Monday, January 31, 2011

857.



امروز هم با management training حروم شد. 9 ساعت کلاس. آخرش هم هرچی زور زدم بنویسم چی یاد گرفتم هیچی یادم نمیومد! نمیدونم واقعا کلاسها بیفایده ن یا من قابلیت یادگیریم رو از دست دادم! همش به نظرم میاد که هیچ حرف جدیدی گفته نمیشه و همه چیزایی که میگن رو خودم میدونستم، امروز هم همینطور بود. به نظرم اگر تعطیلمون میکردن یه کم استراحت میکردیم تاثیرش خیلی بیشتر بود... تا اعماق مغزم خسته م

پ.ن. میگه اگه میخواین manager بشید توی کارتون و کارتون براتون جدی و مهمه از فیس بوک و توییتر و اینا بیاین بیرون. اینجا ها جای آدمهای حرفه ای نیست و خیلی وقتها از مطالبشون برعلیه تون استفاده میشه و نقطه ضعفهاتون رو درمیارن! من موافق نیستم اصلا، بستگی داره با چه کسانی در ارتباط باشی و در چه حدی، و چه استفاده ای از این سایتها بخوای بکنی.

پ.ن.2. چشمام باز نمیشه از خستگی، سردردها هم که برگشتن دوباره. یک عالمه کار هست و به هیچکدوم نمیرسم. اه



Saturday, January 29, 2011

856. Block



تا جاییکه که میشه باید با آدمها مثل خودشون برخورد کرد. وقتی یک غریبه به خودش اجازه میده با حق به جانبیت تمام بابت نظری که در یک جای عمومی درباره یک شخص دیگه گذاشتی برات پیغام بفرسته و یه توصیفات کاملا مسخره و بیربطی رو بهت نسبت بده و با چهارتا کلمه ای که خونده یه نتیجه گیری احمقانه تر بکنه، تو هم باید دهنت رو باز کنی و هر چی لایقشه تحویلش بدی. متاسفانه من هرچی زور میزنم نمیتونم اون طور که شایسته شونه در همچین مواردی جوابشون رو بدم، ولی بازم بهتر از سکوت کردن بود. بعدشم بلاکش کردم کلا.
اصلا بلاک کردن یکی از بهترین آپشنهای فیس بوکه. غریبه و آشنا هم نداره. پارسال عموی محترم یه کم اشتباه کرد در نحوه ارتباط برقرار کردنش و ابراز نظرش و بلاک شد کلا از فیس بوک و زندگانیم و اصلا موجب تغییراتی شد در برنامه کانادام، امروز هم یک غریبه بلاک شد.
کاملا این حق رو به خودم میدم که بهم بربخوره، چون خودم خیلی همچین مواردی رو رعایت میکنم و نه انتظار چنین برخوردی رو دارم نه همچین اجازه ای میدم. هرکس میخواد باشه.


855. هی روزگار



یه هفته ست ریختن توی خیابون و کاراشون رو کردن، حالا تازه اینترنتشون قطع شده، هی کولی بازی درمیارن. ایران که مردم از همون روز دوم موبایل هم نداشتن! این مصریها هم واسه ما تکنولوژی باز شدن... واه واه واه

CNN میبینم و هر صحنه و هر لحظه ش یادآور خرداد و تیر پارساله. اونجا که میگه اگه میتونید برامون فیلم بفرستین ولی خودتون رو به خطر نندازین... دوباره نابود میشوم.
تازه خبرنگارهای خارجی رو هم زود انداختن بیرون از ایران! داخلیها رو هم که گرفتن.

پ.ن. این رییس جمهورای کشورهای عرب هم واسه خودشون ژانر جدا دارن. یارو شونصد سال رییس جمهوره، بعدشم که میمیره یا به زور مجبور میشه بره کنار، پسرش میشه جانشین! اسمشم رییس جمهوره...

پ.ن.2. دخترمغربیه برگشته بهم میگه: ایران نمیخواد کاری بکنه؟ اعتراضی چیزی... گفتم ایران پارسال کارهاش رو کرد که حالا همه یاد گرفتن (ناسیونالیست بازی در حد هیتلر ینی!)

پ.ن.3. خوب شد این ماه پرواز مصر ندارم. اوضاع خر تو خره. شرکت هم که یه پایگاه زد توی اسکندریه پارسال، کاسه کوزه شون میریزه یه هم احتمالا و کلی ضرر میکنن.





Friday, January 28, 2011

854. حس نیمه شب من



شبهایی که میخوام برم پرواز "داکا" یه جورایی قاطی میکنم انگار. نمیدونم بخاطر ساعت عجیب غریبشه (آخه کی 2:30 شب/ صبح میره بیرون ؟) یا چون دو روز خونه نیستم. یعنی دلم برای خونه تنگ میشه یا جریان این فرمها رو مِخمه یا چی کلا؟ باید جلوی خودم رو بگیرم که اس ام اس نزنم، میل نزنم، زنگ نزنم (این یکی زیاد هم خودداری نمیخواد، جراتش رو ندارم، حسش رو هم). پارسال همین موقع ها همین حس رو داشتم دقیقا، یه کم شدیدتر. اینجا نوشتمش به بدترین شکل ممکن و بقیه رو هم نگران کردم. خوب، این دفعه به اون بدی نیست. یعنی فهمیدم که این حسه هست دیگه، چکارش دارم...


853. همه چی آرومه



دلتنگیم و غصه خوردن و نق و نوق کردن و بدغلقی و بداخلاقیم بخاطر تو بود، حالا احمقانه یا هرچی. اونش دیگه به خودم مربوطه.
ولی هیچ وقت نگفتم چیزی تقصیر تو بوده.

"بخاطر تو" با " تقصیر تو" فرق داره. باورکن.


پ.ن.1. خوب شدم. دقیقا نمیدونم چه اتفاقی افتاده یا چه جوری. فقط احساس میکنم حالم یه کم بهتره، چند روزیه که دیگه به شدت یک سال و نیم گذشته به خودم نمی پیچم. نمیتونم بگم همه چی اوکی شده دیگه. همه چی همونطوره که بود. هنوز این دل صاحاب مرده تنگ میشه، هنوز یه چیزی اون ته دلم جاش خالیه، ولی انگار حسم عوض شده. نمیفهمم چی شده، اصراری هم برای کشفش ندارم. اصلا فقط شاید خستگی کار باعث شده همه حس هام رو از دست بدم کم کم. خوبه لابد، نمیدونم.
هرچی فکر میکنم یادم نمیاد که اصطلاح فارسی این وضعیت چیه، تو زبون بختیاری بهش میگن "دل نَهاده شدن" فکر کنم. همه چی مثل قبله، چیزی رو فراموش نکردی، دل هم نکندی، ولی انگار به شدت قبل منقبض نیستی. سبک شدی انگار.

