Friday, December 31, 2010

802. Do your best 2011






میریم که داشته باشیم اولین پرواز رو در سال جدید که اولین پرواز شرکت هم هست.
سالی که با داکا (بنگلادش) شروع بشه... انشالله که سال خوبیه.


فعلا سال به اصطلاح نو مبارک. سه ماه بهش وقت میدیم که خودش رو نشون بده. اگه به اندازه کافی خوب نبود، مارچ دوباره آرزوی "سال نو مبارک" میکنیم. حداقل ما ایرانیها این شانس رو داریم که دوبار میتونیم آرزوی سال خوش بکنیم. (چقدر هم که برآورده میشه)



801. اینم از 2010





همین جوری سرجمع که نگاه میکنم این سالی که گذشت خیلی هم بد نبود. حداقل به اندازه اون 2009 عوضی فاجعه بار نبود خوشبختانه. اولش که یه کوچولو به جمع نسل سوم خانواده اضافه شد. بعدش من اعتیاد ورزش داشتم، خوب بود یادش بخیر. بعدش تماسهای غیر منتظره و وعده دیدار...عید هم که به سفر گذشت. بعد از عید هم که چشمم روشن شد یه چند روزکی، بگذریم از حقایق تلخی که بازگو شد. همون پنج روز به کل سال می ارزید. امتحان آیلتس دادم بالاخره. ارتقای شغلی داشتم. موفق شدم دو روز خواهرم رو ببینم! اون یکی خواهرم کانادا رفت سرکار. بعدشم که سفر فرنگ و دوستان جدید، این قسمت خیلی خوب بود. در کل که نگاه میکنم میبینم غیر از مریضی ناگهانی خان داداش که شوک وحشتناکی بود، بقیه ش خیلی بد نبود. کارهای نسبتا مفیدی انجام دادم. ولی خوشحال نبودم اصلا چرا پس؟!
اوضاع سلامتیم و خوابم هم چندان تعریفی نداشت البته

فردا هم که تولد لب تاپم ه.

پ.ن. اینا جنبه شخصیش بود وگرنه مملکت که همچنان روز به روز بیشتر داره نابود میشه ...
پ.ن.2. همچنان معتقدم بهترین اتفاق هرسال همانا تموم شدنشه. زودتر بگذره تموم شه بریم پی کارمون دیگه حوصله م سر رفت



Wednesday, December 29, 2010

800.




اینایی که به قسمت اعتقاد دارن
ولی به دارو خوردن اعتقادی ندارن



پ.ن. خوش به حالشون که هنوز به چیزی اعتفاد دارن




799. In your dreams




دیشب خواب دیدم رفته م پیشش
خوشحال شده بود!
اشتباه گرفته بود فکر کنم...



پ.ن. همون موقع هم که صنمی باهم داشتیم انقدر خوشحال نمیشد چه برسه به الان که فکر کنم اگه یه بارزنگ بزنم باید 5-6 دقیقه اول خودم رو معرفی کنم.



Tuesday, December 28, 2010

798. نمیمیری. بدبختی همینه




اینایی که فکر میکنن " بدون اون" میمیرن




متاسفانه این نظریه واقعیت نداره. بنده خودم یک مثال نقض هستم.
البته بستگی داره به چی بگی "زنده"




797. باشه بابا، خیلی نکته سنج و تیزی تو





بگو فلان... بگو بهمان...بگو کوفت... بگو درد...
هه هه هه... آخی، چه با نمک... سو سوییت


همیشه به نظرم شوخی درباره لهجه و طرز حرف زدن آدمها مسخره ترین، چیپ ترین ، بچه گانه ترین و احمقانه ترین نوع شوخی و خوشمزگی بوده. مخصوصا وقتی که به نظر خودشون خیلی هم بی غرض و بامزه هستن، مخصوصا وقتی که فکر میکنن چون جلوی خودت دارن میگن پس خیلی هم با صداقت و روراست هستن و منظوری ندارن. مخصوصا وقتی که مجبوری خودت هم بخندی به این مسخره بازی و نشون ندی که ناراحتی وگرنه ناراحت میشن و فکر میکنن واااا، چه لوس، منظوری نداشتیم که!
بچه که بودم ناراحت میشدم از همچین رفتاری. بعد کم کم یاد گرفتم که بی تفاوت باشم نسبت بهش. الان دوباره ناراحت میشم، آدم وقتی پیر میشه مثل بچه ها میشه. دیگه چندان هم سعی نمیکنم کوول برخورد کنم و به روی خودم نیارم. هیچ وقت نتونستم درک کنم چطور کسی به خودش اجازه میده جلوی طرف اینطوری درباره ش نظر بده و هی پیله هم بکنه تازه! همون موقعه م که بچه بودم به نظرم خیلی عجیب بود که آدم بزرگا چطور روشون میشه همچین کاری بکنن و اگه درباره شخص دیگه ای بود این قضیه، من به جای گوینده کلی خجالت میکشیدم!


فکر میکردم حرف زدن به یه زبون دیگه باعث میشه این قضیه مشخص نشه. تاحدی درسته ولی هنوزم یه جاهای لو میره و ملت متمدن تحصیلکرده پرمدعا شعورشون نمیرسه که گیر ندن.
آخرین و عجیب ترین کامنت دیشب از طرف یک عبری زبان بود (یک یهودی امریکایی دنیا دیده اصیل زاده! مسلط به 7-8 زبان زنده و مرده) که تشخیص داد لهجه من اسراییلیه! سرماخورده بودم و بعد از 22 ساعت بیخوابی صدام هم گرفته بود(طبق معمول) و افتضاحتر از همیشه بود وسعی میکردم تا حد ممکن ساکت باشم. هرچند دقیقه یه بار ازم حرف میکشید و کامنت بامزه ش(!) رو تکرار میکرد و لبخند عاقل اندر سفیهش پر رنگ تر میشد که آخی کوچولوی بامزه ...


اصلا با این صدای بد آوا و این وضعی که من دم به دقیقه mute میشم بهتره برم sign language یاد بگیرم. خیلی بهتره.


Monday, December 27, 2010

796. منظورت چی بود واقعا؟




کم کم دارم مطمئن میشم که خدا وقتی من رو آفریده یا عاشق بوده یا اوور دوز کرده بوده.
حالا من هیچی، تو خودت روت میشه بگی این رو من آفریدم؟!


پ.ن. آب نباتها و شربت گلو دردم تموم شده. اگه امشب به سرفه بیفته تنها چاره اینه که ویکس بخورم




795. خدایا ما با هم شوخی داریم؟!




پرواز دیشب خیلی طولانی بود.منهدم شدم تقریبا.
سرما خوردگی لعنتی خوب نمیشه. من که محلش نمیزارم البته.
داره بارون میاد. اولین بارون امسال شانس ما! از اون وقتاییه که دلم میخواد کز کنم زیر پتو و بخوابم اساسی. خوب که فکرش رو میکنم میبینم چه کاریه آدم بره باربکیو تو این هوا!
یعنی میتونم دوساعت دیگه بیدارشم؟


پ.ن. یه روزی باید یه خونه ای داشته باشم که شومینه داشته باشه. حتی اگه یه سوییت فسقلی بود


Sunday, December 26, 2010

794. نسیمی خوش که از مابین مشرق و شمال وزد و آنرا صبا گویند




اینایی که همه عکسهاشون تاریک روشنه ویا عینک یا کلاه نصف صورتشون روپوشونده و کلا در هاله ای ازابهام به سر میبرن.
و عجیب زیبا هستن و لطیف و دلنشین و دوست داشتنی...
آدم سیر نمیشه از نگاه کردن عکس هاشون



793. همه چی داغونه




پرواز امشب به دلیل هوای نامناسب مقصد ( ِ خراب شده) کنسل شد، افتاد برای فردا صبح. فردا میخواستیم با چندتا از همکارای ایرانیمون بریم باربکیو که مثلا وسط هفته ست و خلوته و همه نسبتا فردا برنامه شون جور بود. اصلا پیشنهاد من بود که بریم بیرون تا هوا خوبه. بعد الان من نمیتونم برم دیگه. بعد الان من عصبانیم اساسی. یه بار هم که من خواستم آنتی سوشال نباشم، نشد.

خیر سرم صبح خواستم 4-5 ساعت بخوابم بعد از پرواز. چهاربار رفتم دستشویی، سه بار آب خوردم، سه بار شربت سرفه. چهاربار موبایل رو چک کردم ببینم پروازم رو عوض کرده یا نه! تمام مدت باقی مانده هم یک عالمه فکر بیربط توی مغزم رژه میرفت! تازه اینا بعد از خوردن 3 تا قرص بود که مثلا خوب بخوابم. نمیدونم قرصها باهم نساختن یا با من.
تقصیر منه که صبح نایستادم همونجا پیله کنم تا پروازم رو عوض کنه. رمز پیشرفت و موفقیت در این دوره زمونه در همه موارد "پاچه پاره بازی" ست. من احمق هی نجابت میکنم و هی رعایت حال این و اون رو، نتیجه ش هم میشه این. هی من زنگ میزنم هی میگه نگران نباش من باهات تماس میگیرم. وقتی یکی میگه بزارش به عهده من، باید فاتحه ش رو بخونی.

مردم توی تهران اکسیژن ندارن که نفس بکشن، توی اروپا زندگیشون از برف فلج شده و مسافرها توی فرودگاه گیر افتادن، توی افریقا آب تمیز ندارن بخورن... اون وقت من اینجا ناراحتم که چرا نمیتونم برم پیک نیک! عجب بی چشم و رویی هستم واقعا


پ.ن. دوست دارم برم خوب. غیر از همین اتفاقات الکی کوچیک چیز دیگه ای نیست که بهش دلخوش کنم.



792. سالی که نکوست...





برنامه ماه دیگه م خیلی بده. بازم سه روز off رو که درخواست کرده بودم که برم تهران بهم ندادن.
دعا کنید امشب پروازم کنسل بشه. از ته دل دعا کنید، با تمرکز و خلوص نیت





Saturday, December 25, 2010

791.




آدمها وقتی در یک رابطه هستن هرچند وقت یکبار باید یکیشون بزاره بره دور بشه یه مدتی. مسافرتی، ماموریتی، کوفتی... فرصت خوبیه که بفهمن که واقعا این رابطه یه معنایی داره یا فقط " باری به هرجهت " هستش. که احساس خاصی بینشون هست یا صرفا عادت کردن به همدیگه فقط. که دلشون تنگ میشه یا به نبودن هم عادت میکنن...
نکته مهم اینه که چشمهاشون رو هم باز کنن و چیزی رو که دارن میبینن جدی هم بگیرن و هی خودشون رو نزنن به این راه اون راه. من دیدم. جدی نگرفتم. انقدر خودم رو زدم به اون راه که گم شدم کلا، هنوزم که هنوزه پیدا نشدم...

دیدین گاهی آخرین لحظه قبل از به خواب رفتن یه چیزی به ذهنتون میرسه؟ مثلا جواب سوالی که نمیدونستین یا چیزی که تمام روز بهش فکر کردین و یادتون نیومده. دقیقا قبل از خواب ضمیر ناخودآگاه فعال میشه و یه چیزای ساده رو که توجه نمیکردی میاره توی مغزت. این پست نتیجه جنبش ضمیر ناخودآگاه وقت نشناس منه که دم صبح قبل از خوابیدن جفت پا پرید توی سرم و تمام مدتی که مثلا خواب بودم، داشتم بهش فکر میکردم کاملا غیر ارادی. ده ساعت داشتم تلاش میکردم به خودم تلقین کنم که " تو خوابی الان" !


پ.ن.1. نظریه ش درسته واقعا. من هر دو حالتش رو تجربه کردم. پیش اومده که چند روز اول دلم تنگ شده برای کسی، بعد از ده روز دیگه دلم تنگ نشده و بعد از دوهفته ترجیح میدادم دیگه نبینمش! همین کافیه که بفهمی ادامه دادنش اشتباهه. مشکل اینه که اون طرف قضیه به این راحتی این رو درک نمیکنه. متاسفانه این دفعه من اون طرف قضیه هستم.

پ.ن.2. دلتنگی زوری نیست. اشکالی هم نداره اگه دلتون برای کسی تنگ نمیشه. ولی ادامه دادن رابطه با همچین کسی اشکال داره. از ما که گذشت. گفتم که عبرت بشه برای شما جوونها


پ.ن.3. یک کریسمس دیگه بدون اسکروچ ...


Friday, December 24, 2010

790. کلا دو حالت داره، هرکدوم راحتی




جناب ترزیدنت گیر داده که منوچهرمتکی، وزیرامورخارجه سابق ایران، پیش ازسفربه آفریقا درجریان برکناری خود بوده است.+
آره خوب، ظاهرا شما خودت در جریان نبودی که فرستادیش ماموریت.



789.




همه جا پُره از خبرهای مربوط به اعمال نفوذ م.شایی بر روی ان، که دیگه اوجش توی مصاحبه باخبرنگار ترکیه ست که ان به تته پته افتاده (!) و این جناب قیچ قیچ بهش تقلب رسونده.
10-12 سال پیش کتاب "راسپوتین" رو خوندم. یادم باشه این دفعه رفتم ایران بیارمش دوباره بخونمش. همون موقع هم یادمه یه جورایی سهمگین بود به نظرم.
توی ایران نه تنها تاریخ تکرار میشه (تند تند) بلکه تاریخ بقیه هم برامون تکرار میشه حتی. همچین ملت تاریخ دوستی هستیم...


788.




غروب جمعه است گویا
عرض کردیم جهت تنویرافکارعمومی که احیانا نمیدونن چرا دلشون گرفته



Thursday, December 23, 2010

787. امشب دل من هوس رطب کرده





تقریبا دو ساعت دیگه باید طلوع آفتاب باشه. به شدت وسوسه شده م که بیدار بمونم و اون موقع برم کنار دریای پشت خونه طلوع خورشید رو تماشا کنم. ولی راستش یه کم میترسم. درسته که اینجا امنه ولی دیگه تا این حد هم نمیتونم اعتماد کنم. بالاخره یه روزی این کار رو میکنم حتما.

دلم هوای قدیما روکرده که میرفتیم شب کنار رودخونه چادر میزدیم یا اون چند روزی که وسط یه جنگل بکر و پرت و پلا توی شمال بودیم که تنها موجود زنده غیر از ما خرسها بودن . دلم آتیش کنار آب میخواد. بشینی کنارش و به ترق توروق سوختن چوبها گوش بدی.


پ.ن. تازگی گیر دادم به طلوع و غروب آفتاب! فردا مثلا قرار بود برنامه بزارن دوستان بریم پیک نیک تا هوا خوبه. همه پیچوندن. یه بار من جمعه تعطیلم ها...


786.Too late for yesterday, Too early for tomorrow





نشسته ام Insomnia میبینم وبلال میخورم خِرت خِرت
و چای میخورم قلپ قلپ
و شلغم میخورم ...
شلغم صدا ندارد. شلغم مزه ندارد. شلغم خاصیت دارد، بیشتر از همه خوردنیهای خوشمزه و خوش صدا.


همیشه دوست داشتم تنهایی فیلم ببینم. ولی فیلم دیدن های دونفره پنجشنبه شبهامون رو دوست داشتم.
آل پاچینو و چشمای تو که از ذوق برق میزد وقتی فیلمهاش رو میدیدی.


Wednesday, December 22, 2010

785. مسئلتُن





من یه سوال دارم. با تجربه ها جواب بدن لطفا.
سینوزیت اینجوریه که اگه یه بار برات پیش بیاد دیگه دائمی میشه و هربار سرما بخوری همین آشه و همین کاسه؟ به خدا حوصله دکتر رفتن ندارم. یکی همین جا جواب بده من دوزاریم بیفته که چه خبره. با وجود ید طولایی که در زمینه سرماخوردگی دارم، هیچ وقت سینوزیت رو تجربه نکردم تا همین سرماخوردگی قبلی. اینه که نمیدونم هر دفعه تکرار میشه یا چی کلا؟ از هیچ آشنایی هم نمیشه بپرسم چون همه دعوام میکنن که مریض میشم همش! (سالی دوباره فقط)

حالم خوبه ها. فکرنکنید مریض شدم، منم بهش فکر نمیکنم.
ولی سردرد لعنتی...


