه (stable میشن) میارن و هر روز فیزیوتراپی و هزار مدل برنامه های دیگه دارن براشون تا بتونن مستقل بشن و برن خونه شون. مهمترین خوبیش اینه که پشت خونه ست و مثل پارسال لازم نیست مسافرت کنم تا برسم به مقصد. نکته نه چندان خوبش هم اینه که کمر درد گرفتم.
مریضها اغلب تا حد زیادی فلج هستن. پرستارها خیلی خوب بودن تا اینجا و خوب یاد میدن.
مریض من یه پسر 18 ساله خوش قیافه ست که در یه حادثه پرش توی دریاچه گردنش ضربه خورده و فلج شده (اول یه پیرمرد 75 ساله بود که خوشبختانه خودشون عوض کردن. حوصله نداشتم باز مثل پارسال خانه سالمندان باشه!). ولی خوب در عوض دیدن یه نوجوون 18 ساله که دقیقا هیچ کاری نمیتونه بکنه حس خوبی نیست. ولی روحیه ش واقعا قابل تحسین بود. خیلی خوش برخورد و مثبت و واقع بین. میگفت حالا که بالاخره اینجا هستم، غرولند کردن و اذیت کردن بقیه که فایده ای نداره. تمام تابستونش توی بیمارستان حروم شده، ولی خوشبختانه انگار سرعت بهبودش خوبه. فکر کنم وقتی جوون باشی و همچین اتفاقی برات بیفته، فکر میکنی که هنوز یه عمر زندگی در مقابلت هست و باید بهتر بشی. شاید برای یه آدم 50 ساله مثلا انقدرراحت نباشه. هم سرعت ترمیم بدن پایین تره، هم طرف با خودش فکر میکنه که من دیگه زندگیم رو کردم و ممکنه زود نا امید بشه. 
خیلی خوب حرف میزد پسرک و خیلی خوب همکاری میکرد با همه ناتوانیش. گفت الان خیلی قدر اون روزهایی رو که سالم بودم میدونم، که اقلا خودم میتونستم غذا بخورم. شاید اگر این اتفاق چهل سال پیش برای کسی پیش میومد شاید اصلا زنده نمیموند.

گفتم تو با این روحیه ت زیاد اینجا نمیمونی.

پ.ن. فعلا دارم فکر میکنم که مرکز توانبخشی جای خوبیه. شاید بعدا یه همچین جایی بخوام کار کنم. پیشرفت مریضها محسوسه و بعد از یه مدت بیمارستان رو ترک میکنن و خیلی حس خوبیه. شایدم بعدا نظرم عوض شد. ولی فعلا میدونم که قطعا بیمارستان کودکان نخواهم رفت. خاله سالمندان هم همینطور.





Monday, September 16, 2013

3375.funny facts

اغلب آقايون تاريخ هاي مهم رو يادشون نميمونه (تاريخ مهم چي هست اصن؟!!!) ولي "تصادفا" در همون تاريخها معمولا يه دسته گلي به آب ميدن 

3374. Epiphany

ساعت ١١ صبح روز دوشنبه، ١٦ سپتامبر٢٠١٣، سر كلاس رفع اشكال پاتولوژي ناگهان به اين نتيجه رسيدم كه بعد از ليسانس، در رشته پزشكي ادامه تحصيل دهم.  
حق داريد، تعجب خودم هم كمتر از شما نبود. واقعا نميدونم اين فكر از كجا به ذهنم رسيد! شايد از تماشاي دانشجوي سال آخر مسلط (و خوش تيپ و چهارخونه پوش) ي كه داشت بهمون درس ميداد و داشتم سعي ميكردم تصور كنم كه براي آينده تحصيليش چه برنامه اي داره... 
اگر پنج سال جوونتر بودم، شايد واقعا اين كار رو ميكردم.
پ.ن. در كانادا (واحتمالا امريكا) براي رشته هاي حقوق و پزشكي، بايد اول يك ليسانس بگيريد و بعد ميتونيد براي اين رشته ها أقدام كنيد و بعد از سه یا چهار سال فارغ التحصيل ميشيد. إينه كه اگر قرار باشه ادامه تحصيل بدم، شايد پزشكي انتخاب بهتري از فوق ليسانس پرستاري باشه. شايد هم نه. نميدونم... به هرحال اين اولين باري بود كه اين فكر در ذهنم جرقه زد. انگار واقعا دارم علاقمند ميشم به اين موضوعات.
حالا فعلا از همين ليسانس جون سالم به در ببرم تا سه سال ديگه هزار تا اتفاق مي افته. به هرحال من تا تابعيت كانادايي نگيرم، نميتونم ادامه تحصيل بدم، پول ندارم ديگه!