پ.ن.2.گاهی فکر میکنم کاش آخرین خداحافظیمون بهتر بود اقلا. هواپیما هم شد جای خداحافظی آخه! بعد یادم میاد که آخرین خداحافظی هیچ جوری خوب نمیشه. خداحافظی حسش خوب نیست حالا هرجا ، هرجور.


852. ژوکر هستم، یک "روی اعصاب"



یعنی به نظرتون من امشب میتونم بالاخره شر این فرمهای دانشگاه رو بکنم تا قبل از ساعت دو که باید برم پرواز؟! خودکشی میکنم آخرش از دستشون.
قبلا ایران یه موسساتی بود که این کارها رو میکرد و ویزا دانشجویی میگرفت برای بچه ها. خدا خیرشون بده واقعا. عجب کار سختی داشتن. اینجا نمیتون بهشون اعتماد کنم (اگه باشه همچین چیزی)؛ خنگ بازی درمیارن آدم رو بدبخت میکنن.
هر روز میگم دیگه امروز قال قضیه رو میکنم خیالم راحت بشه. مُردم از وجدان دردی که هیچ غلطی هم برای بهبودش نمیکنم! میزان اراده من با فاصله م به خونه نسبت عکس داره. توی پرواز همچین برنامه ریزی میکنم برای همه چی، بعد همینجوری که به خونه نزدیک میشم همه چی کمرنگ میشه کم کم.
باید مجسمه من رو بسازن بزارن بغل مجسمه آزادی، به عنوان سمبل بی ارادگی. هرچی بدبختی توی زندگی کشیدم دلیلش همین بوده.
خوبه سیگاری نشدم، هنوز!


851.



این مصریهایی که من تو این سه سال و نیم دیدم اکثرا مسلمونهای متعصبی هستن و خشکه مقدس و تاحالا همشون هم طرفدار ا.ن. بودن. اصلا بعید نیست مملکت رو با کمال میل دو دستی تقدیم اخوان المسلمین کنن. خیلی هم جوشی هستن و کلا اعصاب ندارن و در حالت عادی هم آماده داد و بیداد کردن هستن، نمیدونم چطور تاحالا صداشون درنیومده بود! عربهای دیگه هم تحویلشون نمیگیرن و تحقیرشون میکنن. جوکهای عربی معمولا سوژه مصری دارن.
خلاصه که مبارک خیلی زور زد آدمشون کنه. موفق نشد.


Thursday, January 27, 2011

850.




صبح که برگشتم هنوز هوا تاریک بود. کل این شهر خراب شده رو گشتم تا هوا روشن شد و من آخرش نفهمیدم این شهر آفتابش از کدوم ور درمیاد! خیر سرمون خواستیم عکس طلوع خورشید بگیریم... در عوض تا دلت بخواد غروبش از همه جا قابل مشاهده ست.


849.



مردم شب جمعه میرن بار و کلاب، بنده میرم بنگلور! این هم از شانس من که همه standby هام پنجشنبه جمعه ست که همه زرت و زرت ریپورت سیک میکنن.
هوا هم خوب نیست اون ورا، خدا بخیر بگذرونه تاخیر نخوریم، پرواز خودش طولانیه به اندازه کافی. حسش نیست ها، فکر میکردم صدام نکنن.


848.




2 شب میخوابم، 2 بعد از ظهر بیدار میشم.
6 صبح میخوابم، 11.5 بیدار میشم!
ساعت بیولوژیکم به فنا رفته کلا


Wednesday, January 26, 2011

847. دست خالی، پزعالی



میگم کاش کره قهرمان میشد. اقلا دلمون خوش بود که به قهرمان جام باختیم

پ.ن. این فیفا هم با این قوانین عجق وجقش. آذربایجان بالای سرماست ولی جزو سهمیه اروپا، اون وقت استرالیا از اون ور دنیا جزو سهمیه آسیا!خوب زرنگن این اروپاییها هم... فکرکن که جام ملتهای آسیا رو استرالیا ببره، کلا یه قاره دیگه.


846. هم اکنون نیازمند...



دایم دارم انگشتهای دست راستم، مخصوصا انگشت اشاره م رو میشکنم. از نتایج استفاده زیاد (خیلی بی رویه زیاد) از touch pad هستش، وگرنه من هیچ وقت در این عمر طولانی از این عادتهای ناسالم نداشتم. حتی الان هم که مدتیه از موس استفاده میکنم (راستی گفتم که یه موس پیدا کردم عین همون قبلیه؟ بهله، ما اینیم. انقدر گیر دادم تا پیداش کردم) هنوز این مشکلم حل نشده. باید اعتراف کنم که به طرز مازوخیست گونه ای لذت بخشه ولی اصلا علاقه ای ندارم که چند وقت دیگه انگشتهام کج و کوله بشن یا لرزش بگیرن یا هر کوفت دیگه. اگه راه حلی سراغ دارین بسم الله... لطفا


845. نمیشه نمیشه نمیشه نمیشه




off درخواست میکنیم رد میشه، مرخصیم رو میخوام 5 روز بعد از عید اضافه کنم ( پنج روز از پارسال طلب دارم) نمیشه. پرواز درخواست میدی، نمیشه. حقوق ماه پیشمون رو هم که block کردن چون پروسه مسخره شون رو برای مرخصی استعلاجی ماه پیش تکمیل نکردم. (برای مرخصی استعلاجی باید از طریق سایت شرکت اقدام کنیم و بعدش تا سه چهار روز دم به دقیقه چک کنیم و مراحل مختلفش رو طی کنیم، که انقدر مثل خر کار میکنیم که یادمون میره گاهی یا سایت مشکل داره. حالا من شب و روزم پای کامپیوتر میگذره، بقیه بچه ها که مثل آدم کار و زندگی دارن!)...
من نمیدونم این همه تونسی توی شرکت چه غلطی میکنن پس! بزرگترین مافیای شرکت هستن تقریبا، وقتشه که مدیران ارشد جدی تر به جریانات انقلاب تونس نگاه کنن. اگه خرجش یه آتیش بازیه که من حتما به زودی خودم رو آتیش که هیچی، دار میزنم احتمالا!

پ.ن. ما در یک شرکت برده داری کار میکنیم و خداوند گنده را شاکریم که کار داریم وهواپیماهامون تلپ و تلپ نمیفتن و هرشب (گاهی هم صبح) برمیگیردیم سر خونه زندگیمون تا از خستگی لذت بخش ناشی از تلاش برای معاش بیاساییم، شاید هم بمیریم. حیف که نمیمیریم.
ناشکر هم خودتی


844.