پ.ن. میگن سیر آنتیبیوتیک طبیعیه. انقدر سیر خوردم که سرگیجه گرفتم حالا!



784.Coming soon




من فقط عاشق اینم
که حال تو رو بگیرم

بزارم برم جدا شیم
ریخت نحس ت رو نبینم



پ.ن. پاپ مدرن زیرزمینی
با این وضعی که اینا پیش میرن چندان هم دور نیست



783.





ببینم عکسهای شب یلداشون رو کی دوستاش میزارن.
بازم به معرفت دوستاش اقلا... ما چهارتا عکس جدید ببینیم شاید




782. شما ماستت رو بخور





دیشب بی بی سی فارسی برنامه داشت برای شب یلدا، ملت زنگ میزدن و ازشب یلداشون میگفتن که چطوره و اینا. یه خانومی از ایران و یه آقایی از سوئد همزمان روی خط بودن. خانومه کلی لطیفانه از مراسم و تاریخچه شب یلدا گفت. بعدش نوبت آقاهه بود. برگشت گفت تا وقتی ایران بودم که خانواده مراسم رو بجا میاورد و ما هم اجبارا شرکت میکردیم کم و بیش. ولی حالا که اومدم اینجا و خودم خونه زندگی دارم هیچ علاقه ای به زنده نگه داشتن این سنت ندارم و اصلا هیچ معنا و مفهومی در این رسم پیدا نکردم تا حالا و اگر کسی میدونه معناش چیه بگه که منم بفهمم (تریپ من دوست دارم یاد بگیرم، امکانات نبود!)
!
یه ساعت مردم داشتن گل لگد میکردن ظاهرا. حقته همون سوئد باشی یخ بزنی اصلا با این همه بی ذوقی. زنگ زده بود بگه دور من یکی رو خط بکشید



Tuesday, December 21, 2010

781. به نام او که ویروس را آفرید




جناب قدر قدرت خان!

جان این صد و بیست و چهارهزارتا عزیزت، بگیر اون ورتر. باز زوم کردی رو من که چی؟ فقط موقع تقسیم ویروسها که میشه یاد من میفتی؟ لطفت کم و زیاد نشه. بنده دو هفته پیش سهمیه م رو دریافت کردم، خیلی هم بیش از ظرفیتم. باز من رو با زین العابدین بیمار عوضی گرفتی انگار. اون دوتا کوچه بالاتره. بگیر اون ور جان عزیزت. حوصله ندارم و جون آنتی بیوتیک خوردن نیزهم.



780. نمیشه





وقتی نمیشه محکم بگیریش توی بغلت، چطوری باید تسلیت بگی آخه...
وسایل ارتباط جمعی اصلا به درد مواقع حساس نمیخورن


Monday, December 20, 2010

779. فرمایشاتی می فرمایید





فرمودن دادگاه فرمایشی ست
جلو جلو گفته هر حکمی بده باطله که بعد مجبور نشه فکر کنه که باید طرف کی رو بگیره.
راستم میگه، دادگاه فقط دادگاه صادق صداقت زاده جانی. دادگاه بین المللی کیلو چنده. اصلا "ملل" که میگن یعنی شرک. ملت فقط یکیه، اونم امت اسلام...



پ.ن. سخنگوی دولت هیچ کاره امریکا امروز در جواب طنازیهای ایشون، طی یکی بیانیه رسمی اعلام کرد: چاییدی
پ.ن.2. این احمقها رو بگو گه انقدر حرفهای این رو جدی میگیرن که جواب هم میدن بهش! عادت نکردن هنوز؟!


778. " توو رووحتون" هم دیگه جواب نمیده





هربار که توی گودر پرسه میزنم و خبرهای جدید رو میخونم و طنزهایی که بچه ها دربارشون مینویسن و کامنتها... پخش زمین میشم از خنده بابت اینهمه ذوق طنازانه، با چشمهای خیس از اینهمه خبر بد و بدتر و بدتر.
انگار هرچی اتفاقات بدتره همه حس طنزشون قویتر میشه. انگار این جوری دردش رو کمتر حس میکنیم. زندگیه برامون درست کردن؟!


پ.ن. خوشحالم که ایران نیستم. خوشحال که نه، یه جورایی راضیم نسبتا. ولی باعث نمیشه نگران نشم برای اون همه آدمی که اونجا هستن و برام مهم ن و هیچ کاری براشون نمیتونم بکنم. گاهی فکر میکنم حالا که از اینجا این طور کفرم درمیاد و حرص میخورم، اگر ایران بودم چه حالی داشتم. سکته کرده بودم تا حالا حتما.



Sunday, December 19, 2010

777. STATEMENT not question





سه شنبه آخرشب بود. از پرواز نکبت اسکندریه برگشته بودم. خسته و کم طاقت برای شنیدن صداش. هنوز لباسام رو عوض نکرده بودم که زنگ زدم. و خبرهای خوبی منتظرم نبود. پیشنهاد نهایی شون رو براش فرستاده بودن. جریان رو بهم گفت و پرسید خوب، چی میگی؟ ازنظر منطقی منظورمه...
یادمه که کنار درهال نشستم روی زمین. یادمه که سعی کردم خیلی منطقی برخورد کنم، خارج از مسایل احساسی! گفتم منطقیش اینه که قبول کنی. نمیدونم انتظار داشت چه جوابی بشنوه، هیچ وقت نپرسیدم. یادمه که تا یک ساعت همونجا نشسته بودم هنوز و فکر میکردم منطق چیه و کی بود که با صدای من همچین جوابی داد. و البته که هنوزواقعا باور نکرده بودم چه اتفاقی داره میفته. هنوز فکر میکردم شاید یه معجزه ای بشه...
اینا رو نگفتم که ذکر مصیبت خونده باشم. اینا رو نگفتم که بگم هی نشستم فکر میکنم چی شد چی نشد. نه. اتفاقا این دفعه اصلا بحث فکر کردن درکار نبود. این جریان یه دفعه همینجوری به ذهنم رسید. خواستم بگم وقتی ازتون سوال میکنن همیشه منتظر جواب نیستن. گاهی سوال کردن صرفا یه روش خبر دادن ه. تصمیم قبلا گرفته شده و " شما چی دوست دارین" صرفا تعارفی ست جهت خالی نبودن عریضه.
خنده م گرفت که چقدر خودم رو جدی گرفته بودم که مثلا مشورت کرده با من (به تو چه آخه! زندگی یکی دیگه ست). شایدم اون موقع طبیعی بود، آدم گاهی وقایع رو اون طوری که دوست داره باشن، تصور میکنه. اینجوری دردش کمتره لابد.
همین دیگه. من خنده م گرفت، گفتم بنویسمش، دورهم یه کم بخندیم...


اینا رو بیخیال حالا، دیروز روز جهانی مهاجرت بود ظاهرا...
احتمالا باید تبریک بگیم به خانه به دوشان عزیز



776. نوشدارو بعد از پریدن مرغ از قفس





امروز تو روزنامه نوشته بود که از اول سال آینده قوانین ویزای کاری امارات راحت تر میشه و اون محدودیت شش ماهه رو که قبلا بود برمیدارن. (توضیح: قبلا اگر کسی کارش رو عوض میکرد تا شش ماه نمیتونست ویزای کار جدید بگیره)

خسته نباشن واقعا! حالا دیگه؟ یه کم دیر لطف کردین. یک سال و نیم دیر...
فقط میخواستن گند بزنن به زندگی من.
well done



775. لکن اینگونه نباشد که هر غلطی خواستین بکنین...





دیوار کوتاه تر از دیوار ما گیر نیاوردن. appraisal های شش ماهه رو انجام دادن، هرچی خرکاری کردیم بیخیال شدن، ولی از اینکه من یه بار پاسپورتم رو توی دستگاه کپی جا گذاشتم نگذشتن! اعصاب برای آدم میزارین که حافظه داشته باشه آخه؟!
سه بار هم که مسافرهای درست و حسابی یه تور ما خورده بود که بلد بودن نامه تشکرآمیز برای ما بنویسن، اینا ملا خورش کردن رفت. خیال خام کردن البته. رفتم به آقای رییس گفتم من نامه داشتم از مسافرها، اسنادش هم موجوده (کپی نامه ها رو نگه داشتم، کار از محکم کاری عیب نمیکنه). باند بازی راه انداختن. خبر ندارن که پاش بیفته ما ایرانیها واسه خودمون کلی مافیا هستیم، درسته تعدادمون کمه ولی کیفیت داریم در عوض. یه آدم بدجنس نامرد رو گذاشته معاونش که دهن همه رو سرویس کرده سالهای ساله . قراره با همکارا هر ماه یه بخشی از حقوقمون رو جمع کنیم بدیم به این زنیکه که نیاد سرکار! همه این آتیش سوزوندن ها هم کار اینه. دو روز دیگه که بحث پاداش آخر سال مطرح میشه از روی همین appraisal ها محاسبه ش میکنن.
حق ما خوردن نداره آقا جان
از گلوی خودمون هم به زور پایین میره...


پ.ن. خیلی پیش میاد که مسافرها زبونی تشکر میکنن ولی خیلی کم پیش میاد که کتبی چیزی بنویسن. اون هم مسافرهای ما که بیشترشون نمیدونن که همچین فرم هایی هم هست برای نظر دادن. اینه که داشتن همچین نامه هایی زیاد پیش نمیاد و بنابراین خیلی مهم هستن برامون. مخصوصا من عمرا به کسی نمیگم که چیزی برامون بنویسه!


Saturday, December 18, 2010

774. چه چیز تو را از مهربان شدن با من مایوس میکند؟*




سومین دفعه ای بود که رفتم خونه ش. در بحبوحه مریضی...
ساعت 12:30 رفتیم یه داروخانه شبانه روزی پیدا کردیم که من مسواک بخرم.

من که مسواکم رو نذاشتم توی خونه ت، چرا ترسیدی پس؟!



* حمید مصدق


773. تعارضات زندگانی...





این زندگی لعنتی پُر ازتصمیم گیری های سخته، لحظه هایی که باید انتخاب کنی
بین کاری که دوست داری انجام بدی و کاری که باید انجام بدی
بین فیلم دیدن و حموم کردن مثلا ...


پ.ن. چرت زدن دَمِ غروب روی مبل یکی از لذت بخش ترین کارهای اشتباهیه که تازگی خودم رو تسلیمش کردم. فقط نمیدونم با سردرد بعدش چکار کنم. دیشب که دوبار با سردرد بیدار شدم تا صبح!



Friday, December 17, 2010

772. سرم چرا درد میکنه حالا؟!




عصر که برمیگشتم خونه هوا به طرز باورنکردنی ای عالی بود. دلم میخواست میرفتم دوبی. مارینا واک یا JBR مثلا یا آیریش ویلیج حتی. بیرون، هوای آزاد، آدمهای خوشحال و متفاوت و تمییز(یه چیزی غیر از این هندی پاکستانی ها و عربهای تکراری که توی شارجه همه جا میبینم هر روز).
این روزا که حتی مال ها هم خوشگل شدن حتما، برای کریسمس باید تزیینشون کرده باشن تا حالا. بدجوری وسوسه انگیز بود. شاید اگه جمعه نبود واقعا میزدم میرفتم دوبی، یا اگه فردا صبح کله سحر پرواز نداشتم یا اگه...
به جاش اومدم خونه، روی مبل ولو شدم و از خستگی خوابم برد و یک روز قشنگ دیگه هم حروم شد.
فکر اینکه 70 کیلومتر رانندگی کنم برم تا اونجا که قدم بزنم و آدمهای خوشحال رو نگاه کنم و عکس بگیرم وبعد از دو ساعت هم دوباره همه این راه رو برگردم... خوب راستش یه کم احمقانه ست به نظرم.
شاید یکی از همین روزا برم
آره، یکی از همین روزا

سینما هم باید برم. خیلی وقته که باید برم...


Thursday, December 16, 2010

771. این محرم و صفر است که فتنه را زنده نگه داشته






یه عمر خواستن بکنن توی مُخمون که: "این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته"

محرم ش رو که خودشون از ترس تعطیل کردن، صفر هم که خیلی وقته رفته سفر کلا ...



770. حسن تصادف




از وقتی این یارو صاحاب فیس بوک به عنوان مرد (پسرک) سال انتخاب شده، این فیس بوک پاک به هم ریخته!
به نظر من که بسیار انتخاب بیجایی بود، مخصوصا با این نوآوریهای بیخود و زورکی سایت که کلا با روح دموکراسی خواهی دنیای مدرن منافات داره.


Wednesday, December 15, 2010

769. Your horoscope




توی فال ت تو روزنامه نوشته بود:
this week try to do something new

با دوست داشتنِ من شروع کن. سعی کن اقلا، شاید خیلی هم سخت نبود. دوست داشتن آدمها از دور راحت تره...



پ.ن. هر وقت من یاد گرفتم توی ستون فال ماه تولد، فقط (یا اقلا اول) ماه خودم رو بخونم...



768.




میشه بیام تو بغلت؟ لطفا...


Tuesday, December 14, 2010

767. دلشوره های لعنتی





بعد از 8 روز امشب بالاخره دارم میرم سرکار! اون هم طولانی ترین پرواز.
هرچی ماه پیش خرکاری کردم با این مریضی و خونه نشینی جبران شد. شاید هم استراحت خوبی بود، نمیدونم. حس خاصی ندارم از بس که دلشوره هام شروع شدن دوباره و از عصرحالم خراب میشه. لعنتی هر روزش حس غروب جمعه رو داره. هر روز هم که نمیشه پاشم برم سر مردم خراب بشم که تنها نباشم مثلا. وقتی برمیگردم خونه باز همون آش و همون کاسه.
قرص ها دیگه چاره ساز نیستن. باید دوزشون رو زیاد کنم احتمالا.
یه روزی بالاخره باید یه فکر اساسی برای این مشکل بکنم. دهنم سرویس میشه هرسال بدتر از پارسال. کاش میشد اول زمستون بخوابم و بهار بیدار بشم. شایدم بیدار نشم اصلا، چه کاریه...


خدا رو شکر که نیست. هیچ توضیحی برای این روانگردانی مسخره ندارم.
هرچند، اون وقت که اینجا بود تنها سالی بود که انقدر قضیه حاد نشد...



Monday, December 13, 2010

766. تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار






دریا و آسمانی که پشت سرت به هم می پیچند
وکسی دراین سوی تصویرت، به خود...
آنها از حسادت خنده هایت و
او از حسرتش


این چه دنیای کوچکی ست
که آسمان و دریایش به هم میرسند و
انسانهایش نه!


خنده ات
نه دریچه ای به سوی بهشت
که خودِ خودِ بهشت است.
در برزخ که باشی
به نسیمی از بهشت دل خوش میکنی





پ.ن. باز هم به بهانه عکسی دیگر
لبخندی که بر لب مینشیند و اشکی که به چشم نمیرسد
بغض
بغض
بغض




765. Mona Lisa Smile





I'm not saying NO to "YOU"

You are not saying anything; you never did





Sunday, December 12, 2010

764.





شماها یادتون نمیاد
یه زمانی "کیمیاگر" نقش "خداحافظ گری کوپر" رو بازی میکرد و کوئیلیو هم نقش شریعتی رو...


من باب نقل قولهای راه به راه!




Saturday, December 11, 2010

763. آره بابا! کوروش هم بسیجی بوده





چطور بوعلی سینا و خیام و رازی(روحش شاد) عرب بودن، اون وقت ایشون ایرانی هستن؟! حالا درسته اون موقع ثبت اسناد درست و درمونی وجود نداشته و کلا نصف دنیا هم جزو امپراتوری پارس بوده ولی دیگه انقدرهم شیر تو شیر نیست که...
میگن اسنادی هم به دست اومده که نشون میده کعبه جای همین برج میلاد بوده اصلا. این اعراب دوست و برادر در حمله دوستانه شون یادگاری برداشتن بردنش با خودشون.