Sunday, September 15, 2013

3373. Exercise is a MUST


دیروز بعد از مدتها موفق شدم 1400 متر شنا کنم. خیلی سخت بود البته بعد از یک هفته.
 قرار بود امروز هم برم. ولی درسها خیلی زیادن و هنوز کلیش مونده. هرچی فکر میکنم میبینم اگه برم استخر اینا به هیچ جا نمیرسن. بعد ازعذاب وجدان استخر نرفتن نشستم گریه کردم! انگار مثلا امتحان دارم ازش...
 تفریحات هم برام مایه ایجاد عذاب وجدان شدن بس که عادت کردم هی خودم رو سرزنش کنم. (خداییش این یکی مهمه آخه!)
حالا دارم حساب میکنم ببینم به جاش فردا چقدر از راه رو پیاده برم که اندکی جبران بشه. کاش باد نباشه فردا.

پ.ن. یه دانشجوی سال آخری با درخواست اساتید برامون کلاس فوق العاده پاتولوژی گذاشته دوشنبه ها صبح. ظاهرا پارسال این برنامه رو داشتن و خوب بوده و بچه ها هم ازش راضی بودن. اینه که دوشنبه ها هشت ساعت پشت سر هم کلاس دارم. یک شروع خوب برای یک هفته خوب.

Friday, September 13, 2013

3372.


دوبي كه بودم، كم كم تحملم رو در مقابل آب و هواي بدش از دست دادم. دوسال بعد از اينكه ماشين خريدم رفتم دادم شيشه هاش رو تيره كردن يه كم، ديگه تحمل آفتاب مستقيم ذره بيني رو نداشتم. 
حالا اينجا هم داره همينجوري ميشه. سال اول خوب بود (زمستون اول خيلي هم بيرون نميرفتم). پارسال هم بد نبود، تابستونش داغ و طولاني بود و سرما دير شروع شد. امسال كوچكترين باد خنكي عصبيم ميكنه. تابستونش كه لوس و بي حال بود، يه هفته هم هست كه هوا خنك شده. صبح هم كه يخ زدم تا اتوبوس بياد، خوابالود با دوتا كيف سنگين، رسيدم دانشگاه داشت گريه م ميگرفت ديگه. مثلا لباس مناسب هم پوشيده بودم! باد لامصب تا مغز سرم فرو رفت و تا ظهر سردرد داشتم. دلم ميخواد زودتر تعطيلات بياد برم يه جاي گرم...
ساعت هفت و نيم شبه و من نشستم توي كتابخونه، چون بيرون سرده و حوصله ندارم هي منتظر مترو و اتوبوس وايسم با اين همه بند و بساط!