وقتی که ماساژور فیلیپینی سعی میکنه آدم رو بپیچونه تا با دوست پسر ایرانیش بره persian night (دیسکو ایرانی)! چه فارسی ای هم حرف میزنه پدرسوخته...
البته ما که بخیل نیستیم ولی کوفت اون بشه که ماساژ مجانی میگیره. اصلا دلیل علاقه عجیب مردها، اعم از ایرانی و عرب و اروپایی، به زرد پوستها همینه که همشون بالفطره ماساژور هستن. یکی از بهترین هنرهایی که آدم باید بلد باشه همین ماساژه. هروقت وسوسه میشدم برم یاد بگیرم به خودم میگفتم چه فایده، آدم که نمیتونه خودش رو ماساژ بده. اشتباه میکردم. از ما که گذشت شما برید یاد بگیرید غیر مستقیم به دردتون میخوره .
من رو باش که این همه منتظر بودم آخر ماه بشه برم ماساژ بلکه یه کم این خستگی کوفتی در بره.

843.




دیروز پرواز تهران 2 ساعت تاخیر خورد بخاطر اینکه اشتباها سوخت زیادی زده بودن و تخلیه سوخت هم خیلی طول میکشه و چندان هم توصیه نمیشه. (لازم به دکر است که یکی از مشخصه های پروازهای ما آن تایم بودنشونه و گاهی حتی بیفور تایم). حتی مسافرها اومدن تا پای هواپیما و برشون گردوندن توی سالن. هواپیما رو عوض کردیم و این دفعه مخزن اکسیژن توی کابین خلبان مورد داشت و وقتی عوضش کردن مخزن جدید نشتی داشت و دوباره عوضش کردن و هرچی من گفتم بابا اینا همش نشونه ست که ما نباید این پرواز رو انجام بدیم، هیچ کس گوش نکرد. پرواز هم پُر بود و من با توجه به سابقه مسافرهای ایران به کاپیتان التماس میکردم که بزاره من برگردم و اصلا حوصله غر و لوند (در این حالت البته داد و بیداد) مسافرها رو نداشتم. خلاصه نهایتا مسافرها اومدن و در نهایت ناباوری بنده، از همیشه خوش اخلاق تر بودن! فقط دو سه نفر خیلی خونسرد و محترمانه سوال کرن که چی شده بود. بعدا فهمیدم که توی فرودگاه حسابی گرد و خاک کرده بودن و کار به دخالت پلیس کشیده که البته خوب کاری کردن. چون پرسنل فرودگاه به شدت بی مسوولیت هستن و وقتی مشکلی پیش میاد غیبشون میزنه. ظاهرا همه این دوساعت مسافرها رو با وعده ی پنج دقیقه و ده دقیقه الاف کرده بودن به طوریکه حتی دستشویی هم نذاشته بودن برن! توی فرودگاه بهشون گفتن مشکل فنی (!) پیش اومده و بنابراین وقتی دیدن که هواپیما عوض شده کلی خیالشون راحت شده.
دیروز پرواز هم رفت و هم برگشت 100% پُر بود و بسیار هم بیزی بود و وقت سر خاروندن هم نداشتیم ولی واقعا یکی از بهترین پروازهای تهرانی بود که تا حالا داشتم! (البته چندتا مسافر بد غلق ثابت داریم که خوشبختانه هیچ کدومشون نبودن).
نتیجه اخلاقی اینکه ظاهرا ما ایرانیها وقتی مشکل خاصی نیست هی نق و نوق میکنیم و بهانه میگیریم ولی وقتی واقعا مشکلی پیش میاد ساکت میشیم و منفعل!

این بود انشای من درباره یک روز پر مشغله


Monday, January 24, 2011

842.





هوس سفر دشت و بیابون کردم. خیلی وقته. چادر زدن وسط جنگل و دور آتیش نشستن شبونه و آواز خوندن. خیره شدن به شعله های آتیش. گوش دادن به ترق ترق سوختن چوبها....حیف که اون موقع دوربین دیجیتال نداشتیم و اون همه خاطرات باحالمون ثبت نشد.
خوبه که بقیه عکسهای کمپینگهاشون رو میزارن. از هیچی که بهتره. ولی آدم بیشتر هوایی میشه.
اینجا این همه بیابون داره، ولی همش شنزاره. ماشین مخصوص و راننده وارد میخواد و البته آدم اینکاره که زیاد این دور وبرگیر نمیاد. خیلی وقته هوس آتیش کردم. یکی از همین روزها صبح زود میرم کنار دریا و آتیش روشن میکنم. باید چوب و مقوا گیر بیارم. غروب کنار دریا شلوغ میشه، باید صبح زود برم. حیف که جهت طلوع خورشید از سمت دریا نیست. دلم هوای آتیش کرده، انگار اینهمه سوختن بَسِش نبوده.
آتیش
آتیش
آتیش

پ.ن. چند وقت پیش ولع آب داشتم. میخواستم کنار آب برم. الان ویار آتیش دارم. کی نوبت خاک میشه...


841. در پی استقبال خوب مردم از "فتا چیز"و "فتا فیت"




و اینک راه اندازی پلیس فتا
گامی دیگر به سوی افزایش امنیت هموطنان از طریق دریدن حریم شخصی آنها


Saturday, January 22, 2011

840. طبعا نامردانه بود




دیگه تو روی کُره ایهای شرکت هم نمیتونیم نگاه کنیم! همینجوری پیش بره کم کم باید با عینک آفتابی بریم تو شرکت کلا

پ.ن. به نظرم داوری فوتبال یکی از مسخره ترین شغلهای ممکنه. مثل اسب بدو، آخرش هم تو رو سننه! یکی دیگه میبره، همه هم ازت شاکی هستن همیشه.



839. عراق هم پَر



میبینم که برادران پُر مدعای عرب در جام ملتهای اروپا با میزبانی یک کشورعربی، یکی یکی رفتن تو باقالیا!
یاح یاح داره جدا
ببینیم ایران چه میکنه. تا اینجا که خوب خوش گذشت. مخصوصا سوکس شدن امارات توسط ایران (نمک خوردن و نمکدان شکستن من هم که اصلا تابلو نیست که)

پ.ن. به شدت معتقدم که زبان عربی اصلا مناسب گزارش ورزشی نیست، به استثنای مسابقات شتردوانی البته.

