Monday, October 31, 2011

2039.




زیاد فرصتی ندارم و کلی کار هست و کم کم دارم استرس میگیرم.
توی همین هاگیرواگیر یه تصادف احمقانه هم کردم و باید ماشین رو بدم برای تعمیر که اونم دردسرهای خودش رو داره.
خیلی فکرم مشغوله و هی دارم برنامه ریزی میکنم که کی بلیت بگیرم و چه جوری هماهنگ کنم که بتونم یه سری هم برم ایران قبل از رفتنم و وسایلم رو باید بفرستم و کلی ایمیل بازی باز با دانشگاه... و از همیشه هم تنبل تر شدم.

فردا پرواز کیف دارم، یکی از بدترین پروازایی که اصلن دوست ندارم از بس که طولانیه (5 ساعت هر سکتور) و از بس که بیزی ه و اصلن یک ربع هم نمیشه نشست! امیدوارم پرواز پر نباشه فقط.


Sunday, October 30, 2011

2038. نشد که بشه




اون قضیه بود گفتم براش دعا کنید درست بشه،
خواستم بگم دبگه زحمت نکشید، نشد.

باید بار و بندیل ببندیم و بریم کانادا، چاره ای نیست



Friday, October 28, 2011

2037. وقتی به نام تو میخوانمش!




وقتی که یادت در حضور دیگری از همیشه پر رنگ تر میشود
چشمهایم را میبندم، ولی دیر شده...
"تو را دیده است که تن میشویی در چشمانم"

نه به تو یا به او
که به خودم خیانت میکنم

فکر کردم فراموش کرده ام
اشتباه کردم انگار
زمان لازم است هنوز
یک عمرِ دیگر شاید...




Tuesday, October 25, 2011

2036.



خوب خوب نازنین من
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است
من ترا به خلوت خدایی خیال خود
بهترین بهترین من خطاب میکنم
بهترین بهترین من



Monday, October 24, 2011

2035.




یکی از دوستام تهران جغد گرفته (!!!! نمیدونم تا کی میتونه نگهش داره)
خوشم اومد.

میگم میخوام برم جغد بگیرم
میگه مردم یه حیوون میارن که از تنهایی درشون بیاره، اقلا طوطی بیار یه سر و صدایی تو خونه باشه.
میگم من حوصله صدا ندارم، این خوبه ساکته
میگه... هیچی نمیگه، با تعجب نگام میکنه
(بعله، من انسان وراجی هستم که تحمل سر و صدا ندارم و مخصوصا تحمل آدمهای وراج رو هم!)


پ.ن. من اصلا حس خاصی به پرنده و ماهی ندارم. یعنی دوست ندارم اینا رو تو خونه نگه دارم مثلا. ولی جغد فرق میکنه، یه جوری نگاه میکنه انگار که از همه چی خبر داره. به جای سر و صدای الکی هم، فقط دقت میکنه. یه جوری باشعوره انگار. شاید سکوت رو ازش یاد بگیرم اقلا...

پ.ن.2. از کار هیجان انگیزم خبری نشدها، دعاها شُل ه...
اقلا بخاطر خودتون هم که شده دعا کنید درست شه که یه کم کمتر اینجا نِک و ناله بخونید



Sunday, October 23, 2011

2034.




پاییزی که در آن عاشق نشوی، به لعنت خدا نمی ارزد...


پ.ن. پاییزی هم که در آن عاشق شوی، تا آخر عمر آینه دق خواهد بود




Saturday, October 22, 2011

2033.




چندتا دیگه به پروازهای مزخرفمون اضافه شد.
2 تا روسیه و دوتا هم اوکراین که با کیف که قبلا داشتیم میشن سه تا!
دیگه وقتشه که آدم بگه مهرم حلال، جونم آزاد...


پ.ن. fly dubai درحال برنامه ریزی برای باز کردن پرواز به تهران ه، ایرعربیا به زودی خواهد رفت قاطی باقالیا!