Wednesday, September 11, 2013

3371. A True story


"در كودكي از چكسلواكي به كانادا مهاجرت كرديم. والدينم اغلب  در خارج از خانه مشغول به كار بودند و من كمي إحساس تنهايي ميكردم. در آن روزها(دهه سي و چهل) اغلب مادرها در خانه مشغول شيريني پزي و مراقبت از فرزندان شان بودند، أما زندگي براي مهاجران اندكي متفاوت است. آنها به سختي كار ميكردند تا خانواده چهار نفره ما موفق و خوشحال باشند. در كارشان بسيار موفق بودند و ما هرگز احساس كمبود عاطفي نداشتيم، تنها دلم ميخواست حضور فيزيكي بيشتري در كنار ما داشتند.
همسرم را در اوايل سالهاي ١٩٥٠ در دبيرستان ملاقات كردم. چهارسال از من بزرگتر بود و ستاره بسكتبال مدرسه، و من چيرليدر بودم. همچنين در انجمن نمايشنامه نويسي باهم بوديم. كم و بيش باهم وقت ميگذرانديم: در مدرسه، سينما و موارد اين چنيني، قرار ملاقات عاشقانه اي دركار نبود، أما همديگر را دوست داشتيم. أو يك جنتلمن واقعي بود.
 بعد از اينكه أو به دانشگاه مك مستر رفت (در رشته حقوق) و من در سالهاي آخر دبيرستان بودم، شروع به ملاقات مردهاي ديگر كردم. خانواده و اقوام  پسرهاي جوان را به من معرفي ميكردند يا در خانه هايشان مراسمي برپا ميكردند تا همديگر را ملاقات كنيم.  بعد از مدتي فهميدم كه دلم براي أو تنگ شده و أو فرد مناسب براي من است و نه هـيچ كس ديگر. أو مهربان، مسئول، بخشنده، باهوش و يك جنتلمن واقعي ست. أو هميشه به همه ميگويد كه براي اينكه مرا براي اولين بار ببوسد، سه ماه صبر كرد (ميخندد). در آن سالها مرسوم نبود كه دختران به پسران زنگ بزنند و اين كار ناپسند محسوب ميشد. أما من با او تماس گرفتم و احساسم را به او گفتم . او خوشحال شد و فهميديم كه احساسمان متقابل است. سال ١٩٥٣ ازدواج كرديم، در آن زمان من در تجارت خانوادگيمان مشغول به كار بودم. زماني كه بچه دار شدم وضعيتمان به من أجازه داد كه از خانه مشغول به كار باشم و در كنار فرزندانم باشم، پذيراي دوستانشان و براي شان شيريني بپزم، همانطور كه در كودكي در خانه دوستانم ميديدم و دوست داشتم. دو پسر داريم و سه نوه. فرزندانم اختلاف سني اندكي دارند (كمتر از دوسال)  و زماني كه كودك بودند همسرم تا دير وقت مشغول به كار بود. نه، اين مسئله برايم ناراحت كننده نبود. موقعيت شغلي او را درك ميكردم و چون در خارج از منزل كار نميكردم ميتوانستم از پس شرائط بربيايم و برايم سخت نبود. از زندگي أم راضي هستم. غير از اينكه به تازگي دو تن از دوستان خيلي نزديكم را از دست دادم (٧٣ و ٧٤ ساله) و هنوز دلتنگشان هستم، مسئله ديگري درباره كهنسالي نگرانم نميكند. مسلما هيچ زني از ديدن چروكهاي صورتش خوشحال نخواهد شد، أما اين هم بخشي از پروسه زندگيست. من كاملا با اين مسئله راحت هستم. يك پسرم با خانواده اش در تورنتو هستند و با اينكه پزشك هستند و بسيار گرفتار، ولي اغلب همديگر را ميبينيم. من دختر ندارم خواهر هم، تنها يك برادر دارم. عروسم جاي خالي آنها را برايم پر ميكند. گاهي با نوه هاي نوجوانم به خريد و گردش ميرويم. پسر دومم هنگامي كه فرزندش كوچك بود از همسرش جدا شد. نوه ام با ما زندگي ميكند و رابطه خوبي با پدر و مادرش دارد. او درست مثل پسر سوم ماست. عروس سابقم در نوجواني مشكلات زيادي در خانواده اش داشت. ما از هيچ چيز خبر نداشتيم تا اينكه متوجه شديم كه با هم آشنا شده اند و قصد ازدواج دارند. به هرحال ترجيح ميدهم درباره او صحبت نكنم، اين مسائل محرمانه اوست و ما نبايد درباره اش صحبت كنيم. پسرانم در حدود پنجاه سال دارند و هنوز هم هنگامي كه مشكلي دارند با ما تماس ميگيرند و مشورت ميخواهند (ميخندد).
برادرم با خانواده أش در امريكا زندگي ميكند. سالي دو هفته در فلوريدا همگي دور هم جمع ميشويم با برادرم، خانواده اش و خانواده من و از حضور هم لذت ميبريم." 