Wednesday, January 19, 2011

838. والله به خدا




دیشب خلبان و کمک خلبان پرواز تونسی بودن، طبق معمول. انقدر این تونسی ها زیادن که همیشه حداقل یکیشون توی پروازه. توش شرکت به شوخی میگن که کلا توی تونس همه یا خلبان هستن یا فارغ التحصیل مدرسه مهمانداری! فکر کنم این یارو که کار پیدا نمیکرد و خودش رو آتیش زد بلد نبود درست انتخاب رشته کنه.
خلاصه که دیشب با نگرانی روزنامه ها رو ورق میزدن و اخبار تونس رو دنبال میکردن. خلبانه بهم گفت امیدوارم در ایران هم انقلابی مثل تونس رخ بده (مثلا داشت برامون آرزوی خوب میکرد) منم گفتم این اتفاقی که توی تونس افتاد سی و دوسال پیش توی ایران پیش اومد. تازه اون موقع هم زندانیهایی که آزاد شده بودن نریختن خونه های مردم رو غارت کنن (برعکس وضعیت فعلی تونس)، امیدوارم عاقبت انقلاب شما بهتر از مال ما باشه. گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی از دست یک آدم دیکتاتور گیر یک سیستم دیکتاتور نیفتین. گفت نه، تونس مثل ایران نمیشه...
بشین تا دموکراسی برقرار بشه. کدوم کشور مسلمون رو سراغ دارین که حکومت دموکراتیک واقعی داشته باشه آخه؟ (فکر کنم غیر از مالزی البته). عرب که هستن، نژاد بربر هم که هستن، مسلمون هم که هستن. هر کدوم از این فاکتورها به تنهایی کافیه که فاتحه دموکراسی خونده بشه کلا. حالا فکر کردن چون چهارکلمه فرانسه بلغور میکنن دیگه الان سریع همه چی ردیف میشه و اینا هم میشن اون یکی مهد دموکراسی جهان درکنار فرانسه! هی واسه ما قیافه میگرفتن که : آخه ما توی تونس فرانسه زبان اولمونه، عربی خیلی حرف نمیزنیم (انگلیسی شون هم که پاک تعطیله). حالا که عکسها رو میبینیم همه پلاکاردهاشون به عربی نوشته شده! آنچنان هم از زندگی رویایی شون در تونس تعریف میکردن که ما تصور میکردیم اینا چقدر احمقن که از همچین بهشتی پاشدن اومدن اینجا! حالا صداش دراومد که بعله، طرف خونشون رو کرده بوده تو شیشه و چقدر بدبختن و اینا...

837. who cares البته





برف هم نشدیم ملت آخر هفته شون رو حروممون کنن



Tuesday, January 18, 2011

836. من و زلزله



همین الان اینجا زلزله اومد. به خدا.
اول دیدم لپ تاپ داره تکون میخوره، فکر کردم پام داره می لرزه. بعدش دیدم لوسترها و آباژور کنار تلویزیون هم دارن تکون میخورن. درست مثل چند سال پیش بود که بندرعباس زلزله اومد و لرزه هاش به اینجا رسید. آخه خونه من تقریبا کنار دریاست. و درست مثل چند سال پیش فقط موبایل رو گرفتم دستم و انقدر فکر کردم که برم زیر میز یا توی چهارچوب در که تکونها تموم شد! والبته همزمان با فکر کردن سریع رفتم توی گوگل سرچ هم کردم. بعله زلزله بود.
تا جاییکه من یادمه همه زلزله ها نصف شب یا صبح خیلی زود بوده که همه خواب بودن. درنتیجه به نظرم شب زنده دارها شانس زنده موندن بیشتری دارن.

پ.ن. سه سال پیش بعد از ظهر این اتفاق افتاد. من تازه بیدار شده بودم و نشسته بودم روی مبل که دیدم همه چی داره تکون میخوره، اولش فکرکردم چون سریع بعد از بیدار شدن نشسته م سرم داره گیج میره!

+


835. من و مرض جدیدم، عکس











آدم یه عکس هایی میبینه، روحش شاد میشه
بعد دیگه روش نمیشه دست به دوربین بزنه

نمیشه آدم یکی رو اد کنه که عکسهاش رو ببینه؟ فکر کنم خیلی ضایع ست. مجبورم یواشکی برم سرک بکشم! درست نیست ولی آخه از عکسهاش نمیشه گذشت...


834.



نیم ساعته از حموم اومدم بیرون. نشستم پای کامپیوتر و هی با خودم فکر میکنم:
باید لباسها رو از توی لباس شویی در بیارم، بعدش ظرفها رو بشورم بعد غذا بخورم. به مامان هم باید زنگ بزنم.
نه، اول غذا بخورم بعد زنگ بزنم (چون حتما میپرسه غذا خوردی؟ الهی بمیرم چی خوردی؟!) بعد لباسها بعد ظرفها
نه، اول لباسها که بو نگیرن توی لباس شویی، بعد غذا (دیگه باید کم کم بریزمش دور) بعد ظرفها(فرار نمیکنن که، متاسفانه)، نکنه مامان زود بخوابه!

گرسنه م نیست، در لباس شویی رو باز گذاشتم، آب گرم کن آشپزخونه رو روشن کردم. باز نشستم اینجا برنامه ریزی میکنم... انگار امیدوارم معجزه بشه و کارها خودشون تموم بشن.
اقلا برم زنگم رو بزنم...


پ.ن. 47 دقیقه ازSTANDBY بودنم میگذره. همش 5 ساعت و 13 دقیقه دیگه مونده



833.



سیزده ساعت خوابیدم. زندگی یه کم قابل تحمل تر شده.
کاش امشب صدام نکنن. یعنی میشه؟
هوا یه جور دوست نداشتنی ای ابری و دلگیر و بد رنگه.


پ.ن. دیشب رفتم مخابرات ببینم این موبایله چرا وصل نمیشه، خانومه برگشته میگه نمیتونم درک کنم چطور 5 روز بدون موبایل زندگی کردی؟! پیش خودم فکر کردم اگر تونستم بدون " کَسی" زندگی کنم، بدون اشیا که دیگه کاری نداره...
همچنان لپ تاپ و اینترنت از این مقوله جدا هستن. اونا نقش نیمه گمشده من رو بازی میکنن.


Sunday, January 16, 2011

832. How I met your mother




خیلی وقته که فهمیدم filmoholic هستم. فیلم یه جورایی برام نقش آرام بخش رو بازی میکنه. از این دنیای لوس و زندگی مزخرف یه چند ساعتی غافل میشم. بعد این سریاله کاملا نقش جوینت رو بازی میکنه. کلا از زمین و زمان رها میشم. یه سبُکی خوبی بهم میده، یه جور خلاء آرامش بخش.
وسط این روزهای خرکاری 6 صبح تا 5 عصر فعلا این تنها دلخوشیم شده. ساعت 5 صبح (شب) بیدار شدن و از زیر پتوی گرم و نرم وارد فضای سرد اتاق شدن، یکی از بدترین شکنجه های ضد حقوق بشریه. اونم هر روز هر روز. پُ....کی...دَم

بعدا سر فرصت بیشتر از این سریال میگم و از "بارنی"... الان دیگه دارم بیهوش میشم



Saturday, January 15, 2011

831. عجب وعضیه






دیگه رومون نمیشه تو روی تونسی های شرکت نگاه کنیم!
یکی دوتا هم نیستن، نصف شرکت رو گرفتن...