ماشالله خوب داره خودش رو برای دور بعد آماده میکنه. از ویژگیهای رییس جمهور شدن، "توهم" رو که خوب داره...



762. Flirting with Google Reader




گودر همون لحافی ه که وقتی میخوای صدای گریه ت شنیده نشه سرت رو میکنی زیرش.
گودر همون برفی ه که وقتی حوصله هیچی رو نداری کبک میشی و سرت رو میکنی توش.
گودر همون دکون عطاریه که همه چی توش پیدا میشه، از خبر بگیر تا دستورالعمل های مفید روزانه و...

گودر همون جاییه که ما توش پرسه میزنیم
وگاهی حتی بیشتر
توش زندگی میکنیم


پ.ن. خوب تو که انقدر کارت درسته بیا این فرمهای دانشگاهها رو هم برای من پر کن دیگه. خیلی سختن به خدا...



761.




دمِ غروب همش احساس میکردم غروب جمعه ست وزنگ میزنه. از کجا به همچین نتیجه ای رسیدم، نمیدونم. آدمه دیگه، گاهی الکی احساساتی میشه. خوبیش اینه که تله پاتی نداریم باهم.


فردا میرم یه ماوس میخرم و یک پایه دوربین. استعدادهای عکاسیم به دلیل بی پایه بودن داره نشکفته میمونه، حیفه.



760. کاش اقلا بُرده باشم






چند روزه وقتی بیدار میشم مچ دستم به شدت درد میکنه و تقریبا نمیتونم حرکتش بدم. فکر کنم شبها تو خواب مچ میندازم. عجب زوری هم داره این حریفم!




Friday, December 10, 2010

759. از دفترچه خاطرات یک آرزو به دل






ساعت 4 صبحه. همه پنجره ها رو باز کردم که هوا عوض بشه. یه باد سردی میاد که نگو. آسمون هم همچی بفهمی نفهمی به قرمزی میزنه. غلط نکنم میخواد برف بیاد...



پ.ن. همچین خیلی هم آرزو نمیکنم. از سال دیگه به مدت نامتناهی سالی شش ماه باید با برف سرو کله بزنم...
پ.ن.2. الکی زده 16 درجه! اثر باد رو محاسبه نکرده فکر کنم. صدای زوزه ی سگها هم بلند شده. این مملکت دمای هواش هم عجیب غریبه
پ.ن.3. امشب دلم هوس" دیسکاوری گاردنز" کرده. با اون شبهای تاریک و ترسناکش. به یاد اون سال که چقدر سرد بود و شب همش باد میپیچید بین ساختمونها...


758. به سلامتی آفتاب که بودنش یه درده و نبودنش...




منتظرم لب تاپ شارژبشه، ببرمش بشینم توی بالکن فسقلی بدون ویوو، زیرآفتاب نیمه جون جمعه بعداز ظهر، "کپی برابر اصل" کیارستمی نگاه کنم. قویا اعتقاد دارم (خوشم میاد از این اصطلاح) که آفتاب برای مریضی و میکروب کشی و بدن درد خوبه.


آسمون تمییزه، آفتاب دل انگیزی هم عشوه پراکنی میکنه. در این وانفسای سرمازدگی و آلودگی هوا، دیگه آدم از زندگی چی میخواد؟!
ومن موجود ناشکری هستم که خوشحال نیستم. وقتی اونی که باید باشه نیست،بالکن آفتابی (حتی با ویوو)، کوچه ها و کافه های پاریس و احتمالا کوهپایه های آلپ یا تورنتوی یخ زده هیچ فرقی باهم ندارن.




پ.ن. جای همه دوستانی که آفتاب ندارن رو خالی میکنم



Thursday, December 09, 2010

757. خفه میشویم






ایکاش ویکس خوردنی بود...

آقای خدای قادر مطلق! بنده که الان دماغم کیپ شده و گلوم هم ورم کرده به نظرت از کجا باید نفس بکشم؟
یه تجدید نظری تو این برنامه خلقتت بکن لطفا




756.






شیر با عسل و زردچوبه
چای با عسل و لیمو
آب جوش با عسل و لیمو

بامزی شدم از بس عسل خوردم!

آتیبوتیک بهترین قرص لاغری ست. اشتها و وزن اضافه و غیراضافه رو کلا باهم پاک میکنه. وقتتون رو با سایر موارد تلف نکنید



755. بر سر دوراهی





سر درآوردن از سایتهای این دانشگاهها خودش کلی تخصص میخواد
حسابی گیج شدم با این برنامه ها و اصطلاحاتشون
یه فلاسک چای گذاشتم بغل دستم، ببینم تا شب چیزی دستگیرم میشه از اینها بالاخره

نمیشه گفت از سرکار نرفتنم ناراحتم ولی همچین خوشحال هم نیستم
اصلا بهتر نشدم، اینجا انگار مد نیست پنسیلین بزنن. تا این آنتیبیوتیکها تموم بشن که من خودم هم تموم شدم.
فردا هم جمعه ست وبه اندازه کافی مشکل دارن. دلم نمیاد باز ریپورت سیک کنم. دیشب هم همش خواب پرواز دیدم و کلی استرس داشتم. با دماغ آویزون و تب هم که نمیشه رفت پرواز آخه...




754.




نمیشه بوسم کنی، سرما خورده م مریض میشی
فسقلی! آدم از بچه مریضی نمیگیره


پ.ن. هوای خونه به شدت ویروسیه. گلدونها رو گذاشتم توی بالکن




753.





هرچند وقت یک بار به سرم میزنه که همینجا بمونم و پول دربیارم و سالی یه بار یه سفری برم و نزدیک ایران باشم بتونم سر بزنم و خلاصه در همین زندگی روزمره احمقانه تنبلانه وقت تلف کنی ولو بشم و اصلا چه کاریه مهاجرت دوباره و بدبختی و از همه بدترتحمل سرما. با خودم میگم قراره امروز بشه فردا و بعدشم پس فردا دیگه. مگه چه اتفاق خاصی قراره بیفته مثلا. هدف همین گذروندن روزاست تا برسم به آخرش دیگه.
هربار که این فکرها شدت میگیرن شرکت گرامی یه گند جدیدی میزنه که دلم میخواد پاشم برم استعفام رو محکم بکوبم توی سرشون و هرجور شده بزنم برم یه جایی، حتی اگه همون هفته اول یخ بزنم بمیرم...



Wednesday, December 08, 2010

752. یک مبتلا به...





آدمها برحسب علایق شون در یک رابطه، به دودسته تقسیم میشن: گروهی که دوست دارن خودشون طرف رو بیشتر دوست داشته باشن، گروه دیگه اونهایی که دوست دارن طرفشون بیشتر اونها رو دوست داشته باشه. به عبارت دیگه گروه اول عاشق بودن خودشون رو ترجیح میدن و گروه دوم دوست دارن بیشتر معشوق باشن. و البته هرچند که خیلی مرزبندی مشخصی ندارن ولی با یه کم تجربه آدم میفهمه جزو کدوم دسته ست. بعد مشکل اونجایی پیش میاد که هر دو طرف یک رابطه در یک گروه باشن.
فکر کنم یکی از مشکلات ما همین هم گروه بودنمون بود احتمالا، اگر درست حدس زده باشم مدلش رو، هرچند دیگه اهمیتی هم نداره البته.
خلاصه که همون اول سعی کنید بفهمید مدل طرفتون چیه و وقت و احساس و انرژیتون رو الکی خرج نکنید


پ.ن. این که هرکس بتونه مدل خودش رو تشخیص بده، کمک شایانی میکنه.



751.





نشسته ام شکلات تلخ سق میزنم تخته تخته به قاعده ساندویچ
من هی میگم سرماخوردگی پاییزی برای من خطرناکه و افسردگی میاره، هی شیرین گفت مگه package ه؟!
بفرما...
همین روزهاست که بمیرم


پ.ن. میگم تهران بالاخره بارون اومد؟ هربار که بیرون رونگاه میکنم و هوا صافه، عذاب وجدان میگیرم که ملت تو تهران نمیتونن نفس بکشن.



750.






یعنی هرچی این پروفسور حسابی بدبخت زحمت کشید برای علم و افتخار کسب کرد برای مملکت، این پسر ناخلف سالی یه روز میاد تلویزیون و گند میزنه به همه چی کلا.
یکی هم نبود به این دکتر حسابی بگه بابا جان! آدم هرچی تو جوب میبینه که برنمیداره ببره خونه... حالا نمیشد پسر نداشته باشی؟!



پ.ن. همینجوری الکی. خواستم حواسم پرت بشه که حالم خوب نیست. این همه آدم در مناطق سردسیر، اون وقت بنده در این هوای معتدل و تمییز گریپاچ کردم! حال ندارم پاشم برم دکتر اقلا...



Tuesday, December 07, 2010

749.






من یه غلطی کردم یه چیزی درباره مرخصی استعلاجیهای باقی مونده م گفتم. خدا هم همین یکبار گوش شنوا پیدا کرد! گلودرد بدتر و بدتر شد و کم کم دارم mute میشم. سرفه هم که فقط موقع خواب شروع میشه نکنه یه وقت آدم بتونه بخوابه که خوب بشه! فردا شب بعد از مدتها با یکی دوتا آدم حسابی پرواز دارم. امیدوارم خوب بشم.
اصلا خاطره خوبی ندارم از گلودرد و قطع صدا و ریپورت سیک کردنهای متعاقبش! شیر و زردچوبه ش ولی...




748.





حیف این همه وقت و انرژی و ذوق و شوق که من به پای توی خودخواه گذاشتم که آخرش هم هرکاری دلت خواست کردی و نظرهیچ کس هم هیچ اهمیتی برات نداشته و نداره
راه ورسم این زمونه همینه انگار،عادت دادن دیگران که بعدش به هرسازت برقصن

تُف تو روت فیس بوک با این پروفایل جدید زوری مسخره ت


پ.ن. تغییر یک اصل ضروری نیست لزوما. یه کوفتی که خوبه، خوبه دیگه. هی قِر و فِردرآوردن نداره که هی از خودتون خلاقیت و نوآوری درمیکنید و محل سگ هم به ایمیل های وارده و واصله نمیگذارید.اَه...



Monday, December 06, 2010

747.





بنده قویا معتقدم که برای درمان گلودرد باید یه راهی بهتر و ساده تر از آب نمک غرغره کردن پیدا بشه.
نمیشه که آدم مریض هی یه لنگ پا بایسته توی دستشویی که!

پ.ن. متاسفانه فعلا این بهترین و تقریبا تنها راه حل ه




پ.ن.2. (یک روز بعد) این پست که دقایقی قبل از به خواب رفتن (با چشمان نیمه بسته) نوشته شده بود نمیدونم چرا انقدر لفظ قلم شد!



746. حال گیری





از الان برای اول ژانویه پروازها رو معلوم کردن که کسی درخواستی نده!
و از اونجا که من اسم دومم شانس الملوکه، به بنده پرواز مبارک بنگلادش افتاده، داکا... سه ساعت بعد از سال تحویل باید پاشم برم پرواز تا دو روز بعد! این پرواز هم حکایت اتوبوس جهانگردی مورچه و مورچه خواره، سالی دوبار به من میافته، اونم همچین موقعی...

خیلی پست هستن نامردا


745. به به به





سوپی درست کرده ام به غایت پُر ملات که باید با پلو بخورمش احتمالا!
مزد دست خویش خوریم و منّت شیر و زردچوبه اغیار نبریم


744. یاد ایام





گلویمان درد میکند و یکی هم نیست یک لیوان شیر و زردچوبه دستمان بدهد...
هی روزگااارررر...

743. گلویی که درد میکنه ببُر بنداز دور






یک روز هم که مریض شدم افتاده روز تعطیلم
پس من این چهار روز مرخصی استعلاجی باقی مونده امسال رو کی استفاده کنم؟!

پ.ن. مرخصی استعلاجی گرفتنهای ما (report sick) کلی دنگ و فنگ داره. ولی من هرسال هر 15 روز رو استفاده کردم. امسال نشد متاسفانه! (بگذریم که هربار هم که خیلی حالم بد نبوده کلی وجدان درد گرفتم بابت مرخصی گرفتن). اگه استفاده نکنیم نه پولش رو میدن نه اهمیتی میدن اصلا. چه3 روز در سال استفاده ش کنی چه 15 روز، فرقی نداره. بنابراین عقل سلیم حکم میکنه که از تنها حق نسبتا باقی مونده مون استفاده کنیم. حالا شاید امسال این چهار روز رو بهشون بخشیدم، سگ خور...




Sunday, December 05, 2010

742. تلخ همچون من






وقتی از سرکار برگشتم (طبق معمول با کم خوابی رفته بودم!) انقدر الکی سرحال و شنگول بودم که میخواستم همین امشب دانشگاهم رو پیدا کنم، حمام کنم و حتی لباسهام رو برای عروسی در پیش رو امتحان کنم و ذوق کنم. کم کم داشتم نگران میشدم!
کم کم پای لب تاپ خوابم برد و روی مبل یکی دوساعتی چُرت زدم و وسطش زنگ زدن یه مشت پرواز هم بهم دادن و من هم اون وسط قبول کردم! خلاصه نتیجه این شد که وقتی بیدار شدم دوباره به حال نرمال خودم برگشته بودم: کسل و بیحال . حس نداشتم حتی برم یه آبی به صورتم بزنم. خوب خیالم راحت شد، حالم خوب شد ظاهرا...

الان هم نشستم قهوه تلخ میبینم که سی دی هاش رو بابا بهم داده بود. میگم سهم یارانه من رو میدن به خونواده در تهران، این یعنی اینکه من هنوز عضو اون خونواده حساب میشم و بنابراین میشه از سی دی های قهوه تلخ اونا استفاده کنم دیگه. نه که خیلی warning داشت اولش، اینه که نگران شدم نکنه سابقه دار بشم توی FBI...



741. باشه، بهش میگم




تصور دوباره دیدنت ترسناکه
و تصور هرگز ندیدنت دردناکتر


کلید زیر پادری ه
اگر خواستی سورپرایزم کنی



Saturday, December 04, 2010

740. لطفا

ای کسانی که ایمان آورده اید! کاری به کار کسانی که ایمان نیاورده اند نداشته باشید

مچکرم

Friday, December 03, 2010

739. Ferrari World






این دفعه ابوظبی از دوبی جلو زد
Ferrari World امروز افتتاح شد
دور نیست روزی که خبر افتتاح بزرگترین دیزنی لند رو هم در امارات فسقلی عربی بشنویم. عجیبه که هنوز دست به کار نشدن!





738. نازی ناز کن که نازت پُر از نیازه...




دلیل اینکه ناز نمیکردم دقیقا همین ترس بود. هرچند که بلد هم نیستم بدبختانه، ولی این نگرانی هم بی تاثیر نبود. میدونستم که اهل ناز کشیدن نیست ولی نمیخواستم ریسک کنم وامتحان کنم نکنه که حدسم درست از آب دربیاد که اون وقت باید ناز خودم رو هم خودم میکشیدم. یه چند موردی هم که پیش اومد ناز کردن نبود، واقعا ناراحت شده بودم و دلجویی درکار نبود و من هم پِیِش رو نگرفتم دیگه. شاید اشتباه کردم. شاید باید امتحان میکردم. چی میشد مثلا؟ فوقش میشد مثل الان دیگه...از سیاهی بالاتر که رنگی نیست.