Thursday, October 20, 2011

21 اکتبر- یه روز معمولی




دو سال گذشته همچین موقعی مرخصی بودم و اینجا نبودم.
امسال مرخصی ندادن و همچین روزی اینجام. فرقی هم نداره، اهمیتی هم.

امروز استندبای بودم و در کمال ناباوری صدام نکردن و به کارام رسیدم نسبتا. فردا هم بعد از مدتها بالاخره جمعه تعطیلم. حس خوبیه. تولد مهرزاده و همه میریم بیرون و حواسم پرت میشه. خیلی هم خوش میگذره و اصلا هم مهم نیست که 21 اکتبره یا چند سال گذشته یا هیچی اصن.
خیلی هم خوبم




Wednesday, October 19, 2011

2031.



- حامله ام...
من: ای واااااااااااای... نـــــــــــــــــــــــــــــــــــه!


یعنی مردم به خبر حاملگی دوست دخترشون هم همچین عکس العمل فجیعی نشون نمیدن که من نشون دادم!
یکی نیست بگه به تو چه آخه که الان وقتش هست یا نه (از نظر من هیچ وقت وقتش نیست انگار!)
خواستم مجددا اشاره کنم که همچین موجود لطیف بچه دوستی هستم
شرمنده م واقعا

پ.ن. یادم نیست آخرش بالاخره تبریک گفتم یا نه! اصن تبریک داره؟ آوردن یه موجود طفلک به این دنیای دوست نداشتنی...




Tuesday, October 18, 2011

2030.




باز اکتبر شد و مه شروع شد و پروازها هی فرت و فرت تاخیر میخورن و قرو قاطی میشن و شانس من همین حالا من هم پرواز شب هام شروع شده!

پارسال این موقع پاریس بودم. یادش بخیر. چقــــــــــــــــدر خوش گذشت با وجود همون سرما



Sunday, October 16, 2011

2029.



خرید کردن چیست؟
فرآیندی ست که با "خدا بکشدشون" آغاز
و با "خدا بُکُشدم" به اتمام میرسد...

پ.ن. متاسفانه در شرایطی قرار دارم که خرید رفتن در روزهای تعطیل برام از دریا رفتن جذاب تر شده! عواقبش خوب نیست البته ولی خیـــــــــــــــــــــلی داره حال میده. هربار هم که عذاب وجدان میگیرم هی به خودم میگم: اشکال نداره، اونجا مالیات هم داره و همه چی گرونتره، وقت نداری، سرده، دیگه کار نمیکنی و پول نداری، ماشین نداری که بتونی راحت بری خرید، خرید کردن هم مثل اینجا راحت نیست... و از این جور دلخوشیها خلاصه.

خداییش تو این چهارسال، غیر از ماههای اولی که تازه اومده بودم، این اولین باره که با خیال نسبتا راحت دارم همچین غلطی میکنم. جای بابا خالی که هی میگفت: شماها بلد نیست پول خرج کنید، خواهرجان خوب خرید میکنه...


Friday, October 14, 2011

2028. صاحب نظرهایی که ما (فکر میکنیم) هستیم



یعنی ما ایرانیها اگه درباره هرچیزی نظر ندیم، میگن لابد لال ه!
هر پرواز ایران با این کامنت مواجه میشیم که: یه پیشنهادی داشتم براتون. به شرکت پیشنهاد بدین که همین پول غذا رو بکشه روی بلیت و یکی دو مدل غذا بذاره، مث بقیه ایرلاین ها... (دیگه آلرژی گرفتم به این حرف)
هرچی هم که توضیح میدی که: بابا جان! اصن کانسپت LOW COST اینه که مث "بقیه" ایرلاینها (یی که شما میشناسین) نباشه و باباجون مدلش اینه که سرویسش رو جدا میفروشه و فقط بابت صندلی تون پول بلیت میدین و بِلا بِلا بِلا... هی باز ادامه میدن که : مــــــــــی دووووونم، ولی اگه اینجوری بکنن بهتره، زشته غذا رو میفروشین...
حرف میزنید خوب به جواب هم گوش بدین، هی نگین "میدونم" و باز تکرار کنید حرف خودتون رو!!!
ایییییییییییییییییییییییی، همین روزای آخره که خودم رو بکشم از دستشون! گاهی که یادمه فقط میگم "باشه" و میگذرم، گاهی که حواسم نیست، سعی میکنم براشون توضیح بدم که جریان چیه، که صد البته به عبث می پایم...