Friday, January 14, 2011

830. تونس تونس، ایران نتونس




به اندازه تونس هم نتونستیم! با این همه جمعیت 70 میلیونی...
فرقش اینه که حکومتهای اونا آخرش هم زیر دست و بال فرانسه و اروپا هستن، ولی مال ما لای لنگ و پاچه روسیه.
بعله...

Thursday, January 13, 2011

829. I give up

خدایا
جدی جدی دارم به وجودت ایمان میارم.
این همه بدبختی امکان نداره اتفاقی باشه، حتما مسبب مدبری داره.
مگه قرار نشد من دیگه مریض نشم؟ مگه قرار نشد هرکی سرش به کار خودش باشه و هی به من گیر ندی؟ مگه نمی بینی وقت ندارم؟ تو میای به جای من هفت روز بری سرکار؟ باز دوباره باید یک هفته تلفن هیچ کس رو جواب ندم چون جرات نمیکنم بگم بازم سرما خوردم، اونم تو هوای 15-16 درجه!
این دم و دستگاهت رو یه چکی بکن. یه چیزی یه جایی درست کار نمیکنه.

موبایل لعنتی هم قطعه، نمیشه ریپورت سیک بکنم! عجب بدبختی ای داریم ها. اه

پ.ن. نمیخواستم دیگه انقدر بنویسم. نمیخواستم غر بزنم نمیخواستم حرف بزنم. نمیزاره که...



828. *Fortis et Liber




نشستم عکس ایالتهای کانادا رو نگاه میکنم. چقدر بزرگه لامصب. همه جا از همه جا دوره! تصمیم گرفته م برم آلبرتا، گفتم نگاه کنم ببینم کجا هست حالا این آلبرتا اصلا! خواهرم داره میره ادمینتون و من هم که به عنوان طفیلی همیشه آویزون طبعا باید دنبالش کنم. هیچ ایده ای از اونجا ندارم، حتی درحد همون چهارتا عکسی که از تورونتو دیدم. فقط میدونم جای نسبتا خلوتیه (احتمالا نکته مثبت)، مالیاتش کمتر از آنتاریو هست ( 120% نکته مثبت)، ایرانی احتمالا زیاد نیست ( فکر کنم نکته منفی، نمیدونم)، بیمارستان زیاد داره تا جاییکه شنیدم و بنابراین مشکل کار در دوران دانشجویی زیاد جدی نخواهد بود و از همه مهمتر اینکه اونا اونجا هستن و اول همچین تغییر بزرگی ترجیح میدم یه جای امن و مطمئن باشم. من خیلی علاقه خاصی به شهر بزرگ و شلوغ ندارم، هرچند که قطعا مزایای خودش رو داره ولی به هرحال وقتی قراره بکوب بشینم به درس خوندن جاذبه های شهر خیلی اهمیت خاصی نخواهد داشت. فقط به ونکوور نسبتا نزدیکه که اون هم به بنده ربطی نداره!
من قویا اعتقاد دارم که اگر آدم میتونه نزدیک کسانی که دوستشون داره باشه باید این کار رو بکنه، حداقل برای من با وجود آنتی سوشال بودنم(میگن) آدمها فاکتور مهمی محسوب میشن، و برای من خواهرهام همیشه در اولویت این لیست قرار دارن، تنها آدمهایی که با وجودیکه انقدر باهاشون فرق دارم ولی در کنارشون همیشه احساس آرامش میکنم و فکر میکنم که همه چی درست میشه. فقط یک نفر دیگه به این محدوده امن وارد شده بود که خوشش نیومد و رفت و این بازه با اعضای محدود و ثابت، کاملا بسته شده.
نمیدونم چرا همش فکر میکنم که : خوب اگه نخواستم بعدا منتقل میکنم یه دانشگاه دیگه. اگه خوشم نیومد درسم که تموم شد میرم یه شهر دیگه... کلا خیلی به نظرم ساده میاد این خونه به دوشی! میخوام تمرین کنم که این آخر عمری جایی پاگیر نشم. من زیاد تغییر دوست نداشتم هیچ وقت ولی احساس میکنم هرچند وقت یک بار کندن و رفتن آدم رو سبک نگه میداره. قطعا حرفش از عملش ساده تره البته.



همش تصویرش توی ذهنمه که با دوتا چمدون و پنج تا کارتن رفت. اون موقع بیشتر از همیشه به نظرم قوی اومد و مستقل. اصلا این ایده " در گذر بودن" از همونجا انقدر برام جدی شد. وگرنه که من همیشه جای امن و آشنای خودم رو دوست داشتم و ثبات رو. آدمی نبودم که با هیجان از تغییر استقبال کنم. حالا میخوام خودم رو مجبور کنم که من نباشم. خودآزاری یا کله شقی یا حالا هرچی...

اوووه، چقدر آسمون ریسمون بافتم! خلاصه که کشور پت وپهن هم دردسره دیگه



پ.ن. * تو یه کتابی خوندم که این شعار آلبرتاست: قوی و آزاد
میرم اونجا شاید قوی شدم.


Wednesday, January 12, 2011

827.



انقدر نخوابیدم تا گشنه م شد
اه

پ.ن. من ترسو نیستم، این جنرال. ولی صدای باد یه جور چندش آوری ترسناکه برام، مخصوصا نصفه شب یا حتی کله سحر



826. ضد حال




امروز از بد شانسی من همش باد بود. رفتم عکس بگیرم، گوش درد گرفتم! غیر از اینکه نزدیک بود باد ببردم.

پ.ن. به شدت معتقدم بهترین مُد عکاسی در فضای باز و روشن، foliage میباشد. جدی.



Tuesday, January 11, 2011

825. OFF




بالاخره دو روز تعطیلم. خوشحالم احتمالا.
ولی زندگی بدون پرواز یادم رفته. نمیدونم باید چکار کنم.
هربار که توی پرواز روزنامه میخونم و درباره جاهای مختلف نوشته به خودم میگم این بار دیگه روز تعطیلم میرم اینجا، میرم اونجا... آدرسها و سایت ها و شماره هاشون رو هم مینویسم. بعد وقتی تعطیلم آنچنان پنچرم که هیچی به هیچی! ولی این دو روز باید اقلا یکی دوتا کار مفید بکنم. هوا خوبه و جون میده برای عکاسی. امروز ابرها خیلی پایین بودن و جالب بود.
ببینم چه میکنم فردا...