از قدیم یه چی میدونستن که گفتن : نازکش داری ناز کن، نداری پاتو دراز کن


پ.ن. وقتی یکی رو دوست داری همونجوری که هست دوستش داری. با خونسردیش، با غرورش، با عدم وابستگیش به زمین و زمان، با مهربونیِ زیر زیرکی ش، با بوی سیگارش. وگرنه عاشق پراد پیت و جرج کلونی شدن که ساده ترین کار ممکنه (برن جلو بوق بزنن)
با همه ویژگیهاش، غیر از خاصیت لغزندگی و رفتندگیش!



Thursday, December 02, 2010

737.





اگر تنهاترین تنهایان شوم، بازهم گودر با من ست
او جایگزین همه نداشته هایم است


* شریعتی و اینترنت



736. اینم از آخر هفته ما






اتفاقی رفتم توی سایت شرکت که ببینم فردا با کیا پرواز دارم، همینجوری الکی. یه دفعه دیدم پرواز سه ساعت تاخیر داره و اس ام اس نزدن خبر بدن! زنگ زدم میگم چه خبره چرا اینجوریه. میگه اُه ساری ساری، سرمون شلوغ بود وقت نشد اس ام اس بزنیم. حالا قطعی شد مسیج میدم برات... سرت شلوغ بود؟ دِ مرد ناحسابی اگه من فردا ساعت 6 بیدار میشدم و میومدم سرکار که اونجا رو روسرت خراب میکردم که... شب جمعه ای ملت تعطیل شدن کلا! (کلمه درستش "تعطیل" نیست البته، فراتر از این حرفاست)





735. جو زدگی هم حدی داره. اَه






ژانر: همکارای روسی و نپالی و خلاصه غیر عرب ما که برداشتن پرچم امارات زدن به ماشینشون و هی توی فیس بوک این روز رو به هم تبریک میگن و عکس پروفایلشون رو عوض کردن حتی!
تو رو سننه آخه؟!




734. سرم رففففت






من کلا به سر و صدا خیلی حساس هستم. خیلی وقتها از یه فروشگاه میزنم بیرون بخاطر صدای موزیک بلندش. یا جایی که چند نفر دارن بلند حرف میزنن (یا حتی یه نفر بلند حرف میزنه) سریع کلافه میشم. حتی پشت در خونه یه یادداشت "زنگ نزنید" گذاشتم.
ولی از همه چی بدتر بوق ماشین و اگزوز موتوره. اون از دیشب که نذاشتن بخوابم و صبح پدرم دراومد تا بیدارشدم، اینم از الان که خسته م میخوام پنجره رو باز بزارم که مثلا خیر سرش دو روز هوا نسبتا خوبه و میشه کولر رو خاموش کرد. با بوقهای ممتد و بدصدای عروس کشونشون... گندش رو درآوردن. تازه صدای این بوفهای شیپوری استادیومی هم میاد. یه چیزی شده تو مایه های روز قبل از چهارشنبه سوری که مغز آدم رو به ... میدادن با اون ترقه های پشت سرهم و متصل !

من از روز ملی امارات متنفرم و تا جایی که من میدونم حق هم دارم. اینم مثل نماز جمعه شونه که برای رضای خدا دهن بندگانش رو سرویس میکنن با سر و صدای سخنرانی و خطبه شون و با ماشینهایی که مثل گوسفند هرجا اراده میکنن ولشون میکنن وسط خیابون و راه همه رو میبندن که خیر سرشون برن مسجد. حتما قبول میشه عباداتتون...




733. 22 بهمن شون اینا...






همچنان جریان جشن و سرور روز ملی ادامه داره و از در و دیوار پرچم میباره. امشب هم ظاهرا قراره برج خلیفه شون چراغونی و آتیش بازی و این برنامه ها باشه، فقط مونده شکیرا و بیانسه رو بیارن! باورشون شده علی آباد هم شهریه. 39 سال پیش اززیراستعمار انگلیس دراومدن والان مستعمره هند هستن رسما.

داشتم فکر میکردم چه حیف که ما روز ملی نداریم، بعد دیدم ما همیشه واسه خودمون کسی بودیم و مستعمره نبودیم که روز استقلال داشته باشیم و این خیلی خوبه (زرشک!). البته ما هم یه روزی داریم که از در و دیوار پرچم میریزه و سعی میکنن به زور احساسات وطن دوستانه مون رو تحریک کنن، منتها یه فرق کوچیکی داره:

همه جای دنیا روز استقلال و آزادیشون رو جشن میگیرن، تو ایران روز بدبختی و اسارت و "دیدی چه غلطی کردیم!" رو...
مملکته داریم؟ نداریم که...



Wednesday, December 01, 2010

732. خودت گیر میدی ها






اینهمه چونه زدم پرواز فردا رو با یه چیز بهتر عوض کنم آخرش هم با یه بدتر عوضش کردن. با خواهش و التماس و این تن بمیره، منم که دچار سندرم گوش مخملی هستم، قبول کردم. بیروت یکی از کابوسهای برنامه ماهانه من!


دیروز شربتهای معده رو ریختم دور، امشب دل درد گرفتم! شانسه یا قسمته یا نشونه ست یا کلا منظورت چیه خدا؟ با هم قد خودت شوخی کن.



731. دوم دسامبر






لامصب برداشته لکسوس مامانی رو تزیین کرده در حد پیکان جوانان گوجزه ای57!
درست حدس زدین، روز ملی امارات است و احساسات ناسیونالیستیشون به عربانه ترین شکل ممکن زده بالا
خدایا دمت گرم! پول رو به کی میدی




730.





با سه ساعت خواب پاشدم رفتم 8-9 ساعت پرواز. طبعا کار احمقانه ای بود.
دلم از همه بیشتر برای هلاهوپم تنگ شد (از شما چه پنهون حتی بیشتر از لب تاپ). بعله، من این قابلیت رو دارم که با یک میله پلاستیکی همچین ارتباط لطیفی برقرار کنم در این مدت کوتاه، درحد دلتنگی حتی. فکر کنم اگه مثلا یه سگ بیارم استعفا بدم بشینم توی خونه که یه وقت حوصله ش سر نره!

به نظر من حتما هلاهوپ رو امتحان کنید آدم دچار یه جور شعف خنگولانه الکی خوشانه میشه، گیرم فقط 2-3 دقیقه، بازم خوبه



Tuesday, November 30, 2010

729. خطوط خاطرات




تازگی خیلی وسواسی شدم. دائم دارم با دست چین و چروکهای صورتم رو میکشم انگار جورابه که با کشیدن صاف بشه. کم مونده اتو بردارم بزارم روی صورتم.هی الکی کرم روی کرم میزنم که دلم خوش بشه. خودم هم میدونم که چروکی که به وجود اومد دیگه کرم دردی رو دوا نمیکنه. بعد یه دفعه میگم خوب که چی؟ هست دیگه. من که کلا روزی پنج دقیقه میرم جلوی آینه که آرایش کنم برم سرکار، اونم همه تمرکزم روی ساعته (ابروهام رو هم حسی بر میدارم از بس که بدم میاد خودم رو توی آینه ببینم). اصلا به قول مامان اینا نشونه احساساتیه که داشتی، نمیشه که آدم صورتش رو صاف بکنه و بشه مثل ماسک. راست میگه شاید. این چروکها جاشون همینجاست. باید باشن که یادم باشه که چه غلطی کردم. باید باشن که یادم باشه چقدر مچاله شدم توی خودم، که یادم بمونه تونستم سه ماه تمام هر شب و بعدش هم کم و بیش به فراخور نیاز و موقعیت وحماقت و دلتنگی گریه کنم. که یادم بیاد همیشه انقدرسنگ نبودم مثل الان که وقتی هم که میخوام گریه کنم نمیتونم. اشکی نمونده،خوشبختانه لابد ...
بالاخره باید یه اثری از احساسات توی صورت باشه. یه چیزی باشه که نشون بده عوض شده م.حالا که خط خنده م ناپدید شده چین و چروکهای پیشونی و دور چشم جورش رو میکشن. فقط باید یه فکری برای این تیکِ زننده بکنم. مسخره ست همش دستم توی صورتمه!
ماستمالی کردن موهای سفید راحت تره، گیرم که باید زود به زود رنگشون کنم، ولی اقلا تا یه مدتی پیدا نیستن.

من کی پیر شدم؟
پس چرا نمیمیرم!



728. ژوکر شکارچی






اینکه آدم دوست نداره بعد از دو روز تعطیل صبح زود بره سرکار کاملا طبیعیه، مگه نه؟
برای من که طبیعیه...

امروز با استفاده از دستورالعملی که یکی توی گودر نوشته بود برای یک پشه ریزمزاحم تله گذاشتم و شکارش کردم.
بعله. خواستم بگم انقدر نزنید تو سر گودر. کلی درس زندگی توش هست




727. تو فرض کن single, not available






یکی توی فیس بوک پیغام فرستاده که من از پروفایلت خوشم اومده و دبی هستم و اگه میشه باهم دوست بشیم. میگم چطور پروفایلم رو پیدا کردی؟ میگه از سرچ فیس بوک! حالا کل چیزی که ممکنه دیده باشه صرفا عکس پروفایله که خبر نداره اون هم مال جنگ جهانی دومه.
میگم نمیشه، من در یه رابطه هستم (چپ چپ نگاه نکنید، باخودم در رابطه هستم). میگه ولی فیس بوک زده single. یارو هنوز از راه نرسیده حرف فیس بوک رو بیشتر از حرف خودم قبول داره، تازه انتظار جواب مثبت هم داره! پروفایل خودش هم private کرده و هیچ اطلاعاتی هم نداده. لابد از نظرش دوبی بودن کافیه.
این فیس بوک ور پریده هم خوب واسه خودش هی سوسه میاد ها. من همه چی رو کاملا private کردم. حتی یه سری از گروه دوستانم هم نمیتونن همه قسمتهای پروفایلم رو ببینن، از اول هم قابل سرچ نبودم. ماهی یه بار هم چک میکنم که سرخود نزده باشه تنظیمات رو عوض کرده باشه که اصلا از فیس بوک بعید نیست. باز معلوم نیست اینا از کجا پیداشون میشه. بیشتر از دوساله که ریلیشن شیپ ستاتوس م اصلا خالیه و نشون داده نمیشه توی پروفایل. نمیدونم چطوری تصمیم گرفتن برای خودشون که بنویسن single! اصلا تو فرض کن من دروغ میگم و دارم میپیچونمت. خوب بپیچ دیگه.
با آدمهایی که جلوی چشمت هستن و می بینی و میشناسیشون و میشناسنشون یه دفعه سورپرایز میشی و همه چی در عرض سه سوت زیر و رو میشه، حالا این با یه دونه عکس خوشش اومده و یکی به دو هم میکنه تازه! خوبه نگفت " از نظر من اشکالی نداره"


پ.ن. اولین بار بود که همچین دلیلی آوردم. برای "نه" گفتن لازم نیست حتما یه جای دیگه گیر باشی. به نظرم خیلی دلیل چیپیه، انگار یکی دیگه داره برات تصمیم میگیره یا تو میخوای بندازیش گردن اون. یه جورایی هم انگار میخوای بگی اگه توی این رابطه نبودم جوابم مثبت بود مثلا. درستش اینه که: " نه" چون خودم نمیخوام. به همین شفافی




Monday, November 29, 2010

726. بوسش کن خوب شه






کمری که درد میکنه نه دندونه که بکنی بندازیش دور، نه سره که دستمال ببندی. باید تحملش کرد.


دارم به حرف هایده میرسم که میگفت : مستی هم درد من و...
دیگه از شراب خوردن لذت نمیبرم ظاهرا. خوب نیست.




725.






خونه تکونی کردم در حد بنز (حالا گیرم که بنز 280، بنز مُرده ش هم بنزه). کاش عید بود اقلا. بالکن رو همچین شستم انگار مثلا قراره میز شام دونفره بچینم توش!
هلا هوپ زدنم از صبح تا حالا کلی پیشرفت کرده، تا حالا در هیچ موردی همچین پیشرفتی نداشتم. کشف استعداد که میگن همینه فکر کنم. ولی کلا بیشتر fun به نظر میرسه تا وسیله کاهش وزن. امیدوارم اثر مثبتی هم بر سلامتی داشته باشه.
برم یه شام و شرابی بزنم برای حسن ختام یک روز مفید (که نصفش رو خواب بودم!)
از این به بعد هر پُستی که بزارم شامل قانون مستی و راستی خواهد بود و حکم اعتراف زیر شکنجه رو داره و قابل استناد نیست. جدی نگیرید.



724. مگه چیزی هم مونده؟!







ا.ن: مطالب مطرح شده در اسناد ویکی‌لیکس به روابط ایران با کشورهای منطقه لطمه‌ای نخواهد زد

آره خوب. دولت خدمتگزار قبلا خودش زحمت همه لطمه ها رو کشیده





723.





+نعوظ بالله سرطان کجا بود؟! کمی کسالت دارن. برای سلامتیشون دعا کنید
- ما عادت نداریم تو کار خدا دخالت کنیم. هرچی خودش صلاح بدونه (زودتر انشالله)



722. Somewhere is leaking





الان داشتم گودر رو چک میکردم، چه بکُش بکُشی بوده امروز! چه خبر شده؟!
این wiki-leaks هم بدجوری تق همه چی رو درآورده. از افاضات خلیفه ابوظبی تا نتیجه آرای انتصابات و خبر یا شایعه سرطان بعضیا!



721. توقعات اندک







غیر از عشق، پول و یک پاسپورت معتبر، کیک پنیر هم نقش به سزایی در احساس خوشبختی داره.
فعلا که من فقط همین آخری رو دارم.
اولی در احساس بدبختی هم بسیار موثره البته



پ.ن. برای خوشبختی باید دلیل پیدا کنی، بدبختیها خودشون تو رو پیدا میکنن




720.






میگم ما بچه بودیم هلاهوپ انقدر سخت نبودا ! شایدم چون بقیه میزدن آسون به نظر میرسید.
اون موقع میگفتن اشکال نداره بزرگ میشی یاد میگیری.
یاد نگرفتم که!



پ.ن. pmc دیگه واقعا گندش رو درآورده با این برنامه های مزخرفش که شده ملغمه ای از فارسی وان وبرنامه های لوس mbc4 با دوبله های افتضاح. پس من کجا موزیک گوش بدم؟؟!!!!



Sunday, November 28, 2010

719. نشد که بشه






آیفون نخریدم :(
کلی تشریفات مسخره داشت، فقط مونده بود سند خونه و رضایت نامه ولی درخواست بکنن!
حسابی از دستشون عصبانی شدم که برای یه تلفن 4000 درهمی همچین کاغذبازی بی معنی ای دارن. حالا مثلا من بذارم برم، مخابرات ورشکست میشه به خاطر ماهی 200-300 درهم؟! حالا باید کلی مدرک براشون ببرم که تازززه ببینن میشه کاریش کرد یا نه وگرنه که گفت باید شش ماه از این تغییر سیستم پرداخت موبایلت بگذره بعدا درخواست بدی برای این سرویس آیفون!
یارو هم که نشسته بود اونجا هی به عربی جواب من رو می داد. بعد از ده دقیقه که هی من انگلیسی باهاش حرف زده بودم اونم هی در نهایت خنگی عربی جواب داده بود و بعدش مجبور شده بود یه بار دیگه به انگلیسی تکرار کنه، وقتی ازش فرم رو خواستم فرم عربی بهم داد. من هم که دیگه کفرم دراومده بود فرم رو جلوش پاره کردم و با خونسردی گفتم فرم انگلیسی لطفا.
شاید واقعا مسئله مهمی نبود و عکس العمل من زیادی خشن بود برای همچین موقعیتی ودر شان من هم نبود ولی واقعا عصبانی میشم وقتی آدمها پیشاپیش قضاوت می کنن و بعدش هم هی روش پافشاری میکنن، انگار مثلا من دارم ناز میکنم! همچین وقتایی من هم بیشتر لج میکنم و همون چیزایی رو هم که میفهمم به روی خودم نمیارم. خیلی پیش میاد که فکر میکنن من عرب هستم، حتی پیش اومده که مسافرهای عرب با من پرخاش کردن که چرا عارم میاد عربی حرف بزنم و بعدش که میفهمن عرب نیستم دیگه کوتاه میان. (نمیدونین چه حالی داره وقتی میگم من عرب نیستم و ایرانی هستم، یه حس ناسیونالیستی شاید مسخره ولی شیرین) اینجا معمولا کمتر پیش میاد که توی ادارات (غیر از پلیس البته) چنین مشکلی پیش بیاد و همون اول که انگلیسی حرف بزنی دیگه گوشی دستشون میاد ولی امروز یارو بدجورب خنگ بازی درآورد (یارو اماراتی بود بنابراین زیاد هم پشیمون نیستم که باهاش عصبانی حرف زدم، همشون نشستن پشت میز و کار شیک و پیک و حقوق خوب، همین یه کار رو هم نمیتونن درست انجام بدن)

از بس که سر کار باید همه رو درک کنیم و خونسرد باشیم و صبور باشیم در یک موقعیت خارج از اون که قرار میگیرم آستانه تحریکم خیلی پایین میاد و زود شاکی میشم. مسخره اینجاست که تا چند ساعت هم هنوز عصبانی بودم، از اینکه کم خوابیده بودم که زود برم به این کار برسم قبل از اینکه تعطیل کنن و اینجوری همه برنامه هام بهم ریخت، از اینکه قوانینشون انقدر مسخره بود و از دست یارو وبیشتر از همه از دست خودم که الکی عصبانی شده بودم بیخودی...