گاهی فکر میکنم که ممکنه یه روزی دلم برای این دوران تنگ بشه؟
خیلی خسته م، یادم نمیاد دفعه قبلی که آف بودم کی بود اصن!


Wednesday, October 12, 2011

2027.




به سختی و مشقت یه کارتن کتاب و خرت و پرت بستم که اشکان فردا داره میره تهران با خودش ببره. دارم سعی میکن بارم رو کم کم سبک کنم... چطوری میخوایم صبح تکونش بدیم، نمیدونم!

میگه اگه یه وقت این جریان نشه چی؟
میگم هیچی. اینم میره روی همه اشتباهات دیگه ای که کردم. با تقریب خوبی بیشتر تصمیمات مهم زندگیم اشتباه بوده، یکی کمتر یا بیشتر خیلی تاثیری نداره دیگه.
همچنان معتقدم که تا سی سالگی آدم باید تکلیفش رو تو زندگی معلوم کرده باشه و افتاده باشه توی مسیرش. اگه اینکار رو نکرده باشه، بقیه عمرش فقط میشه وقت کُشی برای رسیدن به آخرش. حتی چه جوری وقت کُشی کردنش هم زیاد برام مهم نیست، با درس خوندن تو کانادا به امید گرفتن یه پاسپورت آبرومند (که باهاش چکار کنم آخه سر پیری؟!) و به این بهانه که همه دارن اونجا جمع میشن دیگه. یا با هر غلط دیگه ای. همین قدر که زیاد استرس به اطرافیانم وارد نشه با دسته گلهایی که به آب میدم، کافیه.

فکر نکنین افسرده شدم ها،نه. یعنی جدیدا افسرده نشدم. تازه خیلی هم شوخ و شنگم بابت این جریانات جدید، امیدوارم نخوره تو حالم.



Tuesday, October 11, 2011

2026. مصیبت یعنی...




وقتی که عطر و ادوکلن خاصی نداشته که بوش برات تجدید خاطره کنه و با بوی عطر و کرم هایی که خودت اون موقع استفاده میکردی یادش میفتی!

پ.ن. عطر روغنی که به موهاش میزد... خوب شد یه کمی ازش نگه داشتم. هرچند که جرات نمیکنم سراغش برم هیچ وقت


Sunday, October 09, 2011

2025.




امروز رفتم خرید به مدت هشت ساعت نان استاپ! (یه نیم ساعتی غذا خوردم فقط)
تلافی همه این چهارسالی رو که اینجا بودم و هی رعایت کردم و هی به خودم نهیب زدم که "لازم نیست، انقدر نمی ارزه، انقدر استفاده نمیشه، کارای مهمتری داری،..." تا حد خوبی درآوردم. کلی لباس مفید خریدم و فقط یه کم عذاب وجدان گرفتم. توو بی آنست، لذت هم بردم تازه کم و بیش! هنوز کلی چیز مونده. مهمتر از همه کفش. بدبختی همیشگی من...
دارم میرم یه جای جدید که دیگه از یونیفرم خبری نیست و آب و هواش هم یا اینجا فرق داره و وضعیت من هم فرق داره. طبعا لباس جدید احتیاج دارم. دستم هم درد نکنه اصن. والله به خدا.
آخ کمرم...