824. شناسایی




یه علامت مشخصه هم نداریم اگه سقوط کردیم گمنام نمونیم اقلا!
برم اسمم رو پشت کتفم تتو کنم بتونن شناساییم کنن.


پ.ن. همیشه یه گوشواره تیتانیوم گوشمه که یه سمبل چینیه برای خوشبختی ( تاحالا که کار نکرده البته). گفتم اگه سرم جدا شده بود بفهمید منم.



823. رویای شیرین




یک حس خوب حتی توی خواب هم می چسبه.
مهم نیست تعبیرش چیه، نمیخوام بدونم. خوابهای خوب تعبیر خوب ندارن معمولا. به اندازه واقعیت لذت بخش بود و دلنشین.
مسخره ست که آدم از یه خواب انرژی بگیره؟ زندگی کلا مسخره ست اشکال نداره

به جبران یک روز دردناک...

Monday, January 10, 2011

822. لغو مجازات اعدام در ایران





و طبق مدارک موجود، متهم نامبرده به جرم محاربه به یک سفر داخلی توسط ناوگان هوایی کشوری، مصداق اشد مجازات، محکوم میگردد.
ختم جلسه دادرسی


821. دولت امام ز.م.ا.ن




جناب دولت خدمت گذار

آقا حواسش به آلودگی هوا باشه یا عدم فرود نزولات جوی یا ساماندهی یارانه ها یا پرواز هواپیما ها؟!
خوب یه گوشه کارم خودتون بگیرید دیگه. انصاف هم خوب چیزیه




820. سه روز عزای عمومی در ارومیه! خسته نباشید واقعا




با این رکوردی که در زمینه سوانح هوایی داریم، که البته به نظر وزیر محترم هنوز بسیار کمتر ازسطح متوسط آمار جهانیست ، جا داره که یک روز رو به عنوان روز ملی سقوط هواپیما نامگذاری کنند.

پ.ن. ایشان اضافه کردند که جای هیچگونه نگرانی نیست، همه مسافران بیمه بودند.
آینده نِگریتون تو حلق ا.ن


پ.ن.2. به کی باید تسلیت بگیم وقتی همه صاحب عزا هستیم...



819.




فکر کن بعد از کلی تاخیر و مه و خلاصه 12 ساعت پرواز بالاخره موفق شدیم برگردیم، اون وقت رادیوی ماشین رو روشن میکنی اولین خبر سقوط هواپیما باشه، اونم مسیر تهران ارومیه... نفهمیدم چطور رسیدم خونه!
به لطف فیس بوک علایم حیاتی مشاهده شد.
هواپیما سوار نشید توی این مملکت خراب شده دیگه. اه


Sunday, January 09, 2011

818. ایرلاین ه داریم؟!




دیده بودیم پرواز رو به تاخیر بندازن، ندیده بودیم جلو بندازن!
این هم از عجایبیه که فقط در شرکت ما یافت میشود.


حالا ما 6 نفریم و برامون اس ام اس میزنن، میخوام بدونن مسافرها رو چطور خبر کردن، اونم درست سه ساعت قبل از پرواز!


پ.ن. به این سه چهار روز گذشته که فکر میکنم غیر از خواب چیزی یادم نمیاد. بسکه بیهوده بود و فشرده تر از همیشه بود این چرخه پرواز- خواب- پرواز-...


817. یارب مباد که گدا معتبر شود



هشدار: این متن دارای مقادیر متنابهی خشونت و غُر است

از این فلسطینی ها تنبل تر، پرمدعاتر، پاچه خوارتر، زیرآب زن تر، خاله زنک ترو خلاصه پست تر خودشونن و بس.
خاک بر سر ج.ا. که هی پول یامفت میریزه تو حلق اینا که گردنشون کلفت تر بشه و هی واسه ما شاخ و شونه بکشن.
پسره عوضی در عرض دو روز زیرآب سه تا از ما ایرانیها رو زده، دو ماه پیش هم که سعی کرده بود برای 2تای دیگه پاپوش درست کنه که گند زد. این دفعه رو هم کور خونده...

کفر آدم وقتی درمیاد که میری به صاحابش میگی این رو ببندش اینجوری پارس نکنه، بعد برمیگرده میگه این که مسئله مهمی نیست انقدر خودت رو ناراحت میکنی! نمیفهمه که ظرفیتمون به اندازه کافی پُر شده با این خرکاریها و برنامه های افتضاح و فشارها، انقدر که دیگه کوچکترین جایی برای حاشیه های احمقانه نیست.

همچین تریپ خودسازی و اخلاق در خانواده هم برمیداره هرکی نشناسدش فکر میکنه 10 سال تزکیه نفس کار کرده!
حالم به هم میخوره از این آدمهایی که با خونسردی کفر یکی رو درمیارن بعد که طرف رو به تشنج رسوندن با یه لبخند عاقل اندر سفیه میگن من دوستانه دارم بهت تذکر میدم چرا عصبی میشی، خودت رو کنترل کن! بدبختانه من محافظه کارتر از اون هستم که عکس العمل شدید نشون بدم درهمچین موقعیتی و یکی بدو بکنم. خوشبختانه به همین دلیل نمیتونه مزخرفاتش رو ادامه بده و در برابر لبخند به ظاهر خونسردانه م مجبوره خفه بشه دیگه.


پ.ن.1. در شان من نیست این طور حرف بزنم ولی خیلی خیلی عصبانی هستم
پ.ن.2. رفت توی لیست سیاهم برای روزی که بخوام از این شرکت برم...



Saturday, January 08, 2011

816. اینجوریه که قدم به قدم محکم میشی، باید بشی




هفته پیش توی یکی از پروازهای سوریه مون یک مسافر سکته کرد و مُرد. مجیور شدن حدود بیست دقیقه بهش cpr (تنفس مصنوعی) بدن تا فرود اضطراری انجام بشه. حتی شنیدنش هم منقلب کننده ست، انجام تنفس مصنوعی برای کسی که میدونی مُرده! طبق دانسته های من در 90% موارد (در هوا) cpr جواب نخواهد داد، مخصوصا که ما هیچ وسیله خاصی از جمله دستگاه شوک و اینا هم نداریم. ولی قانونا نمیتونیم اعلام کنیم کسی مُرده و باید تا رسیدن پرسنل پزشکی cpr رو ادامه بدیم.

دارم فکر میکنم به پرستار شدنم و اینکه چقدر میتونم از پسش بربیام.


پ.ن. همسرش هم همراهش بوده و اون طور که شنیدم فقط آروم اشک میریخته و قرآن میخونده... مسافرهای سوری همیشه چندتاشون مشکل قلبی تنفسی دارن!