درعوض رفتم یه هُلا هوپ خریدم که از دلم دربیاد، کلی یاد بچگیم افتادم.




718. My Phone






من دارم میرم آیفون بگیرم
بگردید یه دلیل موجه (غیر از اینترنت فریک بودن) برام پیدا کنید






717.




اینم از آخرین پرواز این ماه. انقدر درب و داغونم که فکر دو روز تعطیلی عکس العملی بیشتر از یه لبخند بیحال درپی نداره. والبته با توجه به اینکه برنامه های روز تعطیل از قبل چیده شده و همیشه هزارتا کار هست که باید انجام بشه، نتیجه میگیریم که واقعا بیشتر از این هم ارزش ابراز احساسات نداره! مهمون داشتم چند روزی و خونه حسابی کثیف ه و یک روزی اساسی به خونه تکونی خواهد گذشت.
یک هفته ست که فکر آیفون خریدن افتاده توی سرم. مخابرات اینجا یه آفر خوبی گذاشته که گوشی رو قسطی میخری و کلی سرویس هم مجانی روش داره. خلاصه که حسابی وسوسه شدم. ماکان میگفت انقدر حساب کتاب نکن، برو بگیرش دیگه، you deserve it
حالا چند روزه دارم فکر میکنم به چه مناسبت I deserve it؟ ولی هنوز به نتیجه ای نرسیدم! هرچی فکر میکنم یادم نمیاد شق القمر خاصی کرده باشم که شایسته همچین ولخرجی ای باشه بخصوص که موبایلم هم حالش خوبه و دوسال و نیم بیشتر نیست که دارمش و کلا عادت ندارم چیزی رو تا کاملا نابود نشده عوض کنم یا کنار بذارم. یه جور عذاب وجدان تقریبا

فعلا برم یه چند ساعتی بمیرم شاید تو خواب یه جوابی بهم الهام شد. شایدم امروز برم بگیرمش و بعدا یه دلیلی برای این خاصه خرجیم پیدا کنم.



Friday, November 26, 2010

716. ه ی چ





من در آیینه رخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه میبینم، میبینم

تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی...

من چه دارم که تو را درخور؟
- هیچ
من چه دارم که سزاوار تو؟

-
هیچ

تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
ه
ی
چ




715.





وقتی با دیدن عکس جدیدی که گذاشته همزمان هم ذوق میکنی از دیدنش، هم یه چیزی توی دلت هُری فرو میریزه.
ذوق میکنی از خوشحالیش و اینکه بهش خوش میگذره. بغض میکنی ازاینکه تو هیچ سهمی در خوشحالیش نداری و اینکه وقتی اینجا بود انقدر شاد نبود و انقدر برنامه تفریحی نداشتین و بدتر ازهمه اینکه انقدرعکس نمیگرفتی ازش و باهاش...

طبیعیه . هرکی با من باشه افسردگی میگیره. خوب شد خودش رو نجات داد

تو عکس بذار، ما با احساسات متعارضمون کنار میایم




Thursday, November 25, 2010

714. پسرخاله/ دخترخاله نشوید لطفا






من آدم سختی هستم. اصلا هم انعطاف پذیر نیستم. پرایوسی م برام از نون شب واجب تره و درموردش اصلا کوتاه نمیام و تساهل و تسامح تو کارم نیست در این مورد. آدمهایی که باهاشون به اصطلاح "ندار" هستم به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسن، اصلا هم ربطی به این نداره که کسی رو چقدر دوست داشته باشم. به هم خوردن این پرایوسی به هر شکلی و به هر اندازه و دلیلی اعصابم رو تا حد جنون تحریک میکنه. مشکل اینجاست که متاسفانه بیشتر وقتها نمیتونم بابتش عکس العمل مناسب نشون بدم. در نتیجه از درون حرص میخورم و حرص میخورم و حرص میخورم. خودم هم سعی میکنم به پرایوسی دیگران احترام بذارم تا نهایتی که میتونم. (غیر ازهمون مورد معروف که زیاده روی کردم و سریع و بیش از حد صمیمی شدم و گند زدم و گذشت و رفت و دیگه همچین غلطی نمیکنم)
این خصوصیت چندان هم عجیب نیست. شاید طبیعی هم باشه ولی به هرحال در فرهنگ ما (ملی و قومی) نکوهیده ست. مخصوصا این قضیه هیچ وقت برای پدر بنده و خیلی از نزدیکان دیگر قابل هضم نبود و بسیار هم سرزنش شدم و میشم.
به هرحال من همینم که هستم. عوض هم نمیشم دیگه سر پیری. نمیگم به این اخلاقم افتخار میکنم ولی دوست هم ندارم خودم رو بابتش سرزنش کنم. اینم بخشی از وجودمه دیگه. آدمهایی که هیچ حد و مرزی ندارن و با همه " ندار" هستن من رو میترسونن.


همین دیگه، حوصله ندارم بیشتر از این توضیح بدم
میری بیرون چراغ رو خاموش کن،در رو هم پشت سرت ببند
اینجووووررییی نننننه ! یوااااااش ببنددددددد

پ.ن. شاید کار درستی نبود، ولی فکر کردم حق دارید یه واقعیتهایی رو بدونید




713. همکاران خوشحال و خجسته





Do you have a nice flight next week? Give it to me pleeaasse...

Joker: sure. Frankfort or Paris, which one you want

!



همچین میگه انگار چقدر پروازهای ما تنوع دارن مثلا
same shit, different name
والا به خدا...




Wednesday, November 24, 2010

712.






آدم از دیدن شادی دوستانش شاد میشه، حتی دوستانِ ندیده و مجازی.
خدایا ! ما که زورمون بهت نمیرسه. بیا و مسالمت آمیزیه چند وقتی یه استراحتی بکن و بذار این بندگانت هم چند صباحی خوش باشن.
به خودت قسم یادشون نمیره که هستی، نگران نباش



پ.ن. ای خدای گنده و قوی واینا! مچکرم برای این روز تعطیل (که نصفش رو خواب بودم وبقیه ش هم داره بدو بدو تموم میشه)
پ.ن.2. خیلی دردناکه که هرروز توقعات آدم بیشتر و بیشتر آب بره و کوچیک بشه. خوشحالی بابت فقط یک روز تعطیلی!




Tuesday, November 23, 2010

711. منهدم شده ام






کاش میشد آدمها رو هم مثل قالی بندازن روی یه میله و با چوب بزنن تا خستگیشون در بره
الان به شدت احتیاج دارم به این قضیه
بدجوری کوفته م. دلم میخواد بند بندم رو بگیرن بکشن، مخصوصا این انگشت اشاره دست راستم که دیگه ورم کرده. باید برم یه موس بخرم هرچه زودتر
مثلا قرار بود امشب با ماکان اینا شام بریم بیرون و کلی ذوق کرده بودم که اقلا یه تنوعی هست و یه کم آدم متفاوت تمیز و خوشحال بدون یونیفرم میبینم و هوا هم خوب شده، میشینیم در هوای آزاد. ولی هرچی سعی کردم واقعا انرژی نداشتم تکون بخورم...


دندون درد آدم رو نمیکُشه، گوش درد هم نمیکُشه، سردرد هم نمیکُشه، خستگی هم نمیکُشه
ولی وقتی همه اینا باهم باشه
.
.
.
بازم نمیکُشه. امیدی نیست و راهی نیز هم




710.






رکورد حاضر شدنم رو شکستم امروز.
از بیدارشدن تا بیرون رفتن: 10 دقیقه!

بله،درست حدس زدین، خواب موندم صبح
باید بگیم شرکت برای پروازهای صبح wake up call بزاره

فردا بالاخره یک روز تعطیلم. رمقی ندارم برای اندکی خوشحال حتی




Monday, November 22, 2010

709. من و یار باوفا





امشب هم به عشقبازی با وبلاگم* گذشت
ببینم کی میتونه صبح پاشه بره سرکار!
فردا روز آخر ماراتن ه. بعدش دیگه منهدم میشم یحتمل


پ.ن. *اصطلاح بجا و جالبی بود از آریا. خوشمان آمد




708. تمدید و تجدید





امروز شد یک سال که اینجا مینویسم.
به همین مناسبتِ بی ربط قالبش رو عوض کردم. به نظرم اون دیگه خیلی تیره بود و یه کم خوندنش سخت بود (اون هم به مناسبتی تیره شده بودالبته)
درباره این یکی نظر بدین که چطوره. شلوغه؟ رنگاش خوبه یا نه؟ خوندنش سخته؟ یا خوبه


شایدم بعدا یکی از عکسهای سفرم رو گذاشتم بک گراند
(پرپل: حالا یه سفر رفتی ها! کُشتیمون...)


مرسی بابت یک سال تحمل


Sunday, November 21, 2010

707. The special one who doesn't remember even





امشب لپ تاب رو بغل میکنم و میخوابم
یک دفعه هم دل تو بسوزه

مال من که جزغاله شد، رفت.



پ.ن. شانه بالا زدنت را، بی قید
و تکان دادن سر را
که : "مهم نیست زیاد" ...



706.





کاش اقلا یه خواب خوب ببینم خستگی این روزها سبک بشه یه کم
نمیای این ورا؟ تو خواب اقلا لامصب...
بغل لازم شده ام


پ.ن. دو روز دیگر از ماراتن این هفته باقیست...
هر روز احساس میکنم که انرژیم داره کمتر میشه




705. واسه شما جوکه، واسه ما همون حکایت تمدن 2500 ساله ست






اخطار: این پست صرفا جهت غر زدن و تخلیه انرژی منفی نوشته شده. اعصاب ندارید نخونید



مسافرین عزیز(آرایه تضاد!)

به خدا به پیر به پیغمبر، هواپیما هم مثل قطار و اتوبوس یه وسیله نقلیه ست. کارش جابه جا کردن شماست. با داروخانه و بیمارستان و رستوران و قهوه خونه و جاهای دیگه فرق داره یه کم. تازه این یکی روی هواست نه توی جاده که دم به دقیقه بزنه بغل برای خرده فرمایشات شما.


به امید ندیدن شما در پروازهای آینده



من نمیدونم ملت توی قطار و اتوبوس میشینن شونصد ساعت، هی راه به راه کی رو صدا میکنن و درخواستهای اجق وجق میدن! سر تا تهش یک ساعت پروازه، فوقش دوساعت. یه دقیقه چشم رو هم بزارین رسیدین دیگه. نیویورک که نمیخواید برید آخه. بعضی آدم بزرگها از بچه ها کم طاقت تر و بچه تر هستن واقعا.
یارو پاش رو گذاشته توی هواپیما، کارت پروازی رو که باید نشون بده گم کرده یا احساس میکنه من بچه تر از اونی هستم که لازم باشه کارتش رو نشون بده یا هر دلیل مسخره دیگه ای، ولی سلام نکرده میگه نهار چی دارین؟! آدم رستوران هم که میره اول میره میشینه بعدش میپرسه غذا چیه. میگه اون کارته که مهم نیست،دیگه اومدیم توو.میگم اسمش کارت سوار شدن به هواپیماست، دقیقا مال همین الانه. میگه اگه من بخوام اسمش کیت کت ه ! آخرش مجبورش کردم نشون بده کیت کتش رو البته. با بد کسی طرف شد.
خوب که مغزت رو جویدن بعد تازه موقع پیاده شدن طلبکار هم هستن که "واااای...چقدر تکون خورد". یارو برگشته عصبانی میگه به خلبانتون بگین این هواپیماها جدیدن، حیفن، اینجوری نکوبه زمین. میگم مربوط به هواست (منِ خر رو بگو که توضیح میدم بهشون آخه). میگه نخیر همیشه همین طوره! والله اتوبوس های بین شهری هم راننده ثابت ندارن، اگه همیشه همینه پس دیگه چه جوری تقصیر خلبانه آخه؟! چی بگه آدم... واضح و مبرهن است که فقط با مهماندار ایرانی اینجوری کل کل میکنن وگرنه جلوی بقیه که صداشون درنمیاد (بازم خدا رو شکر آبروریزی نمیکنن).

اون یکی که با پر رویی و ژست و افاده میگه emirates همراه landing card خودکار میده . آخه مرد حسابی! آدم سینما هم میره یه دونه خودکار میزاره تو جیبش. اون وقت تو پاشدی اومدی 4 ساعت پروازی که بار اولت هم نیست و میدونی باید فرم پر کنی، یه خودکار هم همراهت نیست (این هندی بود دیگه، توقعی هم نمیشه داشت) . حقشون همونه که 3 برابر پول بلیت emirates بِدن که هرباز زنگ رو میزنن مهماندار هی reset بکنه، حالا بشین تا برات خودکار بیاره. تقصیر ماست که هنوز زنگ نزده میرسیم بالای سرشون، زبونشون هم درازه تازه. کلا هرکی رو که تحویل بگیری و لی لی به لالاش بذاری آخرش طلبکار میشه.


خلاصه که مغزم درد میکنه اساسی. آدم از کار کردن خسته نمیشه، پر مدعایی و بی فکری و قدر نشناسیه که خستگی رو به تنت میزاره. یه دفعه هم که مهماندار ایرانی نیست توی پرواز همشون شاکی هستن و غر میزنن، وقتی هم که هست اینجوری سرویسش میکنن. هم وطنان عزیزی که ما هستیم.

خلاصه که مسافرین گرامی

نکنید این کارا رو . والله زشته. خوبه یکی بیاد اینجوری پشت سرتون حرف بزنه و تو وبلاگش بنویسه؟
sit back, relax and enjoy your flight



پ.ن. قرار نبود انقدر طولانی بشه.شرمنده. آدم وراجی مثل من وقتی کسی نباشه باهاش حرف بزنه، اینجوری میشه دیگه.
پ.ن.2. بعضی وقتها آدم دلش میسوزه. به بقیه هم نمیشه بگی، مردم خودت هستن و تف سربالاست. اینجور وقتا تنهایی حرص میخورم


Friday, November 19, 2010

704. رکورد میزنیم






صبح وقتی که دیگه کم کم داشت جونم درمیومد از پرواز طولانی بد موقع، تنها دلخوشیم این بود که دیگه امشب پرواز نیستم و با همین فکر لذت بخش برای رسیدن به تختم لحظه شماری میکردم.
درحال حاضر شدن برای رفتن به منزل اقوام، داشتم فکر میکردم همین جا چای بخورم و آن لاین بشم یه کم یا اینکه زودتر پاشم برم. در همین خیالات خام بودم که زنگ میزنن که تو رو خدا بیا امشب هم برو پرواز و هیشکی نیست و جمعه شبه و ...
میریم که داشته باشیم سومین شب کاری متوالی رو! همشون هم طولانی لامصب...
خلاصه که اگه برنگشتم بدونید که رکورد، من رو زده

خوب شد که درست خوابیدم ها.ولی نمیدونم چرا چشمام میسوزه انقدر


پ.ن. ای کسانی که فردا تعطیل هستید! حالش رو ببرید امشب با فیلم و اینترنت و شراب و خلاصه الواتی کنید. دوستان به جای ما



Thursday, November 18, 2010

703. پست شادمانانه






دیدن یه خواب خوب میتونه همه خستگی و اعصاب خوردی بابت بد خوابیدن و پرواز نکبت دیروقت شب جمعه رو جبران کنه.
اومده بود و خوشحال بود(!) و من همه چیز یادم رفت و دوباره شدم همون بچه دوسال و نیمه ذوق زده و شنگول ...
خدایا! ببین چه راحت با یه خواب میتونی خرم کنی. چه بنده قانعی داری ها، خاک بر سرش.