گوشه اي از مصاحبه يكي از خانمهاي همسايه، الان، در كتابخانه ساختمان
( من فال گوش نايستادم، اونجا داشتم درس ميخوندم و دختر مصاحبه گر از من پرسيد كه آيا مزاحمم نخواهند بود. و داستان فيلم گونه اش توجهم را جلب كرد و شروع به نوشتن همزمان اين مطلب كردم. بعد قضيه به مذهب و اين حرفها رسيد و ديگه برام جالب نبود. إمكان نداشت حدس بزنم كه اين خانم حدود ٧٠ سال داره! بسيار محترم، خوش صحبت و متشخص بود، إحساس ميكنم زيبا هم هست. صورتش رو نديدم، وقتي وارد شد سرم پايين بود)

3370. Come on


گويا افسردگي مد شده. هركي رو نگاه ميكنم  افسرده ست. قبلا هم گفتم، آدم تا وقتي جونش به لبش نرسيده نبايد مهاجرت كنه. به هرحال يه تغيير بزرگه و يه كم سختيهاي خودش رو داره، بايد واقعا از شرايطت خسته شده باشي كه اين ماجراجويي جديد رو نسبتا راحت تر بپذيري. اينايي كه هي مي گفتن به فلاني بگيد كاراش رو بكنه و اپلاي كنه، حالا تحويل بگيرن. مهاجرت كه زوري نميشه آخه.  بچه چندين ساله افسرده ست، به جاي اينكه ببرنش دكتر درمانش كنن، هي پاسش دادن به اين و اون!  تازه اينايي كه من ميبينم شرايطشون از وقتي كه من اومدم اينجا (و از همين الان من) خيلي بهتره. اول زمستون رسيدم كانادا و سه روز بعدش بايد ميرفتم دانشگاه انصراف ميدادم و يه هفته بعدش با كمك اينترنت پاساژش رو پيدا كردم و رفتم لباس زمستوني خريدم و هي با گوگل راهها رو پيدا كردم و سعي كردم بفهمم چي به چيه و خودم كارهام رو بكنم (كسي هم بيكار نبود البته). حالا اينا تو آب و هواي خوب رسيدن يه جايي. يكي هم هميشه با ماشين در اختيارشون، نگراني مالي هم ندارن، بازم خوشحال نيستن! باور كنيد اتفاقات خيلي بدتري تو زندگي هست.  فكر كنم من ديگه ضد ضربه شدم كه رفتم تو فاز so what
دو سال من افسرده و داغون بودم، سركار هم رفتم با اون شركت مزخرف و جنگ اعصاب دو برابر، هيشكي هم خبردار نشد. 
پ.ن. اون كلاس پاتولوژيه كه ميخواستم اضافه بر برنامه م برم شركت كنم، با استادش امروز يه كلاس داشتم و باهاش حرف زدم. گفت متاسفانه چون كلاسها فضاشون محدوده، نميشه. كلي عذرخواهي كرد و كلي هم برام توضيح داد كه كاملا قانع بشم و كلي هم تشكر كرد كه ازش اجازه گرفتم قبلش. يه دو دقيقه ديگه طول ميكشيد احتمالا به يه قهوه هم دعوتم ميكرد كه از دلم دربياره!  من هي ميخوام درس بخونم ها، نميذارن... شيطونه ميگه مث امير كبير برم بشينم پشت در كلاس گوش بدم. استاد خودمون هم بد نيست. جوونه و لهجه چيني داره و يه كم سخت ميفهمم چي ميگه، ظاهرا اين درس رو آخرين روزها دادن بهش و خيلي براش آمادگي نداره ولي خوب خيلي سعي ميكنه طفلك. در مجموع درس پراكنده و قر و قاطي و خيلي مهميه.

Monday, September 09, 2013

3369. 5 courses !