پ.ن.2. برای اولین بار به این نتیجه رسیدم که خوبه بابام از پرواز میترسه و معمولا سوار هواپیما نمیشه.


Friday, January 07, 2011

815. این هم از جمعه ما






طبعا شعور نداشتنتد و فرستادنم پرواز! همون پرواز مزخرفی که دیروز هم رفتم و امروز حتی بدتر بود.ساعت 4:40 صبح زنگ زده لامصب. دیگه نتونستم بخوابم. عصرکه برگشتم انقدددررر خسته و جنازه بودم که به زور نفس میکشیدم... به سرم زده بود که برم بدوم حسابی که دیگه بیفتم بمیرم کلا! به جاش از خواب بیهوش شدم البته.

گاهی آدم دلش میخواد بمیره. نمیدونم چرا این گاهی برای من انقدر زیاد پیش میاد!



Thursday, January 06, 2011

814.





در راه 15 کیلومتری برگشت به خونه پشت هرسه تا چراغ قرمز خوابم برد و با بوق ماشینهای پشت سری بیدار شدم! تعطیلم رسما... کاش فردا صبح شعورشون برسه صدام نکنن برای پرواز



813. I wish I were like that





خبر رسیده که بابام پشت سرم گفته من خیلی کله شق و مغرور و یک دنده هستم!
چشمات قشنگ میبینه بابا جان... من اگه یکی از این صفتها رو داشتم که الان به یه جایی رسیده بودم و انقدر پا درهوا نبودم. واقعا نمیدونم از کجا به همچین شناختی از من رسیده. انقدرها در ارتباط نبودیم باهم ولی دیگه این برداشت هم خیلی پرته که آخه. خیلی زور داره بعد از سی سال آدم بچه ش رو نشناسه. دلم سوخت براش. همینه میگم آدم نباید بچه داشته باشه دیگه، آخرش یه روز به خودت میای میبینی اصلا نمیشناسیش!
احتمالا چون حاضر نیستم برگردم ایران همچین نتیجه گیری ای کرده...
به نظر خودم که یکی از مهمترین نقطه ضعفهام انعطاف پذیریِ بیخودی بوده و کوتاه اومدن و نجنگیدن و وا دادن! نمیدونم حق با کیه این وسط!
بد اخلاق و به قول مامان " اصغر ترقه" شاید (خوب بابا، یه کم بیشتر از شاید)، ولی مغرور و کله شق؟ چی بگم والله...

پ.ن. این هم یک دلیل دیگه بر این مدعا که بابا انسان شناسیش خوب نیست اصلا. به خودش هم گفتم. تعجب کرد ولی نمیدونم باور هم کرد یا نه.

پ.ن.2. این حرفش یعنی از کاری که میخوام بکنم ناراضیه، طبق معمول. و اعتراض مشخصی نمیکنه، طبق معمول




Wednesday, January 05, 2011

812.





نوامبر که برنامه پروازهام خیلی فشرده بود فکر کردم که اگه این ماه رو به سلامت به سر ببرم دیگه کلا هیچ وقت هیچیم نمیشه. خیلی وقت بود اونقدر پرواز نداشتم و وقتی تموم شد کلی تو فاز افتخار به خود به سر میبردم که البته چند روزی بیش طول نکشید و مریض شدم و منهدم شدم و تا همین چند روز پیش هم کش اومده بود جریان. کلا هروقت پهلوون بازی در میارم (به سرم میارن در واقع!) ماه بعدش صداش درمیاد. حالا برنامه ژانویه رو گرفتم، هنوز در بهت و وحشت به سر میبرم. تقریبا 10 ساعت از نوامبر هم بیشتره! فکر کنم میخوان من رو سر به نیست کنن. این دفعه دیگه جون سالم به در نمیبرم...
اقلا برم فرمهای بیمه عمرم رو پر کنم اگه افتادم مُردم حقم رو نخورن، اینا که خدای اینکارن کلا!



Tuesday, January 04, 2011

811. به من چه + به تو چه





میخوام کاملا بیخیالانه آف های ماه بعد رو درخواست بدم. بی خیال اینکه 17 فوریه اینجا کنسرت شجریانه و ممکنه بخواد بیاد اینجا برای کنسرت. بیخیال اینکه اگه بخواد بیاد بهتره آخر هفته من آف باشم یا اولش. بیخیال همه چی کلا. سی ثانیه یه بار به خودم میگم به تو مربوط نیست، تو برنامه خودت رو بریز. نمیاد. دم به دقیقه که نمیتونه راه بیفته بره مسافرت که. میتونست هم نمیومد. بعد باز میگم به تو چه اصلا. نمیاد، میدونم.
به من مربوط نیست. من باید برم تهران. کلی کارو بدبختی دارم
نمیدونم چی بگم
کاش بیاد؟
کاش نیاد؟؟
.
.
.
کاش من نباشم دیگه




ولی یه چیزی ته مغزم میگه اگه بیاد چی؟
باید سرم رو بکوبم به دیوار
محکم. انقدر که این صداهِ خفه بشه...



Monday, January 03, 2011

810.






میگه برای کانادا رفتن کاری کردی؟
میگم آره، دارم ساعت فیزیولوژیکم رو تنظیم میکنم.


هرشب تا 4 صبح بیدارم! از پس فردا پروازهای صبح شروع میشه و خلاصه I'm so dead


پ.ن. امشب دوش گرفتم و شراب خوردم که مثلا زود بخوابم. فردا صبح هزارتا کار دارم. یکی من رو بیدار کنه...



809. بخند که خنده تو دردها دوا کند






میدونم که این روزها جزو بهترین روزهای زندگیش هستن. با بهترین دوستانش، در بهترین جاهایی که دوست داره و بهترین کارهایی که دوست داره. پس چرا بیشتر عکس هاش خسته ن؟ چرا عکس خندان ازش نمیزارن پس؟ خوشحالیش معلوم نیست... دوست ندارم.

گاهی فکر میکنم انقدر که من کنجکاوم و مشتاق که بدونم کجاست و چیکار میکنه، اون هم براش مهم هست که من چه میکنم؟
چه امید عبثی
خنده ام میگیرد

فکرش هم مسخره ست. معلومه که نه. اونی که رفته اونه، چرا باید چیزی رو که پشت سر گذاشته دنبال کنه! تازه مثلا من کی فعالیت هیجان انگیزی داشتم که قابلیت کنجکاوی داشته باشه؟!
a very ordinary boring person



808. Tourist





Angelina: 20milion dollars, and this is the face you chose?!