پ.ن. لاغر شده بود چرا؟!
پ.ن.2. به پرپل: ببین همیشه غر نمیزنم. اتفاق خوب بیفته خوشحال هم مینویسم. نمیفته لامصب خوب...




702. کارهای هرگز نکرده











دوستش میداشتم. میخواستم با خودم ببرمش و هدیه ای باشه برای مناسبتی خاص. که نشد و پُست شد.
در خوش بینانه ترین حالت الان تهِ کُمدشه.
من بافتنی دوست دارم، یه آرامش خوبی به آدم میده. این یکی که هم اولین تجربه بود و هم موردش خاص بود . خیلی حسش رو دوست داشتم. خودم بیشتر از همه سورپرایز شدم از این استعدادی که به خرج دادم!
چقدر توی اینترنت گشتم تا یاد گرفتم چه جوری شروع کنم و چه جوری تمومش کنم. جاش خالی بود که کلی بهم بخنده که برای بافتنی هم توی اینترنت سرچ کردم.
انقدربا لذت و ذوق و شوق بافتمش که مطمئن بودم فقط بهش دست بزنه حسش میکنه.

دوستش میدارم


701. خدا شانس بده






همکارم اومده خواهش و التماس که جمعه یکی پروازش رو بگیره که این off باشه. میگه دوست پسرش شاکی شده که چرا این 4 هفته ست که جمعه ها off نیست!
از دست ما شاکی بودن که چرا هرجمعه off هستیم، آخرش هم به دلیل off بودن زیاد بنده (اصلا هم ایهام نداره) گذاشت رفت. اون وقت اینا...
خوب سلیقه ها متفاوته، شانس ها نیز هم.

پ.ن. حق داشت لابد، اونی که معرفی کرده بود بهش گفته بود من همه آخر هفته ها سرکارم.اون هم کلی استقبال کرده بود از این قضیه. بعدش دید که سرش کلاه رفته، حق داشت ناراحت بشه. معرف بیچاره چه میدونست من اینجوری هستم...



Wednesday, November 17, 2010

700. به جون عزیزش که میخوام دنیاش نباشه*






اگه من حداکثر تا ده روز دیگه نرفتم باشگاه ثبت نام کنم و خبرش رو اینجا نذاشتم، هرچی دلتون خواست بهم بگید. فُش بدین اصن. خونواده هم از اینجا رد نمیشه، راحت باشین.
شاید رفتم هلاهوپ هم خریدم حتی (نیست که خونه م خیلی بزرگه!)


* هیچ وقت معنی این قسم رو نفهمیدم. یعنی چی واقعا؟!




Tuesday, November 16, 2010

699.






میگه فیلمش قشنگه و اله و بله...
میگم فیلم هندی دوست ندارم، با اون رقص و آوازهای مسخره شون (خودم رو کنترل کردم و در همین حد رضایت دادم)
میگه نه بابا، رقص و آواز نداره
میگم وااااا ! فیلم هندی بدون رقص و آواز هم شد فیلم آخه...




698. دلم تنیس میخواد ولی روم نمیشه!






من همیشه عقیده داشتم که ورزش کردن باید جزیی از برنامه ثابت زندگی آدم باشه، مثل غذا خوردن،اَه اینم شد مثال! مثل حمام کردن مثلا. همیشه کم و بیش سعی میکردم به این عقیده وفادار باشم. یه دوره ای توی دبیرستان صبحها 10 دقیقه زودتر بیدار میشدم و دراز نشستی، شنایی چیزی میرفتم یه کم (بعد که دوستام فهمیدن کلی ی ی دستم انداختن). سرصف هم که مجبور بودیم ورزش صبحگاهی داشته باشیم من معمولا ورزش میکردم و غر نمیزدم. دلیلم هم این بود که حالا که مجبوریم تحمل کنیم این ده دقیقه رو، بذار اقلا مفید باشه. چهارتا بالا پایین پریدن که آدم رو نمی کُشه. و البته کابوس ترین امتحان هم در تمام دوران مدرسه و دانشگاه همیشه امتحان ورزش بود بسکه از دو بدم میومد و بدنم هم افتضاح خشک بود و هنوزم هست. یعنی میخوام بگم اینهمه ارادت داشتم به نرمش و اینا ولی آخرش هیچ وقت نتونستم خم بشم و دستم به مُچ پام برسه، هیچ وقت. حتی با یوگا.
هنوزم عقیده دارم که ورزش مهمه و آدم باید این بدن وامونده رو فعال و رو فرم نگه داره. ولی الان حدود 9 ماهه که غیر از کمی شنا هیچ فعالیت مثبتی نداشتم و تمام زحمات پارسالم هم به هدر رفت در اثر تنبلی امسال. از کمر درد شروع شده فعلا... وجدان درد دارم فراوووون ولی دریغ از یک قدم مثبت. هوا خوب شده ولی عمرا من برم پیاده روی.
حساب کردم دیدم اگه ماهی سه تا پرواز نایروبی بگیرم (!) میتونم دوباره تنیس رو شروع کنم، اگه گرونتر نشده باشه. باید برم دوباره عضویت باشگاه رو تمدید کنم. حالا تنیس هم نشد اقلا یوگا. کلی پیشرفت کرده بودم، همش حیف شد رفت...




پ.ن. ظریییفه،خوشگله، شناگره، تنیسوره، هم زبونشه تا حدی،...
واقعا خَرم اگه فکر کنم یه بار دیگه ممکنه این ورا پیداش بشه




697. از فرودگاه






در راستای بررسی سرویس اینترنت در ایستگاهها وفرودگاهها، اینبار از فرودگاه امام در خدمتتنون هستم. سرعتش بد نیست. فقط مشکل اینه که طبعا همه چی فیلتره دیگه!
خیلی خوشحالم که فردا شب کارم ومجبور نیستم صبح زود بیدارشم. بهتر از اون اینه که شرکت این چند روز تعطیله و از memo های مسخره خبری نیست.




Friday, November 12, 2010

696. سیندرلا هم نشدیم، یا پینوکیو حتی!







یه فرشته مهربون میخوام که بیاد الان با عصای جادوییش بزنه تو سر من و من یه دفعه از اینجا غیب بشم و تهران ظاهر بشم، حالا دم در خونه نه، دم آسانسور هم قبوله...
مهربون هم نبود مهم نیست، فقط عصاش خوب کار کنه. انقدر که خوابم میاد و از فرودگاه و تشریفاتش متنفرم.






695. عید خودت مبارک







فردا صبح از سرکار برگردم باید زود سر و ته کنم برم تهران. همکارم گفت خوش به حالت عید میری خونه. یه چند دقیقه هاج و واج نگاش کردم. میگه عید قربان دیگه... با تلاش برای حفظ ظاهر گفتم آهااااا، آره...
برو بابا دلت خوشه. ما خودمون عید داریم. عیدهای شما هم نوش جون خودتون. والله
اینجا چند روزی تعطیله به مناسبت این عیدها. شیرین میگه نرو تهران، می خوایم بریم پیک نیک (باربکیو و این حرفا)... ظاهرا به موقع دارم جیم میشم، وگرنه بهانه ای برای نرفتن نبود و حوصله ای برای رفتن. هوا خوب شده نسبتا ولی من تو موود این برنامه ها نیستم.

اگه بودی الان یه دوسه روزی تعطیل بودی. شاید اونجا هم تعطیل باشه. نمیدونم...



Thursday, November 11, 2010

694.






فردا (درواقع امشب!) شب کارم و باید سعی کنم تا بعد از ظهر بخوابم. حالا همین فردا شانس من ساعت 11 بیدار میشم! آخ آخ، نماز جمعه و عربده کشیهاشون هم هست راستی. بهتره قرص بخورم بخوابم.
دیشب نصف شب بلند شده بودم دنبال یه چیزی میگشتم، نمیدونستم چی. یادمه که به خودم گفتم حالا بخواب فردا پیداش میکنی! همین مونده بود که تو خواب راه برم فقط. پاک خل و چُل شدم رفت.
این دوسه شب که لب تاپ رو نیاوردم توی تخت خیلی خوب بود. تا تونستم از این ور به اون ور غلت زدم و کش اومدم. خیلی وقته که یه طرف تخت میخوابم، باید دوباره عادت کنم وسط بخوابم.



693.






بشقابهای مربع سفید و سیاه .وکاسه های کوچولویی که بعدا برای سفره هفت سین به جمعشون اضافه شدن
اون رو تختی سفید با گلهای گنده مشکی که از سه سال پیش که من رفتم همون اولِ show room بود و هنوزم همونجاست!
IKEA هم واسه ما خاطره ساز شده! من که اصلا رفته بودم یه چراغ بخرم فقط. نمیدونم چرا گم شدم و سر از اون قسمت درآوردم. اَه

داشتم غر میزدم که " لعنت به این شهر که هر طرفش خاطره ست" (حالا خوبه که زیاد هم بیرون نمیرفتیم). بعد با خودم فکر کردم : نه که وقتی خونه هستی اصلا خاطره بازی درکار نیست... به شهر بدبخت چه مربوطه




Wednesday, November 10, 2010

692. جهت تنویر افکار خصوصی






اینجا کسانی که " لایک" یا " دیس لایک" میزنن دیده نمیشن. فقط نظرشون قابل رویته
گفتم بگم که اگه کسی میخواد " دیسلایک" بزنه و روش نمیشه، راحت باشه و تعارف نکنه
واقعیتش اینه که " دیس لایک" ها بیشتر توجهم رو جلب میکنن. فکر میکنم که از چیش خوشش نیومده؟ از تیترش، از مطلب، از پی نوشت،...
و خوب " لایک" ها که لطف دارن




691. ای خدای بزرگ! فعلا که تو زورت بیشتره






میگم من و خدا چند وقتیه که کاری به کار هم نداریم. ازهمون موقع که حالم رو گرفت و تا مدتها تو شوک این بی محلیش بودم.
میگه حالا باهاش معامله کن، اون دفعه حتما یه دلیلی داشته
میگم همون موقع معامله کردم. آره حتما دلیل داشته، فی پایین بوده لابد!
میگه حالا برای جریان کانادا دوباره معامله کن و ازش بخواه
میگم ترجیح میدم وکیل بگیرم!


میگه حتما یه حکمتی داشته، حتما یه چیز بهتری برات درنظر داره
میگم من هم منتظرم زودتر بمیرم برم اون طرف ازش بپرسم ببینم حکمتش چی بوده


پ.ن. حالا هروقت اون برنامه و سورپرایز بهترش رو( بهترازنظرکی؟ به چه قیمتی؟) نشون داد یه فکری برای آشتی کردن باهاش میکنم
پ.ن.2. در بزرگیش که شکی نیست. انقدر بزرگه این کوچولوها رو این پایین نمیبینه اصلا




690.





فکرم مشغوله. دارم به فرانسه خوندن و کبک رفتن فکر میکنم. یه کم برای گرفتن ویزای تحصیلی دودل هستم، همیشه بودم. ولی تنها راه چاره به نظر میرسید. الان باز دوباره فکرم مشغول شده، مخصوصا با دیدن وضعیت مهتاب و پدر و مادرش در اینجا که دایم باید قیمت دلار رو چک کنن و ببینن کی براشون پول بفرستن و اون که اونجا حسابی سرش با درسها و کار شلوغه و وقت نفس کشیدن هم نداره و تازه حواسش به برادرش هم باید باشه که تازه رفته و نگران پدر و مادری که چطور پول بفرستن. تازه اون مهتاب ه، همیشه پرانرژی و مثبت و زرنگ و اکتیو. من که اگر جاش بودم حتما تا حالا خودکشی کرده بودم. مقاومتش برام قابل تحسین ه و نگرانیش و مشغولیت فکریش و خستگیش کاملا قابل درک. تنها مایه دلخوشیمون اینه که تنها نیست و اقلا آخر هفته یکی هست که بشینن چهارکلمه حرف بزنن و یه کم فکرش آزاد بشه و خودش ریلکس. یکی که وقتی دیگه تحملش تموم بشه یه کم مایه آرامش باشه.

نمیدونم من چطور میخوام از پسش بربیام. من که همین جا بریدم و هر چند وقت یه بار افسردگیم بالا میزنه (خوشی زده زیر دلم به قول بعضیا)، اونجا میخوام چه غلطی بکنم! همین جا که فقط میرم سرکار و میام خونه و کاری هم ندارم به زور میخوابم و گاهی مغزم off نمیشه، چه برسه به اونجا و هزارتا کار و درس و...
باید یه راهی برای مهاجرت پیدا کنم که اقلا نگرانی مالی نداشته باشم. خواهرم فعلا رفته تورنتو ولی احتمالا زیاد اونجا نمیمونه و میره همون شهری که همسرش هست. اینه که تورنتو رفتن برام یه کم بی معنی شده... اون یکی خواهرم هم که هنوز خبری از نتیجه کارشون نیست که کی رفتنی بشن. شیطونه میگه برم یه جای پرت و پلایی تو یکی از دهات کوچیکش پیدا کنم دور از همه اصلا، که مجبور بشم خودم رو جمع و جور کنم. هربار به خودم میگم این همه آدم که میرن اونجا تک و تنها، یه لشکر آدم هم نمیاد فرودگاه استقبالشون پس چکار میکنن!
چرا کانادا انقدر بزرگه؟ چرا همه انقدر پرو پخش ن؟ چرا من همش آویزون زندگی بقیه م؟ بزرگ شو لعنتی...

خدا لعنتشون کنه که اینجوری آواره خونه بدوشیم همیشه




689. همچین بچه دوسال و نیمه ای هستم






پارسال که تولدم رو توی فیس بوک تبریک گفته بود (هم سورپرایز بود، هم روشش جالب بود، هم ازش بعید بود)،آره میگفتم، خلاصه تقریبا تا یه سه ماهی همه پستها و کلا هرچی که روی وال فیس بوکم میذاشتم و میذاشتن، نهایتا بعد از یک روز پاک میکردم که تبریکهاش همیشه روی وال باشه.

آره. میدونم...





Tuesday, November 09, 2010

688. ZZZzzzzzzz





فقط خواستم خدمت همه اونایی که فردا صبح باید پاشن برن سرکار عرض کنم که بنده فردا تا لنگ ظهر خواهم خوابید
خوش بگذره
اسمایلی خنده شیطانی


حالا انقدر ذوق کردم که اصلا کلا تا صبح نمیخوابم!


پ.ن. دیشب همش خواب دیدم که از یه جایی می افتم.هر دفعه هم که افتادم از خواب پریدم! فکرکنم بهتره امشب روی زمین بخوابم کلا
این خوابِ افتادن یه معنی هم داشت فکر کنم. ولی الان اصلا یادم نمیاد.