پ.ن. عکس لباسایی رو که شک داشتم میگرفتم و میفرستادم برای خواهر گرام (پیر شدم و هنوز نمیتونم بدون نظرش خرید کنم!). یکی درمیون میگفت : این به سن تو نمیخوره...
طبعا احساس خوبی بود که یکی هست که فکر میکنه من هنوز 18 سالمه.
منم هنوز حس میکنم اونا بین 28 تا 32 موندن!



Wednesday, October 05, 2011

2024. از معدود نکات مثبت من




اینایی که میگن آدم هرچیزی رو تا وقتی که نداره میخواد و وقتی به دستش آورد به چیزای دیگه فکر میکنه...
خوب، من شخصا مخالفم، حداقل درباره خودم.
یه ماه پیش به طرز مرگباری هوس نون خامه ای کرده بودم. از ایران که برگشتم با خودم آوردم و خوردم و دیروز تموم شدن و الان هم دارم شیرینی دانمارکی میخورم، خیلی هم لذت بخشه. اصلا هم به نون سنگک داغ و خامه و عسل فکر نمیکنم. (به پیاده روی و این شکم بدقواره نیز هم!)
خلاصه که من همیشه هرچی رو که دارم به نظرخودم بهترین ه و ازش راضیم و صرفا به دلیل به دست آوردنش دلم رو نمیزنه...
این مسأله درباره آدمها هم صدق میکنه... که البته اصلا مهم نیست


Monday, October 03, 2011

2023. به همین وقاحت




به همین راحتی، به همین مسخرگی
یه جوون، بچه یه خونواده، یه آدم تلف شد.
"کثافتهای آشغال بی مسوولیت نرفتن چک کنن ببینن کسی توی حمام هست یا نه.همینجوری حجم بالای اسید رو ریختن تو چاه های فاضلاب طبقه اول. آمنه هم طبقه ی بالاتر تو حموم بوده...دیدن نمیاد بیرون در رو باز کردن دیدن سفید افتاده...حالا هم کثافت های آشغال شروع کردن حرف مفت زدن واسه فرار از مسئولیت، که افسردگی داشته خودکشی کرده!!"

اقلا اون دهن کثیفتون رو ببندین الکی تهمت نزنید بهش. خیلی هم حالش خوب بوده. اونایی که میشناسنش میگن اصلا هم افسرده نبوده، شما از رو دیدن جسد فهمیدین افسرده بوده؟ اون وقت با بخار اسید توی فاضلاب خوابگاه خودکشی کرده؟!!!

دوست نیلوفر بود! از وقتی خبر رو خوندم سر درد گرفتم و نفسم به زور بالا میاد... یعنی هرجوری که توی اون مملکت کثافت زده راه بری و آسه بری آسه بیای، بازم آخرش یه بلایی ممکنه سرت بیاد، اونم اتفاق به این مسخرگی! بعدشم با وقاحت فرافکنی میکنن و بدتر نمک به زخم پدرمادر بدبختش میپاشن!

پ.ن. پدر نداشته ظاهرا. خوبه، یه نفر کمتر غصه میخوره. مادرها قویتر هستن...



2022.




دیشب خواب دیدم رسیدم کانادا و یه راست رفتم مدرسه. بعله، دقیقا شکل مدرسه بود. تازه من هم با مانتو شلوار مدرسه بودم با مقنعه حتی! یکی دو تا دانشجوی ایرانی هم بودن، یه کم گپ زدیم و بعد من سوار اتوبوس شدم رفتم پارک. پارکش شبیه بروکسل بود ولی، برگهای نارنجی و یه آفتاب یواش خوبی هم داشت. هی داشتم فکر میکردم که باید زنگ بزنم به مانی اینا خبر بدم که اومدم، ولی به جاش نشسته بودم رو نیمکت و فکر میکردم چه حیف که دوربینم خرابه و نمیتونم عکس بگیرم!
خواستم بگم دیشب تو خواب کلی خوش گذشت خلاصه، هوا خیلی خوب بود.

پ.ن. اون اتفاق خوبه بود که گفتم، هنوزنتیجه ش معلوم نشده. انرژی مثبت بفرستین که کلی ذوق زده م براش