آخرِ تیکه بود ها، در حد خداااااا... همه طرفدارهای جانی دِپ به خونش تشنه شدن فکر کنم. به این میگن Dead line
من هم عقیده دارم براد پیت خیلی خوش تیپ تر و خفن تر و همه چی تر از جانی دِپ (و دیگران)هستش ولی آدم که انقدر تابلو عقایدش رو بیان نمیکنه اونم روی پرده سینما! انقدر سوییت گفت این جمله رو که فکر کنم خود جانی دپ هم یه لحظه شک کرد.

درمجموع فیلم خوبیه برای وقت گذرونی. اروپا فیلم برداری شده و قشنگه. آنجلینا جولی برای اولین بار (تا جاییکه من یادمه) مثل خانومهای شیک لباس پوشیده و به جای بالا رفتن از در و دیوار روی زمین میخرامد (اووووف). جانی دپ هم لات و وحشی و اجق وجق نیست و مظلومه! همینه که میگم فیلم متفاوتیه. خوب بود، راضیم.



807.





خیلی خوبه که یه بهانه ای باشه که بشه همه چی رو انداخت گردنش. تنبلی و خواب آلودگی، بی حوصلگی، دلشوره، بغض، بی اشتهایی، کلافگی، ولع خواستن غیرممکنها، دلتنگی، بداخلاقی و هزارتا چیز نامعقول دیگه که در حالت عادی قابل سرزنش هستن. خیلی خوبه که برای همه این حالتهای همیشگی یه بهانه ای داشته باشی، گیرم فقط ماهی چند روز. بازم از هیچی بهتره. چند روز در ماه میتونی همه این اخلافهای مزخرف رو توجیه کنی، برای خودت وگرنه کسی نیست که توضیحی لازم باشه.
به همه عوارض بدش می ارزه. درد؟ ای بابا، اینا که دیگه درد نیست. چاره ش چندتا بروفن ه فوقش. پوست کلفت شدم دیگه. درد اونیه که درمون نداره...





Sunday, January 02, 2011

806. اژدها...





الان ساعت 1:05 بعد از نصفه شبه و من به طرز بدی شیرینی خوشمزه میخوام خیلی. کیک پنیر یا شیرینی دانمارکی یا نون خامه ای. اگه امشب بمیرم میشم جوون ناکام...



Saturday, January 01, 2011

805. دوست من دوست داره با دوست تو...





بعضی آدمها رو نشناخته میشه دوستشون داشت. یه حس زلال خوبی دارن. یه آدمی هست که من نمیشناسمش شخصا، در حد شنیده های خیلی مختصری از دوستان مشترکمون فقط. بعد تازگی به طرز اتفاقی موفق شدم عکسهاش رو ببینم بالاخره. یه آرامش قشنگی توی چهره ش و لبخندش هست که هر وقت عکسهاش رو نگاه میکنم حالم خوب میشه اصلا. گاهی دلم میخواد که همدیگه رو میشناختیم. شایدم ناخودآگاه دوست دارم مثل اون میبودم، خیلی هم ناخودآگاه نیست البته. شایدم درست نیست آدم دوستهای مردم رو بلند کنه، فکر کنم تا همینجا هم مردم شاکی هستن از دستم به اندازه کافی...


پ.ن. اگه دختر داشتم شاید اسمش رو میذاشتم صبا. اولین باره که از این اسم خوشم اومده. حیف که میسر نخواهد شد.


اگر مثل اون بودم دوستَم میداشت شاید...
نمیشه
نیستم
نداره


804. Having a broken heart is good, it means we have tried for something*





Eat pray love رو دیدم بالاخره. یادمه همون موقع که اومده بود یکی درباره ش نوشته بود که یه فیلم کلیشه ایه که ایتالیایی ها رو آدمهای پرحرف و شادی نشون میده که با دستاشون حرف میزنن (خوب مگه غیر از اینه؟) و آدمها میرن ایتالیا برای پیتزا و پاستا خوردن (مسلما کسی نمیره ایتالیا که آش رشته بخوره) و هند رو یه جای شلوغ و کثیف پراز مگس با آدمهای بدبخت و گاوهایی که وسط خیابون هستن. خوب شما خودت رو هم که بکشی تصویری واقعی غیر از این نمیتونی از هند ارائه بدی.
فیلم در ایتالیا و اندونزی و هند فیلمبرداری شده بنابراین طبعا مناظرش قشنگه و جولیا رابرتز هم که توش بازی میکنه و فقط خنده هاش کافیه که آدم بشینه یه فیلم رو ببینه.
اوایل که این فیلم اومده بود به من میگفتن تو هم باید همین کار رو بکنی، بری سفر و خودت رو پیدا کنی. با هند شروع کن(!)
آخه آدم میره هند که وسط یه میلیارد آدم خودش رو پیدا کنه؟! به نظر من که اونجا بیشتر به درد گم و گور شدن میخوره. من شخصا ترجیح میدم همینجوری گم و گور بمونم تااینکه برم هند دنبال خودم بگردم. ایتالیا هم که... خوب آدم این همه راه میره تا اونجا بگرده یه آدم جدید پیدا کنه، دوباره خودت رو پیدا کنی که چی!
اصلا امریکا خودش به این بزرگی، سفر دور دنیا رفتن نمیخواد دیگه...


پ.ن.* and obviously it didn't work



803. سال نو در داکا و مریضی بی پایان





کاپیتان توی فرودگاه یه لیکور سبک گرفت که مثلا رسیدیم هتل "نیو یر" رو جشن بگیریم. توی ماشین که داشت سعی میکرد هماهنگ کنه معلوم شد که هیچ کس مشروب نمیخوره. بهش گفتم ببین عجب گروه خوبی برات دست چین کردن برای پرواز سال نو! هیچ کس مشروب نمیخوره، سیگار هم نمیکشه، هیچ کدوم ریپورت سیک هم نکرده حتی! گفت فکر کنم خواستن تنبیهم کنن...

خداییش جمع کردن همچین گروهی توی شرکت ما اگر نه غیر ممکن ولی خیلی سخت و بعیده. والله من حاضر بودم همراهیش کنم ولی این گلودرد لعنتی اصلا اجازه فعالیتهای اجتماعی نمیده و مجبورم این ته مونده صدا رو هرطور شده حفظ کنم.

اومدم توی اتاق و لب تاپ رو چاق کردم. بعدشم فکر کردم خوابیدم، تو نگو مُردم... وقتی بیدار شدم نه میدونستم چه موقعیه نه میدونستم کجام!
شانس من امشب هیچی فیلم به درد بخور هم ندارهو من رو باش که به ذوق کانالهای اینجا اومدم.

پ.ن. میگم امیدوارم سال پر پولی باشه. میگن بگو اول سلامتی. میگم اون رو که گوش نمیده، اقلا پولش رو بده خودمون خرج سلامتی کنیم...