پ.ن.2. چند شبه به خوابم نیومدی ها. حواست نیست
حواسم هست


687. عجب بساطیه ها





آقا یه سایت بگین من بتونم بدون دانلود کردن برنامه های اضافی توش فیلم ببینم یا دانلود کنم یا هرچی اصلا...
سه روزه دارم سایتهای مختلف رو امتحان میکنم، یکی میگه فلان برنامه رو نصب کن، نصب میکنی بازم هیچی نمیشه. اون یکی میگه عضو شو، اون یکیش میگه تو منطقه شما اجازه همچین کاری نیست(!) ... یعنی واقعا هیچ راه بی دردسری نیست که بشه مجانی آن لاین فیلم دید یا دانلود کرد؟ پس این ملت چکار میکنن؟! یا من خنگم؟





686. امروز آدم خوبی بودم





خیلی ی ی خسته م. پُکیده اصطلاح بهتریه البته. امروز به نظر خودم خیلی باحوصله و خوش اخلاق بودم و عصبانی نشدم با اینکه کلی خورده فرمایش داشتیم توی پرواز. آره دیگه پرواز تهران بود، کجا دیگه میتونست باشه؟! تازه پرواز پُر هم نبود.
خیلی حس خوبیه که مسافرها خوشحال و خندان از هواپیما پیاده میشن و بعضیها تشکر هم می کنن حتی. اونم وقتی که با قیافه کِش اومده ولبخند بیحال به زور سرپا ایستادی و لحظه شماری می کنی که زودتر تموم بشن. مخصوصا این خانومای مسن که قربون صدقه آدم میرن و هی میگن ایشالله به هرچی میخوای برسی (خدایا! گوش میدی؟)، پیرمردایی که میگن ببخشید خسته تون کردیم!
امروز روز خوبی بود نسبتا، ولی من دارم میمیرم تقریبا...
دیروز نوشابه انرژی زا خوردم و امروز نوشابه ویتامین سی، ولی همچنان انرژیم کمتر میشه که بیشتر نمیشه!


پ.ن. به خدا لازم نیست هربار که مهماندار بدبخت رو میبینید یه درخواستی داشته باشید. به خدا هزارتا کار دارن و لازم نیست شما سرشون رو گرم کنید که حوصله شون سر نره. ممنون...
پ.ن.2. اگر همین الان بخوابم احتمالا تا 24 ساعت بیدار نمیشم. باید برم خرید، یخچال خالیه. و حمام هم باید برم. اصلا حس هیچ کدومش نیست... دو روز هم تعطیلم ها، ولی نمیرم بخوابم!




Monday, November 08, 2010

685. "این" یا " آن "






فردا بازهم صبح پروازدارم. بنابراین طبیعیه که باز امشب تا بوق سگ بیدار خواهم بود همین جوری الکی
بعدش بالاخره تعطیلم و راحت میگیرم میمیرم.

خوابم خیلی خیلی مضخزف شده. اصلا کل لایف استایلم غلطه اساسی... همین که این رو فهمیدم خودش کلی مهمه. 50 % مشکل حل شده. بقیه ش هم خدا بزرگه دیگه لابد...


والله تا جایی که یادم میاد من هیچ وقت مشکل اینسومنیا (بیخوابی) نداشتم. همیشه مشکلم آنسومنیا بوده، یعنی بیدار شدن...


684. اونم که مُرد قسمتش بوده لابد





ظاهرا اعلام کردن که امسال در فرانسه دراثر سرما خوشبختانه یک نفربیشتر نمرده!
خوشبختانه؟! انگار حواسشون نیست که هنوز زمستون نشده و این تازه وضعیت پاییزه.

خوشبختانه(!) من به موقع در رفتم وگرنه الان تلفات شون دونفر شده بود و نمیتونستن ابراز خوشبختی کنن





683. دوست ندارم آسمونت رنگ آسمونم باشه





آسمون خدا همه جا همین رنگ نیست


امروز اینجا واقعا هوا بد رنگ و زشت و ابری خاکستری ودلگیرو نکبت بود
کاش آسمون شهر تو روشن و صاف بوده باشه.
همون بهتر که آسمون همه جا یه رنگ نباشه،
فایده ش چیه تو هم اون ور دلت تنگ بشه و غصه بخوری.




پ.ن. اسباب بازی فروش هم نشد به بهانه نمایشگاه مجبور شه یه سر بیاد دوبی! خودم میدونم که مجبوری اومدن فایده نداره ولی آدم گاهی به یه جایی میرسه که به هرچیزی چنگ میزنه. یه وقت فکر نکنید من به اون جا رسیدم ها، اصلا ...



Sunday, November 07, 2010

682. من یک اژدها هستم





من در حال حاضر یک عدد کلسترول متحرک هستم و کمی،راستش بیشتر از کمی، عذاب وجدان دارم.
پرواز طووولانی بود و گرسنه بودم و یک غذای چرب و چیلی پر پنیر (من شرمنده م) خوردم. بعدش هم یک قهوه مضخرف که اشتباها برای یک مسافر درست کردم درحالیکه چای خواسته بود، در نتیجه خودم خوردمش! اونم با دوتا شکر که اصلا سابقه نداره من با چیزی شکر بخورم! الان هم گرسنه م شد باز و ساندویچ کالباس با پنیر و مایونز... امشب سکته خواهم کرد احتمالا

این رو نوشتم که ثبت کرده باشم همچین جنایتی رو و خجالت بکشم از خودم.
سیاوش بیچاره رو مسخره کردم. اینم نتیجه ش...نمی دونستم سیده!


پ.ن. پریروز خواستم غذا درست کنم.همون اولش بوش رو که احساس کردم اشتهام کور شد کلا. نمیدونم امروز چرا اینجوری بودم!



هر روز 5 صبح دارم بیدار میشم.6 تا 17 سرکارم. مدرسه است مگه؟!

امروز تازه یکشنبه ست. پس چرا من انقدر خسته م؟! انگار که مثلا من جمعه ها تعطیلم!



681. "به تو چه" که نشد حرف...اَه





میگه عکسش با فتوشاپ دستکاری شده
قربون اون دستت برم من، خوب اون کبودی و زخم لبها رو هم یه کم دستکاری میکردی که آدم اینجوری کِشششش نیاره ! نفهمه قربون صدقه نگاه و خنده ت بره یا زل بزنه به اون کبودیها و...
خاک بر سر آدمی که آدم نمیشود البته

پ.ن. خیلی بی سلیقه گی میخواد دستکاری کردن این عکس. این صورت فتوشاپ لازم نداره اصلا




شنیدم که گفتی "You are pathetic"...



Saturday, November 06, 2010

680. خود آزاری






بعد از ظهر با بدبختی خودم رو بیدار نگه داشتم که شب زود بخوابم مثلا. بازم نشد!
یکی صبح ساعت 5 زنگ بزنه من رو بیدار کنه، میترسم خواب بمونم.
دیشب چهار ساعت خوابیدم. امشب هم میشه 5 ساعت.
خدا بخیر بگذرونه فردا رو...




679. Wrong good impression





شنیدم پشت سرم گفتن سینیور سخت گیری هستم! هرچی فکر میکنم هیچ موردی یادم نمیاد که مسئله خاصی پیش اومده باشه و سخت گیری ای کرده باشم (کلا که عادت کردن به تنبلی و زیرآبی رفتن).اصلا یکی از نگرانیهای من این بود که برام سخته اشتباهات کسی رو بهش گوشزد کنم و اهل "بکن نکن" نیستم. ولی ظاهرا نگرانیم بی مورد بوده خوشبختانه و اثری که باید، القا شده بدون هیچ اتفاق خاصی.
همین مساله برای بار هزارم ثابت کرد که توی شرکتی که میانگین سنی مهماندارا 22 سال ه (مدرسه باز کردن!) و دو سومشون هم دختر هستن، هیچ کس غیر از حرف مفت زدن پشت سر بقیه سوژه دیگه ای نداره. یه مشت جوجه هی جمع میشن دور هم سیگار میکشن و سبزی ملت رو پاک میکنن، چه سوژه ای بهتر از غایبین جلسه .مخصوصا بعد از آپ گرید این مسئله کاملا عادیه.
خوبه که من توی این شرکت پیر شدم ها. خجالت هم نمیکشن. جای مامان بزرگشون هستم! خیلی هم دلشون بخواد با من بیان پرواز تازه.


678.






15-16 سال پیش تب سیاوش شمس بالا گرفته بود (دختر چوپون و اینا)، بعد همون موقع خیلیها اسم پسراشون رو گذاشتن سیاوش. دوست دارم بدونم حالا که این سیاوش شمس شبیه راننده کامیونهای گامبو شده (مخصوصا با اون زنجیرها و حلقه گنده ش!) چه احساسی دارن... یکی هم نیست بهش بگه رژیم بگیر بابا. نوستالژی مردم رو نابود کردی که...



پ.ن. یه دوره ای هم پارسا مُد شده بود(13 سال پیش تقریبا)، به یاد پارسا پیروزفر. پیش میاد
اتفاقا من هم وقتی جوون بودم میخواستم مدل لباس انتخاب کنم از توی بوردا، اون لباسی رو انتخاب میکردم که مانکنش خوشگلتر بود. فکر میکردم با اون لباسه اون شکلی میشم!




677.






امروز آسمون اینجا آبی بود، خیر سرش. آبی که چه عرض کنم، رنگ آب دهن مرده
ابرهای گنده سفید هم داشت که شبیه این پنبه ارزون بی کیفیت های ایران بودن
آسمون آبی و ابرهای تپل و خوشگل فرانسه... و اون چند روزهوای صاف آخرای فروردین، تهران


انگار اینجا همه چی مصنوعیه، حتی آسمونش. دلشون هم خوشه که خدا با ایناست!
سرکارتون گذاشته بد بختها...




676.






این خلبانهای سوری همشون فکر میکنن از دماغ فیل افتادن
همین طور هم هست ، از توی دماغش البته...
ظاهرا توی سوریه خلبان شدن خیلی شق القمر محسوب میشه. درسته حتما، آخه کلا سوری ها به داشتن IQ پایین معروفن و باید اعتراف کنم که با وجود تک و توک آدم حسابیهایی که توشون پیدا میشه در مجموع این حرف درسته.


پ.ن. البته همشون اینجوری نیستن، از شیش تاخلبانی که داریم، دوتاشون حالشون خوبه. درمورد مهماندارهاشون... ترجیح میدم دربارش فکر نکنم



Friday, November 05, 2010

675. Autumn in New York




She is a perfect woman: Beautiful,young, sick and gonna die soon...



Sorry about the mess, my maid died 14 years ago and I found it impossible to replace her





674. یک عذاب وجدان کمتر





بالاخره طلسم شکست و من این گاز لعنتی رو تمییز کردم. سالی 4 دفعه ممکنه روی این گاز غذا درست کنم، نمیدونم چرا انقدر ناجور کثیف شده بود. فویل گذاشتم روش و درش رو هم بستم.
اصلا من از همه کارهای مربوط به آشپزخونه بدم میاد. غذا پختن و غذا خوردن و گاز تمییز کردن و... ظرف شستن قابل تحمله باز.
شترگاو پلنگی هستم که آخرش نه مرد کار بیرون شدم و نه کدبانوی خانه! در این دوره زمونه ای که دخترها هردوی اینها هستن من باز هم طبق معمول وصله ناجورم... 7-8 ماهی سعی کردم ادای کدبانوها رو دربیارم که سخت بود یه کم و چندان موفق هم نبودم و یه ملغمه مسخره ای بود الان که فکرش رو میکنم، هرچند که به روم نیاورد.


انقدر تمییز شده که آدم هوس میکنه روش بادمجون سرخ کنه!



673.زندگی که نمیکنی، کار کن اقلا





نشستم پای سایت بانکم. هی پولها رو حساب کتاب میکنم و به تومن (نمیدونم چرا تومن حالا!) و دلار تبدیل می کنم و از حساب جاری میریزم به حساب پس انداز و باز حسابشون میکنم. دچار حس خود مقتصد بینی شدم!

تا 3-4 ماه دیگه که باید برم سفارت برای ویزا باید اقلا 8000 دلار دیگه توی حسابم باشه!
زنگ بزنم شرکت ببینم پرواز طولانی چی توی بساطشون هست.





672. منم بشم مثل خودت...






بعد از هزار سال زدم PMC. تبلیغ کنسرت کامران هومن ه در دوبی. یه دفعه هوس کردم پاشم برم. چک کردم دیدم پرواز دارم همون شب. شایدم اینجوری بهتره وگرنه ممکن بود واقعا بزنه به سرم پاشم برم، همینجوری الکی... آدم مگه چندبار میره کنسرت یه خواننده آخه!
دیروز داشتم فکر میکردم کاش ابی کنسرت بذاره دوست دارم برم و برای خودم تنها بشینم اونجا و آهنگها رو باهاش زمزمه کنم...
داره میمیره دلم، واسه مخمل نگات...




Thursday, November 04, 2010

671. ماشین مشتی ممدلی






شرکت هواپیمای جدید آورده، توی بوق و کرنا هم کردن که این یکی مال خود خودمونه (بقیه لیزینگ هستن همه). بعد این یه کم با بقیه فرق داره و چندتا برگه دادن بهمون درباره تفاوتهاش. همه جملات با no شروع میشن! خیلی از چیزهایی که توی هواپیماهای دیگه داریم توی این یکی نداریم. همینه که تونستن کامل بخرنش، همه چیزهاش رو حذف کردن ارزون شده!
امروز کلی با سیستم ویدیوش سر و کله زدم و آخرش هم باز یه چیزایی رو پیدا نکردم. برگشتم رفتم بهشون گفتم دفعه دیگه فقط چیزایی رو که وجود دارن بنویسید و چاپ کنید که کاغذ هم حروم نشه. والله به خدا! پنج صفحه بی فایده چاپ کردن ولی یه کلمه درباره چیزای ضروری ننوشتن. بس که بی نظم و هردمبیل هستن...


بعد از هفت روز فردا بالاخره یه روز تعطیلم. از شدت ذوق زدگی نمیرم بخوابم!


670.





نیم ساعته سایت شرکت رو جلوم باز کردم و زل زدم بهش که برای ماه دیگه سه روز off درخواست کنم. واقعیتش اینه که هیچ خبری نیست ماه دیگه و من فقط از روی عادت دارم اینکار رو میکنم. بنابراین نمیتونم هیچ تاریخ خاصی رو انتخاب کنم. همون شب سال نو شاید کافی باشه (نه که خیلی هم برنامه داریم هرسال). هی میگم بزاراین سه روز رو بگیرم، شاید لازم شد برم تهران. بعد میگم بزار یه چندتا پرواز طولانی درخواست بدم پول دربیارم. نمیدونم...


لباسهایی رو که ازشون خاطره دارین نپوشید. قایم کنید. گم و گور کنید اصن...
بعد از دوسال و یک هفته پوشیدمش. نمیدونم چطوری اون موقع با 7 کیلو اضافه وزن نسبت به الان پوشیدمش! اعتماد به نفسی داشتم ...



669.






حتی شیرین هم دلش برای مهرزاد تنگ شد و دل توبرای من ...

+ sorry,wrong number...



Tuesday, November 02, 2010

668. آدمی که نمی شوم






یکی جواب من رو بده
چرا من الان پا نمیشم برم بکپم که فردا کله سحر بازنخوام با آه و ناله این جنازه رو از تخت بکشم بیرون
چرا واقعا؟!
یعنی هر شش هفت روز پرواز که تموم میشه باید یه 12-13 ساعتی بخوابم که کل بدخوابیهای اون چند روز جبران بشه.
گندش رو درآوردم واقعا. هم خوابم میاد، هم سرم درد میکنه هم فردا سیزده ساعت پرواز دارم هم مرض دارم...
میگفتن آدمها پیر میشن خوابشون کم میشه. باور نمیکردم. حالا بهش رسیدم...



667. شما ماستت رو بخور





فرمودن شهروندان ایرانی از سفرهای غیر ضروری به فرانسه خودداری کنن. خلاصه که منظورشون این بود که اتفاقی براتون بیفته ما نمیتونیم مسوولیتش رو به عهده بگیریم...