مجبور شدم يك واحد ديگه هم به درسهام اضافه كنم. نه كه خيلي هنرمندم، يه واحد روانشناسي بزرگسالان رو هم برداشتم! يه جورايي مجبور شدم، يا بايد زمستون با يه دانشكده ديگه برميداشتم و اقلا سه هزار دلار پياده ميشدم بابتش، يا سال ديگه پاييز با دانشكده خودمون. سال سوم احتمالا خودش به اندازه كافي مصيبت خواهد داشت. الان كه به عنوان درس پنجم اضافه ش كردم، مجاني حساب ميشه. از استادش هم خيلي تعريف ميكردن.
همچنان مصيبت أصلي امسال پاتولوژيه. نه اسلايدهايي كه برامون ميفرسته به درد ميخوره كه مثلا قراره راهنماي ما باشه براي درس خوندن (٧٠ تا اسلايد فرستاده، تقريبا ٥٠ تاش كارتون و هپي فيس و لينك صفحات به دردنخوره!) نه اينكه منابع مطالعه هر هفته مون مشخصه. يه موضوع رو فقط توي برنامه نوشته براي هر هفته و ما بايد از توي ٤ تا كتاب خدا صفحه اي با استفاده از ايندكس آخر كتابها اون موضوع رو دربياريم و بخونيم. همه صداشون دراومده كه ما بيشتر وقتمون صرف گشتن و پيدا كردن مطالب ميشه، بازم انقدر پر و پخش هستن كه آخرش نميفهميم همه چي رو خونديم يا نه! كل سال در خدمتشون هستيم، من كه أسترسم شروع شد دوباره. خيلي وقت گيره و كند پيش ميرم و اين بدتر استرسم رو تشديد ميكنه.
پارسال ٢٠ در صد بچه ها اين درس رو افتادن.

3368.


طبعا كسي باورش نميشه كه من با دومتر و نيم زبون، وقتي ميرم سر كلاس، بي سر و صدا ميرم يه جايي مي شينم و تا جايي كه مجبور نشم با كسي حرف نميزنم. وقتي استادا چيزي مي پرسن، اگر حدس بزنم جواب رو، جواب ميدم، اگرم درست نباشه تو ذوق آدم نميزنن. ولي همچنان از بلند حرف زدن با لهجه اي كه با همه فرق داره و جملاتي كه قطعا حداقل  يه أشكال گرامري يه گوشه ايش هست احساس خوبي ندارم.
امروز يه سري از بچه ها كتاب رو نداشتن و قرار شد اونايي كه دارن هركس يه پاراگراف رو از روي كتاب بلند بخونه. بماند كه چقدر به خودم فحش دادم كه چرا تمام مدت كتاب روي ميزم بوده و حالا ديگه نميشه بپيچونمش، اون سي ثانيه برام جزو لحظات شكنجه آور بود! بخير گذشت نسبتا.  بعد يكي دوتا از بچه هاي كانادايي (اقلا نسبت به من أونا كانادايي محسوب ميشن!) خوندن و خوب هم نخوندن و هيشكي هم نخنديد و هيچ اتفاقي هم نيفتاد.
هربار كه يه استاد خارجي ميبينم كه زبان انگليسيش روان نيست يا لهجه غليظ داره، به خودم ميگم: خاك بر سرت با اين اعتماد به نفست، يني از اين هم بدتره وضعت؟!
ولي بازم درست نميشم...

Sunday, September 08, 2013

3367. Notebook


يه دفترچه كوچيك داشته باشيد و كارهاي جالب و ظاهرا ساده اي رو كه براتون انجام داده كه خوشحالتون كرده، توش بنويسيد. بعضي وقتها يه اتفاقاتي، يه حرفهايي به ظاهر كوچيكن، ولي اون موقع خيلي شما رو تحت تأثير قرار داده. اينا خيلي راحت ممكنه لابلاي موقعيتهاي پررنگتر فراموش بشن. يه جا بنويسيدشون. بعد از يه مدت وقتي ميريد سراغشون از يادآوريشون إحساس خوبي پيدا ميكنيد. لازم نيست داستانش رو بنويسيد، خيلي كوتاه. صرفا تلنگري براي يادآوري.



Friday, September 06, 2013

3666. Disoriented patient

كلاس practice داشتيم. دونفر دونفر داشتيم تمرين شرح حال و معاينه ميكرديم. من مريض بودم ، همكلاسيم پرستار. استاد اومد پيشمون كه رفع أشكال كنه. يه مبحثي هست به نام چك كردن orientation مريض، يني اينكه ببيني حواسش سرجاشه و متوجه ميشه اطرافش چي ميگذره يا نه. بعد براي اينكه چك كنيم اين قضيه رو (در بيمارستانها، مراكز توانبخشي يا جاهايي كه مريضها يه مدتي اونجا ميمونن) معمولا ازشون ميپرسن ميدونن كجا هستي يا تاريخ  (سال، نه روز، چون حساب روزها رو از دست ميدن اغلب) يا فصل رو ميپرسن. خلاصه استاد اومد با ما تمرين كنه، گفت فلاني ديشب خوب خوابيدي، گفتم نه زياد. گفت ميدوني الان چه سالي هستيم؟ خيلي جدي گفتم ٢٠١٤. گفت البته ٢٠١٣ هستيم ولي خوب كلوز ايناف. ميدوني الان چه فصليه؟ خيلي خوشحال از اينكه اين يكي رو ديگه درست جواب ميدم، گفتم تابستون. گفت خوب البته چند وقته كه پاييز شده! (بيسوادا هروقت مدرسه شروع بشه بهش ميگن پاييز! شهريوره هنوز بابا...) خلاصه برگشت به پسره همكلاسيم گفت مريضت تا حدي  disoriented هستش، هربار كه وارد اتاقش ميشي بايد همه چي رو از اول براش توضيح بدي.
پ.ن. من أوائل كه اينجا ميرفتم دكتر و آزمايشگاه تعجب ميكردم كه اينا چرا انقدر حرف ميزنن با آدم ، مثلا ميپرسيدن كجايي هستي، تاريخ تولدت كي ه، چي ميخوني، دوست داري رشته ت رو يا نه... بعد كه درسها رو خونديم فهميدم اين همون بخش چك كردن هوشياري و معاينه ذهنيه درواقع. 
پ.ن.٢. ولي به نظر من هنوز تابستونه. به من چه اينا از تابستون ميرن مدرسه!

Tuesday, September 03, 2013

3665. اينم از روز اول كه گفتم خوب شروع شد!


نشستم تو سايت كامپيوتر و همينطور كه از درد به خودم ميپيچم دارم فرم بيمه خدمات درماني امسال رو پر ميكنم و لعنت ميفرستم به اين سايت كه انقدر سرده و به ادويل كه اثر نميكنه. طبعا اينجا همه دارن باهم حرف ميزنن و صداشون مثل پونز در مغزم فرو ميره. الان متوجه شدم كه غير از دندونام، ناخنهام رو هم دارم كف دستم فشار ميدم! همه جا شلوغه امروز. به زودي كلاس بعدي شروع ميشه و هنوز اين قرص لعنتي اثر نكرده. حتي حال ندارم پاشم برم خونه، بيرون هم سرده ...
پ.ن. اين پست صرفا جهت پرت كردن حواسم نوشته شده و هيچ أرزش ديگري ندارد.
پ.ن.٢ اين همه هميشه شعار دادم كه جلسه اول و آخر كلاس از همه مهمتره، حالا خودم جلسه اول پاتولوژي رو پاشدم اومدم خونه! وجدان درد هم به درد قبلي اضافه شد.
پ.ن.٣. ظاهرا پاتولوژي يه نسخه وخيم تر آناتومي- فيزيولوژيه


Monday, September 02, 2013

3664. تاريخ مبدأ


بر سر آگوست به عنوان تاريخ مبدأ توافق حاصل شد.
هشت ماه رو بايد از آگوست حساب كنم پس...


Sunday, September 01, 2013

3363. Will never get used to it!


عكس بچه هاي فلان فاميلش رو ميتونه لايك بزنه، ولي دو كلمه نميتونه به من خبر بده كه عكسهاي كوفتيم كه براي مامان فرستادم رو تونسته باز كنه يا نه!
همون بهتر كه پاي بزرگترا به اينترنت باز نشه اصلا. دردسر داره كه فايده نداره.