اولا که دیر گفتین. ما رفتیم و برگشتیم. خداییش غیر از اینکه پامون ناقص شد و سرمازده هم شدیم، بقیه ش امن و امان بود. کم کم داشتم هوس میکردم یه سر برم تظاهرات ببینم چه جوریه، ایران که قسمت نشد بریم

دوما که سفرغیر ضروری؟! اصلا سفر ضروریتر از فرانسه سراغ دارید؟

سوما شما که بابت اتفاقاتی که داخل مملکت برای شهروندانتون(ببخشید، نوکران پدرانتون) میفته (میندازید)، کک تون هم نمیگزه، نمیخواد نگران ایرانیان واقع در خارج از کشور باشین. در هر حالتی قطعا جاشون امن تر از وقتیه که زیر سایه صلح و آرامش و حمایت شما هستن.

چهارما اگه راست میگین نا امن ه ، کامی جونتون رو برگردونید یه وقت روش خط نیفته. پرلاشز حیفه، یه وقت میمونن تو رودرواسی مجبور میشن این تحفه رو توش خاک کنن...


پ.ن. خودم میدونم کلمات فارسی تنوین نمیگیرن.



666.




سه تا شیش داره...



پ.ن. یاد مهشید افتادم که بعد ازاینکه جریان پیدا شدن جسد توی اتاق یک هتل رو براشون تعریف کردم گفت خوبه شماره اتاقت 666 نیست! کف ش هم که قیژ قیژ میکرد...



665. از تو که حرف میزنم... سکوت میکنم




از تو که حرف می‌زنم
همه فعل‌هایم ماضی‌اند
حتی ماضی بعید
ماضی خیلی خیلی بعید
کمی نزدیک‌تر بنشین دلم برای یک حال ساده تنگ شده است

معصومه ناصری



اندازه "از تو حرف زدنم" از" با تو حرف زدنم" بیشتر شده



Monday, November 01, 2010

664. به جون خدا...





هر شب به خودم قول میدم که "فردا شب دیگه زود میخوابم"
و به خوش باوری خودم پوزخند میزنم!

فردا شب دیگه احتمالا منهدم میشم...


663. آینده نگری (یا شکمبارگی؟!)





فردا صبح باید زود بیدار شم و برم سرکار
به احتمال زیاد وقت نمیکنم صبحانه بخورم
درنتیجه الان صبحانه خوردم که برم بخوابم و فردا صبح در وقت صرفه جویی بشه


Sunday, October 31, 2010

662. حسرتی که می بریم...




یک ایمیلی اومد برام از عکسهای سوییس. با آرامش نگاهش کردم و لذت بردم،حسرت نخوردم و تازه چندتاشون هم شبیه مناظری بود که خودم در این سفر اخیر دیدم. زیرش کامنت دادم که "من سوییس رو هم ببینم دیگه میتونم با خیال راحت بمیرم". پسر عمه م اومده نوشته " تو تانزانیا رو دیدی؟". گفتم "باشه. افریقا و سوییس رو ببینم، بعدش بمیرم(خداییش دوست دارم برم افریقا خیلی)".اون یکی میاد میگه " تو جزایر مالدیو رو دیدی؛ تو آبشار ویکتوریا رو دیدی، تو..." خلاصه که اگه گذاشتن ما با خیال راحت بمیریم!


ویزای شینگن م تا دوماه دیگه اعتبار داره هنوز. میخوام یه بار دیگه اقلا ازش استفاده کنم. گفتم توی نقشه اروپای گوگل آذربایجان رو جزو اروپا زده بود،نمیشه با این ویزام برم؟ دلشون هم بخواد کسی انقدر تحویلشون بگیره... صرفا به قصد توریستی میخوام برم (اگه دروغ حناق بود که...). یه جایی داره به اسم باقالا، قابالا، نمیدونم خلاصه، یه چیزی تو همین مایه ها که من عکسهاش رو دیدم خیلی قشنگ بود.
جاذبه توریستی اصلی توی باکو هستش البته که خوب طبعا به من مربوط نیست دیگه...

اصلا کی میره این کشورهای درب و داغون؛ واه واه ...



Saturday, October 30, 2010

661. وقتی که همه پر و پخش هستن





اس ام اس بازی با پسرخواهر یازده ساله که کد ایران رو میخواد که زنگ بزنه به پدربزرگش و بگه : یه چیزی به این دخترت بگو...
تلاش مذبوحانه ای میکنم برای منصرف کردنش. پدر بزرگی که تنها مرجع دادرسی بود برای ته تغاری نُنُرش که من بودم و حالا برای نوه هایی که کیلومترها دورن.
انصافا قانع کردن بچه ها سخت تر از آدم بزرگهاست.معلوم نیست چه دسته گلی به آب داده که انقدر شاکیه. پادرمیونی من هم فعلا به جایی نرسیده. خاله بی خاصیت! نمیدونم بالاخره من کی قراره به درد این بچه ها بخورم.




660.




عصرونه ( به جای نهار و شام هم حساب میشه البته) نون تست خوردم با کره و پنیر و مربا، کارهای هرگزززز نکرده. یاد صبحانه های خوشمزه ی مُتل لووان افتادم. انصافا نون هاشون حرف نداشت. من حاضر بودم به ذوق صبحانه ساعت 8 از زیر لحاف گرم و نرم بیام بیرون (تا 9 بیشتر نبود، نامردا !). بگذریم که بار پایین مُتل صبح ها از بوی سیگارهای شب قبلش انباشته بود و سرتا پام بو میگرفت...

دو سه ساعته که بیدار شدم به هوای اینکه برم ماساژ. تمام کت و کولم درد میکنه اساسی. کوله پشتی م رو وزن کردم، 10 کیلو بود! باورم نمیشه چقدر این رو به دوش کشیدم. دیدم نمیتونستم راه برم ها؛ من فکر میکردم 5-6 کیلو هستش و من خیلی سوسولم. از وقتی به عمق فاجعه پی بردم کمرم بیشتر درد میکنه.

دیشب که میخواستم برم سرکار و یونیفرم پوشیدم همش احساس میکردم به اندازه کافی لباس نپوشیدم و خیلی سبک هستم!

این آهنگه شده بک گراند موزیک این روزهایم:
نگاه تو، شکوه آه تو، هرم دستان تو، گرمی جان تو...



و دماغ سوخته من


Friday, October 29, 2010

659.




زنگ دوچرخه بچه همسایه توی راهرو و آژیر ماشین پلیس و خستگی، همه دست به دست هم دادن که بنده موفق نشم بیشتر از 45 دقیقه بخوابم و اونم انقدر خواب دیدم که نفهمیدم چی شد اصلا. تلفن هم با اینکه زنگش قطع بود ولی هی وول میخورد و آخرش هم نفهمیدم کی بود، شماره نیفتاد. اونی که من میخوام که نیست. پس مهم نیست کی بود.
شب اول بازگشت به کار رو با سردرد آغاز میکنیم، خیر است انشالله...

ظاهرا امروزهفتمین سالگرد تاسیس شرکت برده داری ماست.اصلا این اکتبر لعنتی همش سالگرده. دو سال پیش یک جشن مفصل هم گرفته بودن و اتفاقا اولین باری بود که من در یکی از این مناسبتها off داشتم و تصمیم هم داشتم برم (اون موقع هنوز انقدر شاکی نبودم از دستشون ). بعدش دیگه ماجراها پیش اومد و مسیر زندگی کلا عوض شد وروز جشن من توی راه بودم که برم دوبی و تلفنها و اس ام اس های همکاران تمومی نداشت که پس کجایی! همون موقع هم گفت "میخوای برو به این برنامه تون برس به جای اینکه بیای اینجا"... آخه مگه من چند روز OFF داشتم که یکیش رو هم اینجوری از دست بدم؟! بیخیال. این دفعه رو بخاطر خودم گفت واقعا فکر کنم.

هرماه سه روزoff درخواست میدم و میگم شاید این ماه اومد. قول داده آخه، بالاخره میاد... بعد نمیاد و من هم عین احمقها پامیشم هلک و هلک میرم تهران و ادای فرزند خوب خونواده رو درمیارم! هر روزی که بگذره و من بتونم جلوی خودم رو بگیرم که ایمیل نزنم که " این ماه نمیای؟" جهاد اکبر حساب میشه برام... هی به خودم میگم آزارداری بچه؟ دوست داری نه بشنوی و اعصاب اون رو هم خورد بکنی؟ ... نه، دوست ندارم. ولی این دل لعنتی مرد از بس که تنگ شد و تنگ شد و تنگ شد. کاش میشد درش بیارم بندازمش دور و خلاص

خیر سرم رفتم مسافرت. باز برگشتم نقطه سر خط. البته من از اول هم فکر نکردم که با سفر رفتن قراره چیزی عوض بشه، این انتظار دیگران بود که خوب درست نبود.وقتی هرچیزجالبی که میبینی میخوای بهش نشون بدی و هربار میبینی که نیست و به خودت میگی، عکسش رو میگیرم که ببینه و میدونی که نمیبینه و مگه بیکاره که بشینه عکسهای گل و بوته تو رو نگاه کنه آخه و فقط داری دل خودت رو خوش میکنی. چندبار میتونی بهش بگی چقدرتوی همه این جاهای قشنگ این سفر جات خالیه...
قسمت کاری قضیه خوب بود. دو هفته دور بودن از شرکت تا حد زیادی باعث بهبود اعصاب کش اومده شد و یه کم آروم شدم. 20 درصد مشکلات حل شد. 80 درصد بقیه هم که مشکل نیست. جزیی از زندگیمه که دیگه عادت کردم باهاش کناربیام.

بسی غر زدم باز طبق معمول. پاشم برم دنبال یه لقمه نون حلال و جبران مخارج سفر...



658. ?Home,sweet home




امروز بالاخره اومدم خونه خودم. شب باید برم سرکار
نگرانش بودم، ولی دلم براش تنگ نشده بود فکر کنم، نمیدونم.
ولی دلم برای گلدونها تنگ شده بود. طفلکیها جون نمیگیرن. فکر کنم خاکشون جونور زده و ریشه شون رو میخوره. دلم کباب میشه نگاهشون میکنم.

تخت خودم،بالش خودم، روبالشی خودت...ببینم بالاخره میتونم یه دو سه ساعتی راحت بخوابم



Thursday, October 28, 2010

657. 28 اکتبر









656. آنچه گذشت




از دیشب که رسیدم اینجا اومدم منزل دختر عمه و همچنان لنگر انداختم و پا نمی شم برم چمدون لعنتی رو باز کنم و خونه رو سروسامون بدم و آماده بشم برای شروع مجدد حمالی (بلانسبت شما). دیروز پروسه فرودگاه و پرواز خیلی خسته کننده بود وسرویس دهی هواپیما هم خیلی خوب نبود و جای من هم خوب نبود و صف کنترل ویزا هم خیلی طول کشید و دیگه رسیدم خونه داشت گریه م میگرفت از خستگی و پا درد و کمر درد. یه 10 ساعتی خوابیدم که خیلی کیفیت نداشت ولی کمیتش خوب بود اقلا.
اینجا همچنان هوا 30 درجه ست و کمی هم شرجی. شاید بد نباشه یه دریا برم که اون سرما ازتنم دربیاد، اگه تنبلی بزاره.

واقعیتش اینه که زندگی در امارات متحده عربی و کلا کشورهای خلیج تا حد زیادی ساده ست، گرونه ولی سخت نیست واقعا. همه جا تمیزه، customer service در بیشتر جاها خوبه و امنیتش هم نسبتا خوبه (همه جا پلیس مخفی هست) و دقیقا به همین دلیل زندگی واقعی نیست. همه چی مثل ماکت هستش. ولی در اروپا، امریکا یا حتی ایران هم، زندگی واقعیه. آدمها در حال بدو بدو هستن دایم. توی متروهای پاریس مردم با کالسکه بچه و چمدون و کیسه های خرید و... این پله های تمام نشدنی رو بالا پایین می رفتن و عین خیالشون هم نبود که چرا با اینهمه مالیاتی که میدن پله برقی یا آسانسور نیست(اون وقت بخاطر دوسال عقب افتادن سن بازنشستگی دنیا رو ریختن به هم! نه که خیلی هم کار میکنن). دزد در مترو زیاده و همش باید مواظب لوازمت باشی. تازه الان سرد بود، طبعا در گرمای تابستون بد بو هم هست. من به عنوان توریست میگشتم، حالا یه مترو رو هم از دست میدادم اتفاق خاصی نمی افتاد (خوشبختانه اعتصابات دامن من رو نگرفت وبرنامه متروها مختل نشد و سریع میومدن) ولی آدمهایی که اونجا زندگی میکنن و باید 7:30 صبح بیان بیرون از خونه و ساعت 7-8 شب توی متروو ایستگاههای قطار هستن که برن خونه هاشون همین رو به عنوان زندگی پذیرفتن و به نظر ناراضی هم نبودن. استفاده از ماشین شخصی که طبعا به دلیل ترافیک وحشتناک و گرونی بنزین و نبود جای پارک ممکن نیست. و البته آخر هفته شون هم همه میرن بیرون و خرید وگشت و گذار. شنبه ها همه مغازه ها باز هستن چون روزهای دیگه همه ساعت 7 شب تعطیل می کنن. من نمیدونم اینا کی وقت می کنن خرید کنن! یکشنبه ها مغازه ها تعطیلن و کافه و بار و رستوران بازن فقط. Customer service در پاریس واقعا معنا نداشت. همین قدر که نمیزدن توی گوش مشتری باید خدا رو هم شکر میکردی! بلژیک از این نظر یه کم بهتر بود و اقلا مثل آدم حرف میزدن باهات و لبخند هم میزدن.
پیاده روها پهن بود و پرسه زدن در خیابون مثل تهران سخت نبود که باید ویراژ بزنی که به مردم نخوری! انقدر که من توی پاریس گشتم و راه رفتم و همه جا سرک کشیدم، توی تهران نگشتم. ولی اونجا واقعا ساده تر بود.

اینا رو قبلا هم می دونستم ولی این دفعه دیگه واقعا دیدم و حس کردم. تجربه خوبی بود برای آماده شدن برای کانادا. زندگی دانشجویی و بدبختی و سرما و بدو بدو برای مترو و یخ زدن در انتظار اتوبوس! طبعا متروی تورونتو در حد پاریس کامل و قدم به قدم نیست و مشکلات خودش رو داره. دیدن آدمهایی که سختی کشیدن و می کشن و دارن زندگیشون رو تیکه تیکه میسازن یا ساختن، یه کم آدم رو هل میده که یه حرکتی بکنه بالاخره. البته سرمای 1 درجه اروپا کجا و -25 درجه کانادا کجا ! اونجا که من نزدیک 1.5 کیلو لباس می پوشیدم هر روز. کانادا نمیدونم چه خواهم کرد. دیگه تو این سن و سال آدم عادت نمیکنه...




Wednesday, October 27, 2010

655. در فرودگاه شارل دوگل





الان تقریبا سه ساعته که توی فرودگاهم و خوشبختانه برخلاف جسم ناقصش، اینترنت خوبی داره. صبح مثلا قطار مستقیم گرفتم تا فرودگاه، وسط راه اعلام کردن که استثنا امروز نمیره تا فرودگاه. هیچی دیگه. پیاده شدن و شونصدتا پله پایین رفتن وبعدش بالا اومدن و قطار عوض کردن. پله برقی هم که الحمدلله در مترو و ایستگاه های قطار و حتی فرودگاه فرانسه تقریبا بی معناست. فرودگاه که محل رفت و آمد مردم با چمدونه دوتا آسانسور داره و دوتا پله برقی که اونم با بدبختی پیدا میشه. واقعا باید به پای فرودگاه امام نماز خوند. خلاصه که کش اومدم حسابی! فعلا بشینیم اینترنت بازی کنیم تا ببینیم چه پیش آید...


به رد: همش به یاد تو بودم که چه جوری با این اوضاع اسباب کشی کردی با اون چمدونهای چند برابر خودت...